🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_94
دکتر آمد.
و با اولین دستور گفت :
_یه رختخواب براش پهن کنید.... یه حوله ی تمیزم می خوام.
خانم آقای صفری یک تشک پهن کرد روی زمین و آقا یوسف روی آن دراز کشید.
_ببین پسرم، من ماده بی هوشی ندارم، پس ناچاری درد رو تحمل کنی.... این حوله رو می ذاریم تو دهنت تا داد و فریاد راه نندازی....
با شنیدن آن جملات دکتر، اشکی بی اختیار از چشمانم چکید.
همش تقصیر من بود. قطعا اگر خود یوسف به تظاهرات می آمد طوریش نمی شد.... او سپر بلای من شد!
از کنار در اتاق نگاه می کردم که دکتر آستین پیراهن یوسف را پاره کرد و مشغول کار شد.
نگاهم به یوسف بود. چنان روی حوله ی میان دندان هایش فشار می آورد که قلبم از شدت ناراحتی، میان فشار پنجه ای نامرئی جمع شد انگار.
هنوز چشمانم به او بود که نگاهش برای لحظاتی سمت من آمد.
درست مقابلش کمی دورتر از او، کنار در ورودی اتاقی که دکتر داشت گلوله را از بازوی یوسف خارج می کرد، ایستاده بودم.
نگاهش توی چشمانم ماند.... و من از دیدن بلایی که بخاطر گوش نکردن حرف او، سرش آوردم، اشک می ریختم که ناگهان از شدت درد، ناله ای کرد و چشمانش را بست.
قلبم شاید ایست کرد برای او....
قدمی به داخل اتاق برداشتم و با همان صورت پر اشک پرسیدم.
_چی شد؟!... حالش خوبه؟
و دکتر گلوله ای خونی را با پَنس، مقابل چشمانم بالا گرفت.
_تموم شد.... حالش خوب می شه.... یه کم بهش برسید.... غذای مقوی بهش بدید.... داروهاش رو می نویسم بگیرید.
دکتر از کنار تشک آقا یوسف برخاست و من، با گام هایی که مرا سمت او می کشاند، بالای سرش ایستادم.
🥀🎐
🥀🥀〰
🥀🥀🥀🎐
🥀🥀🥀🥀〰
🥀🥀🥀🥀🥀🎐
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🎐
🥀🥀🥀🥀〰
🥀🥀🥀🎐
🥀🥀〰
🥀🎐