🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_86
شاید بحث با او بی فایده بود.
حق هم داشت البته.... اما من قصد کرده بودم به هر طریقی شده، خودم را در جمع آنها جا کنم.
یه حس خوبی داشت، حس اینکه لااقل خون مادر و پدرم، پایمال نشده است و من جای پای اعتقادات به حق، آنها گذاشته ام.
یوسف رفت و من با سکوتم به او اطمینان دادم تا سکوتم را به پذیرش حرفهایش برداشت کند.
همان روز تا شب تمام پرچم ها را دوختم. اما آنها را به آقا یوسف ندادم.
فردای آن روز گوش به زنگ بودم و از تک پنجره ی کوچک زیر زمین، منتظر خروج یوسف از خانه.
خاله طیبه که از این فال گوش ایستادنم در تعجب بود، آمد در راهروی کوچک زیر زمین و پرسید :
_واسه چی از صبح اینجا واستادی؟
_همین جوری....
_وا!!.... همین جوری دو ساعته اینجا واستادی، چادر چاقچول کردی که چی؟!
_می خوام جایی برم آخه.
_کجا؟
_مسجد....
_خب برو....
_منتظرم آخه.
_منتظر کی؟
عصبی به خاله نگاه کردم.
_خاله!.... میشه اینقدر سوال جواب نکنی... چرا از فهیمه نمی پرسی صبح کجا رفت؟
_چون می دونم کجا رفته.... رفته کارگاه خیاطی... ولی تو دختر بلا، منو می خوای سر بدونی.
و همان موقع یوسف از پله ها پایین آمد و به حالت دو آمد سمت پله ها.
_فرشته خانم.
فوری تا اول راهروی زیر زمینی دو گام بلند برداشتم و او با دیدن چادر روی سرم، در جا خشکش زد.
_جایی می رید فرشته خانم؟
_بله.... با شما تا مسجد میام.
انگار رنگ از صورتش پرید. اما با اخمی ظاهری، شاید فقط به قصد جدیت کلامش، تا در من نفوذ داشته باشد، گفت :
_گفتم که نمیشه.
من از جدی تر گفتم:
_میشه....
این بار جدی تر از قبل نگاهم کرد و دست دراز کرد سمت پرچم ها.
_بدید به من اونا رو.
🥀🛍
🥀🥀
🥀🥀🥀🛍
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🛍
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🛍
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🛍
🥀🥀
🥀🛍