🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_97
ما ناخواسته، آن شب در خانه ی آقای صفری ماندگار شدیم.
خانم صفری یک پیاله کاچی برای آقا یوسف درست کرد و من چون دیدم او نمی تواند با یک دستی که وبال گردن شده
هم کاسه را بگیرد و هم قاشق به دهان بگذارد، نشستم کنار بستر او و کاسه ی کاچی را گرفتم و گفتم :
_ببخشید که حرف گوش نکردن من، باعث این دردسر شد.
_لازم نیست هی تکرار کنید فرشته خانم.... فقط از این به بعد، لطفا حرفم رو گوش کنید.
تا اولین قاشق را بلند کردم سمت او گفت :
_خودم می تونم....
_مطمئنید؟
_آره.... خودم می تونم.
کاسه را زمین گذاشتم که آقای صفری که انگار این صحنه را دیده بود گفت :
_بذار خانومت بهت غذا بده.... دستت یه امشب نباید اصلا تکون بخوره....
نگاه ریزی به آقا یوسف انداختم.
این اشتباه که من و او را زن و شوهر فرض کرده بودند، کمی برای هردویمان سخت بود که گفت:
_نه مشکلی ندارم.... حالم خوبه.
_چقدر لجبازی می کنی پسر!.... خانوم شما به حرفش گوش نده.... این زخمش خونریزی می کنه باز....
و این طور شد که باز کاسه ی کاچی را برداشتم و در مقابل اصرار های آقا یوسف، مبنی بر اینکه بگذارم خودش کاچی را بخورد، کوتاه نیامدم.
سختش بود. معذب بود. و من بیشتر.
اما مدام به این فکر می کردم که من باعث و بانی این اتفاق بوده ام.
آن شب با شرمندگی و خجالتی وصف ناپذیر مجبور شدیم در خانه ی آقای صفری بمانیم.
من و خانم آقای صفری در یکی از اتاق ها، آقا یوسف در پذیرایی و آقای صفری و پسرش در اتاق طبقه ی دوم خانه.
فردای آن روز، حال آقا یوسف بهتر بود. آن قدر که توانست یکی از پیراهن های آقای صفری را بپوشد و دستش را کمی با درد اما، تکان دهد.
با تشکر از زحمات آقای صفری، فردای آن روز از خانه ی اقای صفری بیرون آمدیم.
پشت سر یوسف راه می رفتم که برگشت سمت من و گفت :
🥀☘
🥀🥀⚜
🥀🥀🥀☘
🥀🥀🥀🥀⚜
🥀🥀🥀🥀🥀☘
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀☘
🥀🥀🥀🥀⚜
🥀🥀🥀☘
🥀🥀⚜
🥀☘