eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 چادر به سر سمت پله ها رفتم. یوسف بالای پله ها ایستاده بود که پارچه های تا شده ی پرچم را به من داد. _بفرمایید.... _ممنون.... گرفتم و بی هیچ حرفی برگشتم سمت زیرزمین که گفت : _خواستم بپرسم که.... و من باز نیم تنه ام سمتش چرخید. _چی؟! نگاهش لحظه ای در چشمانم ماند و فوری سر به زیر انداخت. مکثی کرد و گفت : _هیچی.... منتظر می مونم تا اینا رو حاضر کنید. _برای کی می خواید؟ _فردا..... _تا فردا حاضره.... مال همین مسجد سر کوچه است؟ _بله.... چطور؟ _هیچی.... همین طوری. و همان موقع فکری به سرم زد. او تا جلوی پله های خانه شان رفته بود که گفتم : _آقا یوسف.... سرش سمت من چرخید. _بله.... _من خودم فردا پرچم ها رو میارم مسجد.... واسه نماز ظهر خوبه؟ _نه... من می برم شما.... نگذاشتم حرفی بزند و گفتم : _می خوام منم بیام تظاهرات. ماتش برد. اما خیلی زود آمد سمت پله های زیرزمین و گفت : _فرشته خانم، یونس راضی نبود شما وارد فعالیت های سیاسی مسجد بشید.... لطفا منو پشیمون نکنید. _چرا آخه؟!.... خب منم مادر و پدرم رو از دست دادم.... حتی بیشتر از شما دلیل دارم واسه شرکت تو تظاهرت. با حالت خاصی گردنش را کج کرد و بی آنکه نگاهم کند جواب داد: _تو رو خدا فرشته خانم.... من نمی خوام بلایی سر شما بیاد... منو پشیمون نکنید از اینکه به شما گفتم واسه مسجد پرچم ها رو آماده کنید. 🥀💔 🥀🥀💎 🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀💎 🥀🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀💎 🥀🥀🥀💔 🥀🥀💎 🥀💔