🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_99
آقا یوسف انگشت اشاره اش را جلوی بینی اش گذاشت و به نشانه ی سکوت گفت :
_هیس.... یواش تر مادر جان..... چیزی نیست.... بازوم تیر خورد.
_خاک به سرم.... ببینم.
و تا اقدس خانم جلو آمد آقا یوسف گفت :
_چی رو ببینی مادر من.... بستم زخمو.... دیروز یه دکتر پیدا کردیم تیر رو در آورد.
یونس با اخمی پرسید :
_چطور اعتماد کردی آخه؟!
_ناچار بودم.... مامورا دنبال ما افتادن.... باز خدا رو شکر توی اون شلوغی، من فرشته خانم رو دیدم.... ما با هم بودیم.... مامورا که دنبال ما اومدن.... من تیر خوردم.... از راه یه خونه از دست مامورا فرار کردیم و رفتیم پشت بام تا از پشت بام خونه ها فرار کنیم که دیگه نفهمیدم چی شد.... خونریزی دستم زیاد بود.... از حال رفتم..... باز خدا رو شکر صاحب اون خونه، به ما جا داد و برامون دکتر خبر کرد و....
و یونس باز با همان اخم محکم گفت :
_شاید نقشه بوده!.... شاید خواستن برگردی خونه تا همه مون رو باهم بگیرن.
_نه.... فکر نکنم....
یونس عصبی گفت :
_چرا... به اینم فکر کن یوسف.... اینجا نمونیم.... بریم.... باید بریم.
یوسف بازوی یونس را محکم گرفت و او را مقابل خودش نگه داشت.
_گوش کن یونس..... اگه دنبال ما بودن الان ریخته بودن تو خونه..... می گم تحت تعقیب نیستیم.
و یونس با حرص بازویش را کشید.
_چی نیستیم؟!.... من بهت نگفتم پارچه ها رو نده فرشته خانم.... نگفتم ایشونو وارد بازی سیاسی ما نکن.... چرا حرف گوش نمیدی یوسف!
فوری سر به زیر و خجالت زده گفتم:
_تقصیر من شد.... آقا یوسف گفت نیام مسجد ولی من گوش ندادم و از دست خاله طیبه فرار کردم و اومدم مسجد تا با خانوما برم تظاهرات..... بعدشم.... با تیر اندازی مامورا فرار کردم که آقا یوسف منو دید.....
و همان جای صحبتهای من بود که خاله طیبه جلو آمد و محکم توی گوشم زد.
و صدای یونس و یوسف باهم بلند شد.
_اِ..... خاله طیبه!
🥀☘
🥀🥀🎶
🥀🥀🥀☘
🥀🥀🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🥀🥀☘
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀☘
🥀🥀🥀🥀🎶
🥀🥀🥀☘
🥀🥀🎶
🥀☘