eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 ما ناخواسته، آن شب در خانه ی آقای صفری ماندگار شدیم. خانم صفری یک پیاله کاچی برای آقا یوسف درست کرد و من چون دیدم او نمی تواند با یک دستی که وبال گردن شده هم کاسه را بگیرد و هم قاشق به دهان بگذارد، نشستم کنار بستر او و کاسه ی کاچی را گرفتم و گفتم : _ببخشید که حرف گوش نکردن من، باعث این دردسر شد. _لازم نیست هی تکرار کنید فرشته خانم.... فقط از این به بعد، لطفا حرفم رو گوش کنید. تا اولین قاشق را بلند کردم سمت او گفت : _خودم می تونم.... _مطمئنید؟ _آره.... خودم می تونم. کاسه را زمین گذاشتم که آقای صفری که انگار این صحنه را دیده بود گفت : _بذار خانومت بهت غذا بده.... دستت یه امشب نباید اصلا تکون بخوره.... نگاه ریزی به آقا یوسف انداختم. این اشتباه که من و او را زن و شوهر فرض کرده بودند، کمی برای هردویمان سخت بود که گفت: _نه مشکلی ندارم.... حالم خوبه. _چقدر لجبازی می کنی پسر!.... خانوم شما به حرفش گوش نده.... این زخمش خونریزی می کنه باز.... و این طور شد که باز کاسه ی کاچی را برداشتم و در مقابل اصرار های آقا یوسف، مبنی بر اینکه بگذارم خودش کاچی را بخورد، کوتاه نیامدم. سختش بود. معذب بود. و من بیشتر. اما مدام به این فکر می کردم که من باعث و بانی این اتفاق بوده ام. آن شب با شرمندگی و خجالتی وصف ناپذیر مجبور شدیم در خانه ی آقای صفری بمانیم. من و خانم آقای صفری در یکی از اتاق ها، آقا یوسف در پذیرایی و آقای صفری و پسرش در اتاق طبقه ی دوم خانه. فردای آن روز، حال آقا یوسف بهتر بود. آن قدر که توانست یکی از پیراهن های آقای صفری را بپوشد و دستش را کمی با درد اما، تکان دهد. با تشکر از زحمات آقای صفری، فردای آن روز از خانه ی اقای صفری بیرون آمدیم. پشت سر یوسف راه می رفتم که برگشت سمت من و گفت : 🥀☘ 🥀🥀⚜ 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀⚜ 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀⚜ 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀⚜ 🥀☘