eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 امام على(ع): درغفلت آدمى همين بس كه عمرش را در چيزهايى كه نجاتش نمى دهد هدر كند! كَفى بالرجُلِ غَفلَةً أن يُضَيِّعَ عُمُرَهُ فيمالايُنجِيهِ 📚ميزان الحكمه ج8 ص491 : 😔 یک عمرغافلیم! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 اصرار مادر به بهونه های من غالب شد .مجبور شدم همراه مادر و پدر به خونه ی دایی محمود برم .البته خونه ی دایی محمود ، شب چهارشنبه سوری یه صفایی داشت .چون حیاط بزرگی داشت و توی حیاط هر سال آتش درست می کردند. یه تخت چوبی هم کنج دیوار حیاط تکیه می دادند و زن دایی قالیچه پهن می کرد و بساط تخمه وآجیل براه می افتاد.آتش و سیب زمینی ذغالی و این حرفا ، منو یاد باغ آقاجون می انداخت.اتفاقا اونشب هم زن دایی قالیچه پهن کرده بود و همه روی تخت توی حیاط نشسته بودند .حسام هم پای یه دسته چوبی که روی منقل بزرگ روی زمین وسط باغچه حیاط ، خودشو سرگرم کرده بود . کنار هستی نشسته بودم و داشتم به آتیشی که حسام می خواست به پا کنه نگاه می کردم که هستی گفت : _الهه ...می خوام یه چیزی بگم . -بگو. -بسه تو رو خدا ... شش ماهم تموم شد .آرش دیگه برنمی گرده ، خودت واسه آرش حیف نکن . بااخم نگاهش کردم: _کی گفته من منتظر آرشم ؟ -رفتارات اینو نشون می ده . آهی سردادم و گفتم : _منتظرش نیستم ولی بدم نمی آد برگرده وبه پام بیافته تا ببخشمش ... لحظه شماری می کنم که یه روزی بر سه که بیاد و التماسم کنه و من درعوض تک تک روزهایی که بخاطرش اشک ریختم و کنایه شنیدم بهش بگم ، نامردیش قابل جبران نیست . هستی باذوق گفت: _پس همین حالا یه فکری واسه خودت کن . -چه فکری ؟! -ازدواج کن خب ... حیف نیست که واسه همچین نامردی بسوزی ! باز گره ابروانم محکم شد : _یه چیزی می گی ها ... شوهر کجا بود تو هم ! خندید و سرش روتا کنار گوشم به جلو کشید : _پیدا میشه . -برو دلت خوشه ... کدوم خری حاضر میشه بیاد یه زن مطلقه رو بگیره ؟ هستی بی معطلی توی گوشم زمزمه کرد: _یکی مثلا حسام . از حرفش خنده ام گرفت : _آره این خریت از حسام برمیآد واقعا! هستی اخم هاشو تو هم کرد: _دلتم بخواد...داداشم ماهه. -آره می بینم ... دوساعته داره با اون چوب ها یه آتیش درست می کنه . البته یه کاری رو خوب بلده ...اینکه راه بره و تسبیح بچرخونه و هی بگه استغفرالله ، لااله الاالله. هستی پکر شد و زیرلب گفت : _خب دلش پاکه داداشم . -برمنکرش لعنت ... ولی من دل پاک نمیخوام هستی ، من یه دل عاشق می خوام . هستی باز ذوق کرد وگفت : _حالا ولش کن ... هستی از روی آتیش بپری یا نه ؟ -نه بابا ... من اونقدر بدشانسم که اگه بیام از آتیش بپرم ، آتیش گُر میگیره و میشم سوژه ی چهارشنبه سوری. هستی از کنارم برخاست و برخلاف من، رفت تا از روی آتشی که حسام به پا کرده بود ، بپره و پرید.نگاهش می کردم . یه جورایی بهش حسودی ام می شد . به دنیای دخترونه ای که مثل من دست خورده ی یه نامرد نشده بود.شیطنت هاش منو یاد الهه ی گذشته ها ی خودم می انداخت. 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
شهید مهدی باکری از دنیای فانی می‌گوید.. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
1.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️ایشون فرزاد صمدیه، سال ۹۳ با فشار حقوق بشری از زندان آزاد شد و بعد به داعش پیوست و اینجوری سر میبرید! وقتی میگن اعدام نکنید به فکر کمبود نیروی داعشن وگرنه دلشون به حال کسی نسوخته
3.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸فیلم دیده‌نشده از کشف پیکر شکنجه شده شهدای عملیات مهندسی توسط منافقین 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
تصدقِ‌ نگاهِ‌ به ‌جاۍ‌ مانده در عکس‌ هایت ... مۍ‌دانستۍ ‌بۍ‌تو بودن‌ درد دارد ..؟! روزهاگذشت‌اما ..؛ دلِ‌تنگ ِ‌ما، ازدردِ‌غمت‌،آرام‌‌نمۍ‌شود. حاج‌‌ قاسم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💍 همیشہ سر این کہ اصرار داشت حلقہ ازدواج حتماً دستش باشد اذیتش مے‌کردم مےگفتم : حالا چہ قید و بندے دارے؟! مےگفت : حلقہ ، سایہ ے یك مرد یا زن در زندگے است من دوست دارم سایه تو همیـشہ ، دنبال من باشد من از خدا خواستہ ام تو جفتِ دنیا و آخرت من باشے!😍💙 ↓ شهید محمدابراهیم همٺ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
اگہ جایگاهت رو تو جمهورے اسلامے فهمیدی و دونستے کجا باید کار‌ کنے دو ساعت کمتر بخواب و برایِ امام زمانت بیشتر کارکن..✌️🏼💚 بہ ‌نقل‌ِ یکے از شاگردانِ: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
ای آن که غمت مسئله آموز من است شورغم تودر دل پرسوز من است روزی که حسین! بر تو من گریه کنم سوگند به توکه بهترین روزمن است شبتون حسینی
✋ صبح ها رابه سلامی به توپیوندزنم ای سرآغازترین روز خدا صبح بخیر به امیدی که جوابی زشمامی آید گفتم ازدورسلامی به شماصبح بخیر
صبحتون بخیر❣ 🌱دوستان عزیز به جبران این دوروزی که پارت کم داشتیم امروز سه پارت داریم😍😍😍😍 👇👇👇👇👇👇
😍😍😍پارت جبرانی 😍😍😍 رمان انلاین 📿 آخرین چهارشنبه سوری سال هم تموم شد .اونشب خونه ی دایی محمود،حسام برخلاف شب یلدا سعی نکرد تا بامن حرف بزنه .اما بقیه بدجوری به جای اون بهم کنایه می زدند. دایی که مدام از خاطره ی سالاد فلفلی من می گفت و زن دایی از خاطرات دوران نوجوانیم . از یه سال چهارشنبه سوری که بد جوری با حسام دعوام شد وقتی حسام داشت از روی آتش میپرید ، یه کم نفت ریخته بودم توی آتیش .البته طوریش نشد ... فقط دست و پاهایش یه کمی سوخت . به قول مامان ، من یه آتیش پاره بودم ولی تقریبا شش ماهی بود که آتشم خاموش شده بود.اونشب تنها کسی که فقط توی سکوت به بقیه خیره شده بود و از جمع شاد بقیه فاصله داشت ، من بودم . همون جا بود که دایی محمود قرار یه سفر چند روزه رو توی تعطیلات عید گذاشت . بقیه هم موافقت کردند.حتی پدر که همیشه غر میزد و حاضر نبود با دایی محمود همسفر بشه .مادر که انگار واسه من عروسی گرفته بود ، که از خوشحالی اونقدر ذوق کرد که فکر کردم الانه که سکته کنه . واقعا حوصله ی سفر با دایی محمود رو نداشتم ولی بازم مادر اونقدر غر زد که تومیخوای سفر رو به ما هم زهر کنی و این جور حرفا که مجبور شدم قبول کنم که عید اون سال با دایی محمود همسفر بشم . قرار سفر گذاشته شد و دو روز آخر سال ، چمدون بستیم و راهی سفر شدیم . هنوز نمیدونستم کجا می ریم ولی کم کم فهمیدم که میریم شمال ، روستای زیبایی که مادر زن دایی ، مادر زن دایی طاهره اونجا خونه داره. اسمش سخت بود و یادم نمی موند اما می دونستم که روستای سر سبزیه و یه امامزاده تو خودش داره . بیشتر از این که از سرسبزی روستا ذوق کنم از وجود همون امامزاده ، ذوق کردم. دلم می خواست برم بشینم کنج دیوار امامزاده و واسه سالی که واسم زهر شده بود گریه کنم و واسه سالی که داشت میومد ، ناله بزنم تا بجای اون زهری که از سال قبل توی خاطراتم به جا مونده بود ، طلب خیر و شادی کنم . خسته بودیم ولی چون صبح زود راه افتادیم ،برای ظهر رسیدیم به خونه ی زیبا و روستایی خاتون .خاتون با اونکه سنش نزدیک شصت و پنج سال بود ولی اونقدر سرحال و سر زنده بود که آدم حض می کرد. یه چادر بسته بود دور کمرش و یه روسری سفید محکم دور تا دور سرش . بالای ایوان چوبی خونه اش ، کنار نرده های ایوان ،مدام یه جمله رو تکرار میکرد: _خَله خِش بیَمونی خَله عجِب بَیه اینجِه شِمِه کفش وِجونِه اَمِه چِشِ سر قدِم بِشتِنی . که منظورش رو نمی فهمیدم .که زن دایی کنار گوشم گفت : _داره میگه خوش اومدید ، قربون صدقتون میره . با لبخند به چهره ی مهربون خاتون نگاه کردم و بلند گفتم : _ممنون خاتون جان . یکدفعه انگار نگاهش به من افتاد . چنان ذوق کرد که پله های چوبی رو دوتا یکی کرد و اومد وسط حیاط و منو محکم بغل کرد. متعجب از اینهمه احساسش فقط دستم رو چندین بار به کمرش زدم تا اینکه منو از آغوشش جدا کرد و گفت : _الهه جان تویی؟ -بله... -قربان تو برم من ...خوش آمدی گلم ...خوش آمدی . احساس کردم بین آنهمه مهمان ،من یک فرشته ای هستم که از وسط آسمان افتادم روی زمین .خاتون منو همراه خودش سمت خانه کشاند و در حالیکه مرا ازجمع بقیه جدا می کرد بلند صدا کرد : _حسام جان ... چمدون الهه رو بیار ... آقربان پسر ... 📝📝📝 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝