eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🎥 عاشقانه‌های وهب ِ شهدای مدافع حرم شهید هادی شجاع 📲 مجموعه استوری‌هایی از روایت زندگی مشترک ۴ روزه شهید هادی شجاع و همسر صبورش 💐 شادی روح شهید شجاع صلوات 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -آرش قهری رو شروع کرده بود که انگار هیچ وقت به آخر نمیرسید . یک هفته ای بود که از عقدمون میگذشت و خبری از آرش نبود . با اینحال مادر که علت این بی خبری را میدانست ، سعی داشت از پدر مخفی کند . مجبور شدم یه بار دیگه غرورم رو زیر پا بگذارم و به آرش زنگ بزنم . -الو ...واسه چی هی زنگ میزنی به من ؟ عجب سلامی کرد! و چه جمله ی عاشقانه ای گفت ! دوبار ....فقط دوبار بهش زنگ زدم و او میگفت " هی زنگ میزنی ؟! " دلخوری ایم آشکار شد: _علیک سلام ... -گیرم که سلام ، که چی حالا ؟! که چی ؟! بعداز یک هفته ! که چی !؟ -حرف دارم باهات . -من حرفی با تو ندارم . سر انگشتان دستمو کف دستم جمع کردم و فشار عصبانیم رو کف دستم خالی : _من دارم ...خیلی هم حرف دارم ...میآی یا برم سراغ آقاجون . -داری منو تهدید می کنی ! -آره ...چون مجبورم کردی . لحظه ای سکوت کرد.شاید ... شاید همین تهديد فرجی میشد که شد. -امروز ساعت 4 بعدازظهر میآم دنبالت . -منتظرم . واااای بدون خداحافظی قطع کرد. حتی اجازه ی بغض کردن هم به خودم ندادم .خودم خواستم .خودم عاشق شدم ، خودم باورش کردم و حالا باید پای یک امضا و یک اسم میموندم. تا ساعت 4 بعد ازظهر هی تو خیال خودم ، حرفام رو بارها و بارها مرور کردم ،حذف کردم ، که بلکه تاثیر بذاره .ساعت 4 بعدازظهر که شد حاضر و آماده جلوی درب خونه منتظرش شدم . اونقدر فکر کرده بودم که حتی درجواب مادر که پرسید : _کی بر میگردی ؟ گفتم : _هروقت به نتیجه برسم . نگاهی به ساعت عقدمون که سِت بود و لنگه ی همون ، دور مچ دست آرش بسته بودم ، انداختم . دیر کرده بود. 10 دقیقه تاخیر ! نگفت توی گرمای تابستون زیر آفتاب منتظر میمونم ؟!نگفت که دیر میآد و من باید هی با کف دستم خودم رو باد بزنم و چشمام رو به سر کوچه بدوزم ؟ نگفت ...اصلا بعید میدونم که یادش باشه که بامن قرار گذاشت . هی دو قدم از جلوی در رفتم سمت سر کوچه رفتم و برگشتم .شاید ده ها بار این مسیر رو طی کردم .ساعت چهارونیم شد که بالاخره آقا تشریفشون رو آوردند.با اونکه خیلی از دستش دلخور و عصبی و ناراحت بودم ولی هنوز اونقدر دوستش داشتم که با دیدنش ذوق کنم .حتی واسه دیدن اون پیراهن چهارخونه ی روشن طوسی که چقدر بهش میومد . یا حتی برای عطر لاگوستش که فضای ماشینو پر کرده بود .در ماشین رو که باز کردم ،حتی نگاهم نکرد. اما من عاشقانه صداش زدم : _سلام آرش جان . 📝📝📝 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
8.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شھآدت آغازِخوشبختےاست . . .! خوشبَختےاۍکھ پایٰان‌نَدارَد شھیدکھ بشوے خوشبَختِ‌اَبَدۍمیشَوۍ♥:) 😌✌️🏻 🌹🕊 -🌿 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝