هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_690
سکوت کرده بودم که اسپری را از میان دستانم گرفت. نگاهش کردم که لبخند طعنه داری زد.
_بهتر شدی؟
_می رم سفره رو بندازم باهم صبحانه بخوریم.... چرا سرکار نرفتی؟
_خسته بودم... امروزم مرخصی گرفتم.
سفره را انداختم و تا نشستیم سر سفره، تلفن باز زنگ خورد. من خواستم بلند شوم اما یوسف برخاست.
_بشین من جواب می دم.
نگاهم به سفره بود و گوشم با یوسف.
_بله..... سلام فهیمه خانم... شما خوب هستین؟.... چیزی شده؟..... فرشته حالش خوبه... چطور؟
دلشوره گرفتم و یوسف باز گفت :
_بله.... نه خوبه... ممنون... سلام برسونید.
نگاه يوسف سمتم آمد و گفت :
_پس داشتی با فهیمه می گفتی و می خندیدی که نفست گرفت.
سکوت کردم و حتی از نگاهش هم فرار.
_نگو فرشته جان... نگو عزیزم..... اینم یکی از اون موارد دروغی که همیشه می گی و انتظار داری باور کنم.... آره؟
نشست پای سفره و دیگر هیچ حرفی نزد.
یوسف خانه ماند آن روز تا نتوانم باز به فهیمه زنگ بزنم.
اما فقط ماندنش نبود!
او دلخور بود و با من حرف نمی زد. آنقدر که مهتاب از کلاس کنکورش آمد.
_سلام... من اومدم.... مامان ناهار چی داریم؟
و با دیدن یوسف و جدیتش کمی تعجب کرد.
_بابا!!... شما که خونه ای!
_امروز خسته بودم اداره نرفتم.
اما مهتاب تیزتر از این حرفها بود. سر سفره ی ناهار با دیدن سر سنگینی یوسف، باز گفت :
_من کلا دو ساعت نبودم باز قهر کردید با هم؟
یوسف قاشق غذایش را به دهان گذاشت و گفت :
_نه قهر نیستم.
_پس چرا مامانو نگاه نمی کنی؟! .... چرا اخمات تو همه بابا؟!
یوسف حتی نگاهش را از روی بشقابش بلند نکرد و گفت :
_خودش می دونه از چی ناراحتم.
_بابا.... باز می خوای مامان نفسش بگیره؟!
این بار سر بالا آورد و جواب داد :
_دیگه بعد از این همه سال زندگی، من ندونم کی نفسش می گیره؟!.... دیشب رو فیلم بازی کردید برام ولی امروز واقعا نفسش گرفت.
و مهتاب با نگرانی نگاهم کرد.
_آره مامان؟!.... امروز واسه چی نفست گرفته؟!.... بابا حتما باز خودت چیزی گفتی دیگه.
و یوسف عصبی دست از غذا خوردن کشید.
_نخیر.... امروز خاله فهیمه ی شما یه چیزی گفته....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀