🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_77
پایین پله ها که رسیدم، کمی از خاله اقدس که همراه دو پسرش ایستاده بود، فاصله گرفتم و خودم را با بستن ساعت مچی ام سرگرم نشان دادم.
اما مگر بستن قفل یک ساعت مچی چقدر زمان می برد.
همین که سر بلند کردم با نگاه یوسف غافلگیر شدم.
فوری چرخیدم و پشت به او رو به پله های مسافر خانه ایستادم که صدایش را از کنار گوشم شنیدم.
_فرشته خانم.....
سرم بی اراده لحظه ای سمتش چرخید و با نگاه او غافلگیر شد که فوری گفتم:
_ببخشید باید برم....
و نگذاشتم حرفی بزند.
کینه ای نبودم اما دلخور چرا.....
به راه افتادیم. چسبیدم به شانه ی خاله طیبه و از او جدا نشدم.
وارد بازارچه ی سنتی حرم شدیم.
از لباس و پارچه گرفته تا صنايع دستی و خوراکی.....
ولی من تمام حواسم به یک چیز بود.
به یوسف!
بی اختیار یواشکی چشمانم سراغش را می گرفت. اخم کرده بود باز....
اما تا نگاه من یواشکی یا حتی غیر ارادی به او ختم می شد، مسیر نگاهش را تغییر می داد و فوری نگاه چشمان سیاه پر جذبه اش را به من می سپرد.
شاید هنوز دنبال فرصتی برای معذرت خواهی بود.
اما من حتی نمی خواستم این فرصت را به او بدهم.
ولی کنار یک مغازه ی پارچه فروشی، وقتی خاله طیبه و خاله اقدس داشتند برای خودشان پارچه ی پیراهنی انتخاب می کردند..... و من برای اینکه خودم را سرگرم نشان دهم، گیر داده بودم به توپ پارچه های جلوی مغازه..... درست در یک لحظه.....
🥀🏺
🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🏺
🥀🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🥀🥀🏺
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🏺
🥀🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🏺
🥀🥀🌸
🥀🏺