eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _کیه؟ صدای فهیمه را از پشت در شنیدم. _منم..... _خب بیا تو دیگه.... در اتاق را باز کرد و نیم نگاهی به داخل اتاق انداخت. _از حرف آقا یوسف ناراحت شدی؟ در حالی که روی تخت فنری اتاق دراز می کشیدم گفتم: _آره..... _خاله طیبه منو فرستاده که ببرمت صبحانه بخوری. _نمی خوام.... بگو اشتها ندارم. _قهر نکن حالا تو هم.... خب راست گفته بنده ی خدا.... ما همه نگران شدیم. با حرص و عصبانیت نگاهش کردم. _فهیمه می ری یا بیام بزنمت؟ ابرویی بالا انداخت و گفت : _وای چه بد اخلاق! اما خدا را شکر رفت. چون اصلا حوصله اش را نداشتم. کمی دراز کشیدم روی تخت که زمان گذشت و خاله طیبه و فهیمه برگشتند. _بلند شو خانم طلبکار..... می خوایم بریم بازار بچرخیم. نشستم روی تخت و گفتم: _شما برید من نمیام. خاله دست به کمر با نگاهی تیز خیره ام شد. _خودتو لوس نکن.... خب حالا یوسف یه چیزی گفته.... با حرص جواب داد: _چه کاره ی منه که یه چیزی بگه.... اگه حق دعوا و کنایه باشه یا شما باید یه چیزی بگید یا اقدس خانوم.... به اون چه که کنایه می زنه.... اگه بزرگتره از داداش خودش بزرگتره... بزرگتر من که نیست. خاله و فهیمه محو حرفهایم شده بودند که با بغض ادامه دادم: _آره دیگه..... وقتی یکی نه مادر داره نه پدر..... همین میشه.... همه براش بزرگتر میشن. فقط بغض نبود..... دلم بدجوری شکسته بود و فکر می کردم حرفها و کنایه های یوسف به خاطر خالی بودن جای مادر و پدری بود که اگر بودند شاید رفتار بقیه با من و فهیمه فرق می کرد. 🥀🔵 🥀🥀📍 🥀🥀🥀🔵 🥀🥀🥀🥀📍 🥀🥀🥀🥀🥀🔵 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🔵 🥀🥀🥀🥀📍 🥀🥀🥀🔵 🥀🥀📍 🥀🔵
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 با هم روی نیمکت نشستیم و او در حالی که به خاطر راحتی من، کمی از من فاصله گرفته بود ، به حرفهایم گوش داد. _من نمی‌خوام با تو ازدواج کنم یحیی .... همه خانواده‌ام منو مجبور کردن ....اون هم به خاطر اینکه ما شرایط خاصی داریم.... پدرمون رفته ....مادرمون مریضه ....همه دارن تلاش می‌کنن .... من زندگی راحتی داشته باشم.... تنها کسی که کار نمی‌کنه یا شایدم نمی‌تونه کاری بکنه ، منم .... دارن یه جوری منو از خونه بیرون می‌کنن.... شاید یه نون خور کمتر بشه . نگاهم کرد. _ این چه حرفیه !...معلومه که هیچکی نمی‌خواد تو از اون خونه بری ....فقط همه خوشبختی تو رو می‌خوان. پوزخندی زدم . _خوشبختی !...خوشبختی ؟!...خوشبختی اینه که من به زور با تو ازدواج کنم ؟!...من از همون بچگی از تو بدم میومده... بعد همه دارن اصرار می‌کنن ، من با تو ازدواج کنم ؟!...این خوشبختیه ؟!.. نفس عمیقی کشید و تکیه زد به صندلی چوبی پارک . _من نمی‌دونستم ...باور کن نمی‌دونستم... فکر می‌کردم ناراحتی به خاطر یه انگشتر نامزدی که انتخاب نکردی ...یا شایدم خیلی از مراسم‌های دیگه که ما نگرفتیم .... یا تشریفات کمتر .... به خودم گفتم برای عروسی یا عقد جبران می‌کنیم .... دلم می‌خواست های های گریه کنم . _تو واقعاً در مورد من چی فکر کردی.... فکر کردی من تشنه انگشتر اشرافیم؟!.... اصلاً فهمیدی ما چقدر سریع نامزد کردیم؟!... آخه این چه وضعشه ؟!...چرا من باید به زور تو رو تحمل کنم ؟!...این واقعاً زندگی که می‌خوای؟!... یه نفر به زور کنارت زندگی کنه؟! نگاهم کرد. می‌دانستم اشک‌هایم چطور دلش را لرزانده. _ نمیدونم ....چی بگم ....نمی‌خواستم اینجوری ناراحتت کنم... باور کن فکر می‌کردم اون روزی که عصبانی شدی تو پله‌ها ،حالت خوب نبود ....دلت شکسته بود ....اصلاً فکر نمی‌کردم که احساست نسبت به من این باشه ....یعنی هیچ کی هم از احساس تو به من چیزی نگفت.... نه سپند ....نه سارا ....نه سپیده ....نه مادرم.... باور کن ....من باورم نمی‌شه.... اگر شاید گفته بودن من اینقدر اصرار نمی‌کردم برای این ازدواج . با عصبانیت گفتم: _ حالا بدون ....حالا که می‌دونی می‌خوای چیکار کنی؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ ایلیا بدون توجه به حرص خوردنای شبنم می‌خندید به وضعیتمون. -آره بخند! به آبجی فضولت هیچی نگی‌ها! اصلا کی میریم سر خونه و زندگی خودمون؟ _راست می‌گه دیگه! کی میرید خونه خودتون؟ مامان وارد اتاق شد و گفت: -باز چه‌خبرتونه دخترا؟ آروم‌تر. بلند گفتم: _مامان من برادرزاده می‌خوام خب! شبنم با همون لنگه دمپایی که دستش بود، بار دیگه زد به کمر و دستم. حرص خوردنش رو دوست داشتم، خواهرشوهر بودن هم عالمی داره! *** این مهمونی امشب به‌خاطر قبولیم توی دانشگاه بود، هدف اصلی اما، دورهم جمع شدنمون بود، حالا به هر بهانه‌ای. بشمار سه سفره رو جمع کردم و ظرفارو با کمک شبنم شستم. خاله نسرین اومد توی آشپزخونه پیش من و شبنم و گفت: -یاسمن خاله خوش‌به‌حالت شده‌ها! شبنم از موقعی که ازدواج کرده، ما فقط شبا می‌بینیمش، اما اونم تو خواب! خنده‌ی کوتاهی کردم و گفتم: _خاله چرا خوش‌به‌حال من؟ خوش‌به‌حال ایلیا! شبنم نیشگونی ازم گرفت که باعث شد سکوت اختیار کنم. حسنا با جیغ‌جیغاش محفلمون رو حسابی گرم کرده و توجه همه رو به خودش جلب کرده بود. شیرین و بانمک‌‌تر شده بود، لپاش هم که... -آدم می‌خواد گازش بگیره! _خواهرزاده خودت و گاز بگیر شبنم خانم! نوچی کرد و گفت: -بچه خواهرشوهر یه چیز دیگه‌اس! اخم مصنوعی بهش کردم و گفتم: -لپ شوهرت و هرچقدر دلت می‌‌خواد گاز بگیر، لپای حسنا برای خودمه! نیشگونی ازم گرفت و گفت: -کم حرف بزن! _نابود کردی همه جونم و! داداشم چی می‌کشه از دست تو... و باز تکرار شد نیشگونای شبنم از بازوی من و خنده‌هام به عصبی شدنش. صدای حسنا نشون از کلافگیش از دست ما دوتا بود، تحویل سایه دادمش. بعد از رفتن مهمونا، خسته و کوفته روی تخت افتادم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️