هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_693
فردای آن روز یوسف به اداره رفت و من خودم به فهیمه زنگ زدم.
_سلام.... دیروز دیوونه ام کردی با حرفات....
_سلام... ببخشید فرشته جان.... ولی من دیگه موندم حرفام رو به کی بزنم....
_فهیمه جان... باید حرفاتو به خود یونس بزنی.... باید از همون اول بهش می گفتی که اذیت می شی از این جور حرفا.... اصلا اونم قصد و غرضی نداره ولی باید بدونه که حال همسرش با اینجور حرفا بد می شه..... منم از دیروز دارم فکر می کنم که اصلا این ازدواج به صلاح مهتاب و محمد رضا نیست.... مهتاب هنوز تازه می خواد کنکور بده.... اصلا زوده برای ازدواجش... می خواد درسشو بخونه.
_فرشته... من همه ی اینا رو می دونم... ولی بهم بگو چطوری یونس و محمد رضا رو راضی کنم.
_دیگه اونش دست من نیست.... هنر خودته....
_آخه.... آخه همین دیشب یه سری حرفا شد که.....
کلافه شدم.
_چه حرفایی؟!
_یونس می گفت به یوسف در مورد محمد رضا گفته.... و می خواد زودتر جواب بگیره.
عصبی شدم.
_چه خبره.... چقدر عجله آخه!.... هنوز چهلم خاله اقدس هم نشده!
_چی بگم.... انگار این جوری داره غصه ی مادرشو فراموش می کنه.
نفس بلندی کشیدم و گفتم:
_بذار من با یوسف حرف می زنم زودتر یه نه ی محکم بهشون می گیم که خیالشون راحت بشه.
_دلم به حال محمد رضا می سوزه.... خیلی مهتاب رو دوست داره.
_لا اله الا الله.... فهیمه.... بس کن تو رو خدا..... تو باهاش حرف بزن.... یه کاری کن از فکر مهتاب بیاد بیرون.
فهیمه قبول کرد اما قضیه ی محمد رضا و مهتاب به همین جا ختم نشد.
یونس یکبار دیگر به یوسف زنگ زد تا جواب قطعی بگیرد و من پیشنهاد دادم تا بعد از چهلم خاله اقدس صبر کنند تا بهتر بتوانیم راضی شان کنیم که مهتاب و محمد رضا به درد هم نمی خورند.
و چقدر روزها زود گذشت!
آنقدر زود که مهتاب کنکورش را داد و یک هفته بعد از کنکور مهتاب، چهلم خاله اقدس شد و باز ما به تهران رفتیم.
این بار یوسف هم قاطعانه و مصمم بود که درخواست یونس و درخواست خواستگاری اش را برای مهتاب، رد کند.
اما قضیه به همین سادگی نبود!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀