🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_85
چادر به سر سمت پله ها رفتم.
یوسف بالای پله ها ایستاده بود که
پارچه های تا شده ی پرچم را به من داد.
_بفرمایید....
_ممنون....
گرفتم و بی هیچ حرفی برگشتم سمت زیرزمین که گفت :
_خواستم بپرسم که....
و من باز نیم تنه ام سمتش چرخید.
_چی؟!
نگاهش لحظه ای در چشمانم ماند و فوری سر به زیر انداخت.
مکثی کرد و گفت :
_هیچی.... منتظر می مونم تا اینا رو حاضر کنید.
_برای کی می خواید؟
_فردا.....
_تا فردا حاضره.... مال همین مسجد سر کوچه است؟
_بله.... چطور؟
_هیچی.... همین طوری.
و همان موقع فکری به سرم زد.
او تا جلوی پله های خانه شان رفته بود که گفتم :
_آقا یوسف....
سرش سمت من چرخید.
_بله....
_من خودم فردا پرچم ها رو میارم مسجد.... واسه نماز ظهر خوبه؟
_نه... من می برم شما....
نگذاشتم حرفی بزند و گفتم :
_می خوام منم بیام تظاهرات.
ماتش برد. اما خیلی زود آمد سمت پله های زیرزمین و گفت :
_فرشته خانم، یونس راضی نبود شما وارد فعالیت های سیاسی مسجد بشید.... لطفا منو پشیمون نکنید.
_چرا آخه؟!.... خب منم مادر و پدرم رو از دست دادم.... حتی بیشتر از شما دلیل دارم واسه شرکت تو تظاهرت.
با حالت خاصی گردنش را کج کرد و بی آنکه نگاهم کند جواب داد:
_تو رو خدا فرشته خانم.... من نمی خوام بلایی سر شما بیاد... منو پشیمون نکنید از اینکه به شما گفتم واسه مسجد پرچم ها رو آماده کنید.
🥀💔
🥀🥀💎
🥀🥀🥀💔
🥀🥀🥀🥀💎
🥀🥀🥀🥀🥀💔
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀💔
🥀🥀🥀🥀💎
🥀🥀🥀💔
🥀🥀💎
🥀💔