🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_88
در خیابان حرکت می کردیم و شعار می دادیم.
میان سیل جمعیت گم شده بودم. نمی دانم چقدر راه رفتیم و چقدر پیاده روی کردیم اما آنقدر بود که حتی من اطرافم را نمی شناختم.
و جمعیت بیشتر و بیشتر می شد و صداها بلندتر....
ناگهان صدای بلند تیراندازی باعث پراکنده شدن جمعیت شد.
خیلی ها جیغ زنان فرار کردند اما پاهای من خشک شد.
درست وسط خیابان ایستادم. خیابانی که انگار جز چند نفر، خالی بود.
و یک ردیف سرباز مقابلم تفنگ به دست، مرا نشانه رفته بودند.
با خودم گفتم، شلیک نمی کنند.
اما شلیک شد.
جیغ زدم و پاهایم زودتر از حتی تحلیل مغزم برای فرمان فرار ، فرار کردم انگار.
دویدم سمت یکی از کوچه ها که یک جیپ با سربازانی که پشتش سوار بودند از راه رسیدند و همگی با فریاد بلند فرمانده شان دویدند.
_بگیرید این پدرسوخته ها رو.....
زن و مرد فرار می کردند و من..... آنقدر هول شده بودم که در جا خشکم زد.
اصلا قادر به فرار هم نبودم.
و تیر اندازی ها شروع شد.
شاید همان تیراندازی باعث شد تا به خودم بیایم و فرار کنم.
در میان کوچه ها می دویدم که ناگهان صدای فریادی سرم را به عقب برگرداند.
_فرشته خانم......
ایستادم و فقط در یک آن اخم های محکمی را دیدم که مقابلم ایستاده بود.
_اینجا چکار می کنی شما؟!
آقا یوسف بود.
_نگفتم نیا....
حتی نتوانستم حرف بزنم... این اولین تجربه ی سیاسی من بود. همیشه مادر و پدر مرا از ورود به جمع تظاهر کنندگان منع می کردند و هر چند من هم عقیده ی پدر و مادر بودم اما در هیچ کدام از تظاهرات شرکت نکرده بودم.
و صدای تیر اندازی ها بلند شد.
🥀🎈
🥀🥀💌
🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🥀🥀💌
🥀🥀🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🥀🥀💌
🥀🥀🥀🎈
🥀🥀💌
🥀🎈