eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 در را باز کردم و از شوق همان چند روزی که مادر را ندیده بودم، او را در آغوش کشیدم. _وای مامان چقدر دلم برات تنگ شده بود! خنده ی کوتاهی سر داد: _حالا خوبه که فقط چند روز پیش من نبودید..... فهیمه چطوره؟ در را پشت سر مادر بستم و گفتم: _عین خیالش نیست. و باز مادر خندید. چادرش را درآورد و روی ساعد دستش انداخت. _از اولش هم تو بیشتر به من وابسته بودی. _از بابا خبر دارید؟.... از فرهاد چی؟ همراه هم سمت خانه می رفتیم که مادر گفت : _نه..... هیچ خبری ندارم. کفش هایش را که جلوی درب ورودی خانه از پا در آورد، گفتم: _ما تا کی باید اینجا بمونیم؟ نگاهش به سمتم آمد. _فعلا تا وقتی ساواک دنبال پدرت و فرهاده باید اینجا باشید. مادر وارد خانه شد و من مایوس دنبالش. فهیمه و خاله طیبه با دیدن مادر غافلگیر شدند. _اِ.... تویی!... خوش آمدی بفرما.... بفرما که به موقع اومدی.... بیا برات یه کاسه آش بریزم. فهیمه هم برخاست و تنها به مادر سلامی کرد! از اینهمه ابراز احساسات فهیمه، چشمانم از حدقه بیرون زد. مادر پای سفره نشست و خاله طیبه رو به من کرد. _بیا مامانی... مامانت هم که اومد... لااقل الان دیگه یه کم غذا بخور. نشستم پای سفره و اول برای مادر یه کاسه آش کشیدم. _خب چه خبر؟.... هنوز دنبال فرهاد و شوهرت هستن؟ _اره.... به نظرم خونه رو تحت نظر دارن.... ولی منم دیگه خسته شدم از اینکه تو خونه تنها باشم.... عجب زندگی واسم درست کردن... میبینی تو رو خدا! 🥀💔 🥀🥀💔 🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💔〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀💔 🥀🥀💔 🥀💔
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ بیخیال‌ بحث‌، رو‌ کردم‌ به‌ شبنم‌ و‌ گفتم: _شبنم‌ میای‌ باهم‌ بریم‌ کتابخونه‌؟دیگه‌ واقعا‌ تنبلی‌ رو‌ بزاریم‌ کنار‌ و بچسبیم‌ به‌ درس! ناسلامتی کمتر‌ از‌ یک ماه‌ دیگه‌ کنکور‌ داریم. -خب... چی‌‌ بگم؟ اگر‌ بابا‌ بزاره‌، باشه‌ میام. قاشق‌ رو‌ داخل‌ محتویات‌ کاسه‌؛ فرو‌ کردم‌ که‌ صدای‌ پیامک‌ اومد، گوشیم‌ و‌ روشن‌ کردم‌ و‌ دیدم‌ سایه‌ پیام‌ داده: به‌ مامان‌ می‌گی‌ به‌ سایه‌ بگو‌ بیاد اینجا‌، خودت‌ با‌ داداش‌ جونت‌ میذاری‌ میری‌ گردش؟ بهش‌ زنگ‌ زدم‌. _سلام‌ خوبی؟ -... کلوچه‌ی‌ من‌ چطوره؟ -... دیگه‌ کم‌کم‌ برمی‌گردیم، -... آره... باشه‌ کاری‌ نداری؟ می‌بینمت. _ایلیا‌، سایه‌ بود. رفته‌ خونمون‌ بلند‌ شو‌ ما هم‌ زودتر‌ بریم‌. -باشه‌‌‌‌‌‌، بستنیت و بخور‌ بریم. به‌ شبنم‌ گفتم‌: _برای‌ کتابخونه‌ رفتن‌ بهم‌ پیام‌ بده. حالا‌ یا‌‌، با‌ ایلیا‌ میریم‌ و میایم‌ یا‌ تاکسی. -باشه‌ خبرت‌ می‌کنم. از‌ کافه‌ بیرون‌ اومدیم‌ و‌‌‌ باهم‌ خداحافظی‌ کردیم‌ و راه‌ افتادیم‌ سمت‌ خونه. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️