🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_91
همین پریدن از روی دیوارک های کوتاه پشت بام ها.... همین راه رفتن ها.... داشت ذره ذره توان آقا یوسف را میگرفت.
رنگ صورتش داشت زردتر می شد و بی حالی اش بیشتر تا اینکه بالاخره روی یکی از پشت بام ها گفت :
_من.... من....
و هنوز نگفته افتاد کنار دیوارک کوتاه پشت بام. رنگ به صورتش نداشت.
و من یک لحظه ایستادن قلبم از تپش را حس کردم.
_آقا یوسف!
به سختی چشم گشود.
_شما.... می تونی.... خودت رو برسونی خونه؟
_نه، من....
نگفته و نشنیده، میان همان دو کلمه ی « نه، من...» از حال رفت!
یخ کرد تمام وجودم به یکباره.
_آقا یوسف!.... آقا یوسف!
دیگر جوابم را نداد. و من ماندم حس وحشتی عجیب.
سمت در پشتبام رفتم و به در آهنی کوبیدم.
دعا دعا می کردم لااقل صاحب آن خانه ما را رها نکند.
و طولی نکشید که مردی میانسال در پشت بام را باز کرد.
گریه ام گرفت.
_آقا تو رو خدا کمکمون کنید....
_رو پشت بام خونه ی من چکار می کنید؟
_از دست سربازا فرار کردیم.... تیر خورده.... خواهش می کنم.... شما خودت پسر نداری؟
لا اله الا الله ی زیر لب گفت و سمت آقا یوسف رفت.
_این دستش خونریزی داره.... باید بره بیمارستان.
صدای گریه ام بلند تر شد.
_نه.... اونجا بره حتما می گیرنش.... کمکمون کنید تو رو خدا.
نگاه مرد ناآشنا به من بود که برگشت سمت در نیمه باز پشت بام.
_ارسلان.... ارسلان بابا.... بیا کمک.
🥀🎐
🥀🥀🦋
🥀🥀🥀🎐
🥀🥀🥀🥀🦋
🥀🥀🥀🥀🥀🎐
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🎐
🥀🥀🥀🥀🦋
🥀🥀🥀🎐
🥀🥀🦋
🥀🎐
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_91
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
یکم از شیرینی رو توی دستم له کردم و تو دهان حسنا گذاشتم.
وقتی اونطوری باذوق و ولع شیرینی میخورد و بعدش دست من هم میمکید و بعد یه نگاه با اون چشمهای درشتش بهم میانداخت، دلم میخواست فقط بچلونمش!
که اینکار رو هم کردم و باز صدای حسنا بلند شد:
_ای بابا! صبر من هم یه حدی داره! وقتی با اون چشمای خوشگلت نگاهم میکنی...
دیدم باز زل زده بهم! انگار امشب یه چیزیم شده یا این بچه امشب خیلی خواستنی شده بود.
رفتم توی آشپزخونه و بدو خودم رو به فر رسوندم.
سفره پهن کردم و نوشابه و سبزی گذاشتم. بقیه رو صدا زدم تا بیان برای شام.
همه باهم، کشیده و پرازتعجب گفتن:
-چه عجب!
ابروهام بالا پرید از این همه هماهنگی!
با لحنی دلخور گفتم:
_یعنی انقدر تنبلم که یه سفره ولو میکنم، اینجوری ذوق میکنید و تعجب؟
شبنم گفت:
-بالاخره سفره پهن کردی، زحمت غذا رو کشیدی! نوشابه از توی یخچال درآوردی، سبزی...
مثل خودش نیشگون محکمی ازش گرفتم و گفتم:
_زبون درآوردی از وقتی ازدواج کردی! خودتم دست به سیاه و سفید نمیزنی!
-ناسلامتی من مهمونم!
سایه برای خاتمه دادن به بحث من و شبنم گفت:
-چی شده تهتغاریمون امشب فرز شده؟ شیرینی میگیره، پیتزا مهمونمون میکنه...
_عه! گفتم که... قراره از فردا برم سرکار!
ایلیا گفت:
-معطل نکنید، شروع کنید که این پیتزا، حسابی خوردن داره! صبح تا ظهر که دانشگاه و بعدم اگر خدا بخواد میره سرکار و کل روز از دستش راحتیم!
_فعلا همین که ایلیا گفت! مشغول شید بچشید دست پختمو!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️