هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_695
_بس کن یونس... من همون اول بهت گفتم جوابم چیه ولی هی گفتی باشه بعد... بذار بعد چهلم مادر.... حالا با خانومت حرف بزن.... حالا یه بار دیگه می گم.... این ازدواج رو به صلاح این دو جوون نمی بینم.... تمام..... بلند شو فرشته.... ما بریم بهتره.
تا برخاستم یونس هم برخاست.
عصبی بود که گفت:
_من می دونم بخاطر چی داری جواب رد می دی.... گذشته ها تموم شده.... چرا بخاطر گذشته ها جلوی این دوتا جوون رو می گیری؟!
تا یوسف خواست حرفی بزند من گفتم:
_گذشته ها تموم نشده.... فهیمه گفتی یا نه.... بگو.... بگو به شوهرت که خود تو هم مخالفی.
و خاله طیبه همین جا بود که برخاست و گفت :
_خب به منم بگید چی شده؟!
و انگار هیچ کس نمی خواست حرفی بزند حتی فهیمه که من ناچار شدم باز بگویم.
_بگو فهیمه.... بگو که چند وقت پیش بهم زنگ زدی و گفتی صلاح نیست چون نمی خوای باز خاطرات تکرار بشن.... بگو که به من چی گفتی.
نگاه یونس سمت فهیمه برگشت که یوسف با اخم نگاهم کرد. شاید باید همانجا سکوت می کردم ولی هیچ وقت در اوج عصبانیت شیطان نمی گذارد که افکار ما درست به نتیجه گیری و انتخاب ختم شود.
محمد رضا هم از این جمع متشنج برخاست و گفت :
_مامان.... چی گفتی شما؟!
و یونس با جدیت تمامی که خیلی به یوسف شبیه بود گفت :
_شما برو خونه....
محمد رضا تا خواست حرفی بزند، یونس صدایش را بالاتر برد.
_برو خونه گفتم....
محمدرضا سرش را پائین گرفت و بی هیچ حرفی رفت. بعد از رفتنش نگاه یونس سمتم آمد. به قدری جدی که لحظه ای ترسیدم.
_من نمی دونم فهیمه چی گفته ولی.... حتی اگه حرفی هم زده، به خواهرش زده... شما نباید توی جمع می گفتید.
و من کور شدم... شاید کر شدم... نادانی کردم.... حرصم گرفته بود از حرف یونس و با بی فکری گفتم:
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀