🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_8
خاله طیبه هم رفت و من ماندم و کاسه های آش.
دلم برای مادر تنگ شده بود. نگران بابا بودم و فرهاد.
بابا یک کارگاه نجاری داشت.... چندین شاگرد زیر دستش کار میکردند.
اما در جریانات سیاسی آن دوران، فعال بود و کمتر میشد که من و فهیمه او را در خانه ببینیم. کمی بعد از فعالیت های سیاسی، چون تحت تعقیب ساواک قرار گرفت، کارگاه نجاری را با تمام وسایلش اجاره داد و بخاطر رهایی از دست ساواک، از شهر رفت.... کجا و کی رو نه من میدانستم و نه حتی مادر!
اما فرهاد.... با آنکه همیشه نقدی بر جریانات سیاسی داشت و همسو با تفکر سیاسی پدر نبود اما او هم برای خودش
فعال سیاسی بود.
او حتی بیشتر از پدر فعالیت داشت و گاهی سال تا سال او را نمیدیدیم.
تنها من و مادر و فهیمه بودیم که در خانه بودیم که آن را هم بعد از پیگیری ساواک، مادر من و فهیمه را پیش خاله طیبه آورد تا از خانه دور باشیم تا مبادا بخاطر پدر و فرهاد، من و فهیمه هم برای بازجویی دستگیر شویم.
و اینگونه بود که خانواده ی ما از هم جدا شدند.
دلتنگ خانه و مادر بودم و مجبور به ماندن پیش خاله طیبه.
فهیمه مثل من نبود. خیلی راحت و آرام بود و همین ویژگی خونسردی اش بود که باعث میشد ما باهم متمایز باشیم.
شب شد.
کاسه های آش پخش شده بود و هم خاله و هم فهیمه برگشته بودند.
سر سفره ی شام، با همه ی خوشمزگی آش خاله طیبه، اما من میلی به خوردن نداشتم.
_فرشته جان چرا نمیخوری پس؟! نکنه بد شده؟
_نه.... خوشمزه است من میل ندارم.
و همان موقع صدای زنگ در حیاط بلند شد.
خاله خواست برخیزد که با دست اشاره کردم خودم میروم و در را باز میکنم.
چادر گلدار خاله طیبه که آویز جا لباسی بود، برداشتم و دویدم سمت حیاط.
_بله.... کیه؟
هیچ صدایی نیامد. با ترس به پشت در رسیدم و برای بار دوم پرسیدم:
_کیه؟
_باز کن منم....
صدایی آشنا بود و کمتر از یک ثانیه ذهنم صاحب صدا را تشخيص داد.
مادر بود!
🥀💞
🥀🥀💞
🥀🥀🥀💞
🥀🥀🥀🥀💞
🥀🥀🥀🥀🥀💞
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💞〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀💞
🥀🥀🥀🥀💞
🥀🥀🥀💞
🥀🥀💞
🥀💞
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_8
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
-خوب میگین و میخندین شما دوتا
دخترخاله؟!
آرمان اینو گفت، شبنم به نشانهی اعتراض بهش گفت:
-چیه؟ جنابعالی با پسرخالت میگین و میخندین مگه ما چیزی میگیم؟
آرمان دستاش و به نشونهی تسلیم بالا برد و همزمان گارسون اومد و سفارشا رو آورد.
شبنم به ایلیا گفت:
-خوب کردی برای جمع شدنمون دور هم کافه رو انتخاب کردی. اونم عجب کافهای بهبه.
من که خیلی دلم میخواست یبار کافی شاپ رفتن و با یاسمن
تجربه کنم که به لطف شما تجربه شد.
ایلیا در جوابش گفت:
-کاری نکردم که، گفتم به جای پارک رفتن، یبار بیایم اینجا،
با هم دانشگاهیام اینجا میایم بعضی اوقات، دیدم خیلی قشنگ و کلاسیکه؛ گفتم یبار هم شماها رو بیارم.
من گفتم:
_خوب کردی داداش،
حالا بازم میایم دیگه مگه نه؟
شبنم گفت:
-آره بابا، اگر اینا هم نیارن ما رو، ما خودمون میایم.
ایلیا گفت:
-بهبه اونوقت با اجازهی کی؟
شبنم گفت:
-اجازش هم به موقع از خانواده کسب میکنیم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️