هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_698
آرام آرام، در گذر ریز ثانیه ها احساس کردم که نفس هایم برگشت.
به قدری که چشمانم باز شد. نگاهم در فضای نا آشنای یک چادر سفید رنگ پیچید.
و مهتاب اولین کسی بود که دیدم.
_وای مامان.... دق کردم مامان.... تو نمی دونی چقدر ما رو ترسوندی!
هنوز نگاهش می کردم که دستم را گرفت و فشرد و گفت :
_بابا رو هم به درد خودت دچار کردی.
و بعد شانه اش را کمی عقب کشید و من با آن ماسک اکسیژنی که روی دهان داشتم دیدم که یوسف روی صندلی دورتر از تخت من، نشسته و مثل من، ماسک اکسیژن جلوی دهانش گرفته است.
دوباره نگاهم سمت مهتاب برگشت که گفت :
_خدا رو شکر این اورژانس جاده رو پیدا کردیم وگرنه معلوم نبود چی به سر شما و بابا می اومد.... خاله فهیمه هم زنگ زد و من با اجازه ات یه استرس حسابی به خودش و عمو یونس دادم تا دیگه از این جور بحث ها راه نندازند.
نه حال پرسش داشتم و نه نفس هنوز که خود مهتاب ادامه داد :
_خاله می خواست با تو حرف بزنه که حسابی بهش توپیدم.... بهش گفتم من که نمی دونم بحثتون سر چی بود ولی شما که می دونید مادر و پدر من هر دو جانباز شیمیایی هستن.... گفتم واسه چی جوری این دوتا رو عصبانی کردید که هر دوتاشون نفسشون گرفت و اگه اورژانس جاده رو پیدا نمی کردیم الان من می دونستم و شما و عمو یونس.
لبخندی از زبان تیز اما با سیاست مهتاب، به لبم آمد که دستم را بوسید.
_قربونت برم مامان.... اصلا غصه نخوری ها.... بابا هم آروم شده... خودشم بیچاره نفسش گرفته.... من موندم شما دوتا که اینقدر نفستون تنگه و با عصبانیت، اینجوری دچار حمله ی آسمی می شید چرا با هم بحث می کنید؟!
فقط نگاهش کردم که لبخند زد.
_البته خدایی شما تو ماشین اصلا چیزی نگفتی ولی بابا دیگه داغ کرده بود....
ماسک اکسیژن را از روی دهانم بلند کردم و آهسته پرسیدم :
_حالش خوبه؟
_خيلی بهتر از شماست.... شما اکسیژنت خیلی پایین بود.... دکتر اورژانس به بابا گفت که اگه لازم باشه باید شب بمونی.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀