هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_79
بعد از خرید خاله طیبه و خاله اقدس،
من و فهیمه هم برای خودمان روسری و پارچه خریدیم و در راه رفتن به حرم، کمی سوهان.
حرم در روز شلوغ تر از شب بود و تنها توانستیم برای نماز ظهر و عصر در حرم بمانیم.
بعد از نماز هم در راه برگشت به مسافرخانه کمی تخم مرغ و کره خرید کردیم تا برای شام، نیمرو درست کنیم.
همین که به مسافرخانه رسیدیم، یوسف را جلوی درب ورودی و شیشه ای مسافرخانه دیدیم.
داشت با مسئول مسافرخانه صحبت می کرد که با دیدن ما از جا برخاست.
سر به زیر کنار شانه ی خاله طیبه قایم شدم که خاله اقدس گفت :
_ما رو وسط بازار ول کردی و رفتی؟!
_یه کاری پیش اومد....
خاله طیبه مثل همیشه از یوسف حمایت کرد.
_حالا چکار داری پسر منو... یوسف پسر منه.... حتما کاری پیش اومده دیگه.... بریم که خسته ایم.... لطفا کلید اتاقای ما رو بدید.
و هنوز همه کنار پیش خوان مسافر خانه ایستاده بودن و منتظر کلید، که صدای یوسف نگاه همه را جلب من کرد.
_فرشته خانم..... میشه چند دقیقه باهاتون حرف بزنم؟
چنان شوکه شدم که نتوانستم جلوی بقیه سکوت کنم یا باز خودم را پشت خاله طیبه قایم.
_من!
نگاهم به او بود که سری تکان داد.
_بله.....
هنوز مردد بودم که خاله طیبه به بازویم زد و با اشاره ی چشم و ابرو گفت :
_برو دیگه.....
ناچار سمت او رفتم و او سمت پله های ورودی.
از در شیشه ای مسافرخانه که رد شدم، روی اولین پله ایستاد. من هم روبه رویش ایست کردم و بی آنکه نگاهش کنم گفتم:
_بله....
او هم سر به زیر مقابلم ایستاده بود و مکثی کرد که دلیلش را نمی دانم.
🥀🔵
🥀🥀💜
🥀🥀🥀🔵
🥀🥀🥀🥀💜
🥀🥀🥀🥀🥀🔵
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🔵
🥀🥀🥀🥀💜
🥀🥀🥀🔵
🥀🥀💜
🥀🔵
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_79
ژیوا مکثی کرد و ناگهان بلند بلند خندید.
متعجب همچنان خیرهاش بودم.
_ چرا میخندی؟!
و او در میان خندهایش گفت :
_ها پس تو هم همچین بدت نمیاد آیهان ازت خواستگاری کنه ...
_ها ها ها ...آره بیمزه... این چه شوخی مسخرهای بود؟! ... پس همه ی حرفات چرا بود؟!
خندید و پوز خندی زد:
_ نه چرت چرت که نبود .... ولی خب تو هم دلت براش رفته ها.
در حالی که سعی میکردم خوددار باشم ، جواب ژیوا را دادم .
_لوس نشو حالا ...مگه بهت چی گفته ؟
و او در حالی که هنوز باقیمانده آن خندهاش روی لبش لبخند میشد ، جوابم را داد :
_خب تو این یه هفته ... توی این چند وقته ...در مورد تو خیلی با من حرف زده... از تو پرسیده ...
از اینکه چیا دوست داری ...چی دوست نداری ...خانوادت چه جورین ... چند نفرن ...
کجا زندگی میکنی دیگه.... به نظرم تو چه جور دختری هستی .... از این حرفا دیگه ...
ذوق خاصی در دلم شکوفه کرده بود.
در حالی که بیاختیار لبم را زیر دندان میگرفتم گفتم :
_تو چی جواب دادی...
_ خب منم گفتم ...یه دختر خل و چل و دیوونه است که خانواده اش هم خل و چل مثل خودش هستن ... یه جای پرت هم زندگی میکنن.... از چیزی هم خوشش نمیاد... همین.
با حرص محکم به بازویش کوبیدم .
_دیوونه اینا چیه بهش گفتی !
خندید .
_ها ...دیدی گفتم دوسش داری!.. برات مهمه... چی بهش گفتم به نظرت...نگران نباش... من خوب بهش جواب دادم...
کلی از خانوادت خوب گفتم ...کلی از علایقت گفتم... همه چی رو گفتم دوست داری... از شاخه گل گرفته... طلا گرفته ....
جواهرات گرفته ....دفترچه یادداشت گفتم داری.... خیلی با احساسی ....چیزهای عاشقانه دوست داری....
سورپرایز کردنو دوست داری.... فکر کنم میخواد این دفعه سورپرایزت کنه ....
خوب حالا به نظرت یه قرار بزارم باهاش بری بیرون با هم حرف بزنید یا نه ؟
با آنکه در دلم ذوق کرده بودم اما شک داشتم که بخواهم آیهان را ببینم .
خیلی خودم را کنترل کردم تا توانستم بگویم :
_نه... نه الان ... نه ...
ژیوا با تعجب نگام کرد .
_نه !!...چرا؟!... توی این چند وقته همدیگرو ندیدید... تو این یه هفته چند وقتهایه که درگیر این پسر خالت بودی ، اصلاً حال و روز آیهان رو میدونی؟... خوب یه بار که ببینیش، اشکال نداره.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_79
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
_خوشم نمیآد ازشون! یه عده خودبرتربین! اونا چی دارن که ما نداریم؟ پول؟ مگه همهچی پوله؟ خوب منظورشون از اینجور حرفا رو توی این یه ماه فهمیدم، هرحرفی میزنن و هررفتاری میکنن تا به بقیه بفهمونن ما یه سر و دست از شما بالاتریم، اما اینطور نیست! آدمای زیادی هستن پول دارن ها! اما شعور ندارن! شعور و شخصیت و انسانیته که مهمه! میدونی؟ ما نه پولداریم نه اونقدر بیپول! اما اگر هم بودیم هیچوقت مثل این آدمای تازه به دوران رسیده، فخرفروشی نمیکردیم...
میخواد به من تقلب برسونه، شهریهام هدر نره! به شما چه مربوط آخه؟ مگه گفتم بیا شهریه من و تو بده؟
گیسو ساکت بود و فقط به حرفای من که بلند به زبون میآوردم، گوش میکرد، ظاهرا تعجب کرده بود از این همه تندتند حرف زدنم؛ تاحالا اینجوری باهاش حرف نزده بودم.
-دلت پره هااا!
یه گاز به همبرگرش زد و زیرچشمی به من نگاه کرد و گفت:
-چقدر موقع عصبانیت، ترسناک میشی؛ انگار میخوای هرکی جلوته رو خفه کنی.
خندیدم، تاحالا کسی این حرف و بهم نزده بود.
_در اون حد یعنی؟
-شاید از این حدی هم که گفتم، بیشتر! اوضاع خیلی خرابه.
با ناراحتی صداش کردم:
_گیسو؟
-جانم؟
_همین اول کاری پروندم دستکاری...
حرفم و باعجله قطع کرد و گفت:
-اونقدر تندتند و باعجله حرف زدی که نذاشتی من چیزی بگم! نگران نباش، بعد ازاینکه شما رفتید حراست، منم صدام و انداختم پس کلم و با اون رفیق مخ مشنگ مهیار، داد و بیداد کردم... خلاصه کنم برات، استاد ورقم و گرفت و گفت صفر!
بعدم ما دوتا رو فرستاد حراست و منم همین اول کاری تعهد دادم...
چشمهاش و بست و سرش و کج کرد:
-با این حساب خیالت راحت!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️