رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت69
اصرار مادر به بهونه های من غالب شد .مجبور شدم همراه مادر و پدر به خونه ی دایی محمود برم .البته خونه ی دایی محمود ، شب چهارشنبه سوری یه صفایی داشت .چون حیاط بزرگی داشت و توی حیاط هر سال آتش درست می کردند. یه تخت چوبی هم کنج دیوار حیاط تکیه می دادند و زن دایی قالیچه پهن می کرد و بساط تخمه وآجیل براه می افتاد.آتش و سیب زمینی ذغالی و این حرفا ، منو یاد باغ آقاجون می انداخت.اتفاقا اونشب هم زن دایی قالیچه پهن کرده بود و همه روی تخت توی حیاط نشسته بودند .حسام هم پای یه دسته چوبی که روی منقل بزرگ روی زمین وسط باغچه حیاط ، خودشو سرگرم کرده بود . کنار هستی نشسته بودم و داشتم به آتیشی که حسام می خواست به پا کنه نگاه می کردم که هستی گفت :
_الهه ...می خوام یه چیزی بگم .
-بگو.
-بسه تو رو خدا ... شش ماهم تموم شد .آرش دیگه برنمی گرده ، خودت واسه آرش حیف نکن .
بااخم نگاهش کردم:
_کی گفته من منتظر آرشم ؟
-رفتارات اینو نشون می ده .
آهی سردادم و گفتم :
_منتظرش نیستم ولی بدم نمی آد برگرده وبه پام بیافته تا ببخشمش ... لحظه شماری می کنم که یه روزی بر سه که بیاد و التماسم کنه و من درعوض تک تک روزهایی که بخاطرش اشک ریختم و کنایه شنیدم بهش بگم ، نامردیش قابل جبران نیست .
هستی باذوق گفت:
_پس همین حالا یه فکری واسه خودت کن .
-چه فکری ؟!
-ازدواج کن خب ... حیف نیست که واسه همچین نامردی بسوزی !
باز گره ابروانم محکم شد :
_یه چیزی می گی ها ... شوهر کجا بود تو هم !
خندید و سرش روتا کنار گوشم به جلو کشید :
_پیدا میشه .
-برو دلت خوشه ... کدوم خری حاضر میشه بیاد یه زن مطلقه رو بگیره ؟
هستی بی معطلی توی گوشم زمزمه کرد:
_یکی مثلا حسام .
از حرفش خنده ام گرفت :
_آره این خریت از حسام برمیآد واقعا!
هستی اخم هاشو تو هم کرد:
_دلتم بخواد...داداشم ماهه.
-آره می بینم ... دوساعته داره با اون چوب ها یه آتیش درست می کنه .
البته یه کاری رو خوب بلده ...اینکه راه بره و تسبیح بچرخونه و هی بگه استغفرالله ، لااله الاالله.
هستی پکر شد و زیرلب گفت :
_خب دلش پاکه داداشم .
-برمنکرش لعنت ... ولی من دل پاک نمیخوام هستی ، من یه دل عاشق می خوام .
هستی باز ذوق کرد وگفت :
_حالا ولش کن ... هستی از روی آتیش بپری یا نه ؟
-نه بابا ... من اونقدر بدشانسم که اگه بیام از آتیش بپرم ، آتیش گُر میگیره و میشم سوژه ی چهارشنبه سوری.
هستی از کنارم برخاست و برخلاف من، رفت تا از روی آتشی که حسام به پا کرده بود ، بپره و پرید.نگاهش می کردم . یه جورایی بهش حسودی ام می شد . به دنیای دخترونه ای که مثل من دست خورده ی یه نامرد نشده بود.شیطنت هاش منو یاد الهه ی گذشته ها ی خودم می انداخت.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
شهید مهدی باکری از دنیای فانی میگوید..
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
1.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️ایشون فرزاد صمدیه، سال ۹۳ با فشار حقوق بشری از زندان آزاد شد و بعد به داعش پیوست و اینجوری سر میبرید!
وقتی میگن اعدام نکنید به فکر کمبود نیروی داعشن وگرنه دلشون به حال کسی نسوخته
#نوید_افکاری
3.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸فیلم دیدهنشده از کشف پیکر شکنجه شده شهدای عملیات مهندسی توسط منافقین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
تصدقِ نگاهِ به جاۍ مانده
در عکس هایت ...
مۍدانستۍ بۍتو بودن درد دارد ..؟!
روزهاگذشتاما ..؛
دلِتنگ ِما،
ازدردِغمت،آرامنمۍشود.
حاج قاسم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#یڪروایتعاشقانہ💍
همیشہ سر این کہ
اصرار داشت حلقہ ازدواج
حتماً دستش باشد
اذیتش مےکردم مےگفتم :
حالا چہ قید و بندے دارے؟!
مےگفت : حلقہ ، سایہ ے
یك مرد یا زن در زندگے است
من دوست دارم
سایه تو همیـشہ ، دنبال من باشد
من از خدا خواستہ ام
تو جفتِ دنیا و آخرت من باشے!😍💙
#روایتے_از_همسرِ↓
شهید محمدابراهیم همٺ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
اگہ جایگاهت رو
تو جمهورے اسلامے فهمیدی
و دونستے کجا باید کار کنے
دو ساعت کمتر بخواب و برایِ
امام زمانت بیشتر کارکن..✌️🏼💚
بہ نقلِ یکے از شاگردانِ:
#شهید_طهرانے_مقدم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#سلام_اربابم✋
صبح ها رابه سلامی به توپیوندزنم
ای سرآغازترین روز خدا صبح بخیر
به امیدی که جوابی زشمامی آید
گفتم ازدورسلامی به شماصبح بخیر
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
صبحتون بخیر❣
🌱دوستان عزیز
به جبران این دوروزی که پارت کم داشتیم
امروز سه پارت داریم😍😍😍😍
👇👇👇👇👇👇
😍😍😍پارت جبرانی 😍😍😍
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت70
آخرین چهارشنبه سوری سال هم تموم شد .اونشب خونه ی دایی محمود،حسام برخلاف شب یلدا سعی نکرد تا بامن حرف بزنه .اما بقیه بدجوری به جای اون بهم کنایه می زدند.
دایی که مدام از خاطره ی سالاد فلفلی من می گفت و زن دایی از خاطرات دوران نوجوانیم . از یه سال چهارشنبه سوری که بد جوری با حسام دعوام شد وقتی حسام داشت از روی آتش میپرید ، یه کم نفت ریخته بودم توی آتیش .البته طوریش نشد ... فقط دست و پاهایش یه کمی سوخت .
به قول مامان ، من یه آتیش پاره بودم ولی تقریبا شش ماهی بود که آتشم خاموش شده بود.اونشب تنها کسی که فقط توی سکوت به بقیه خیره شده بود و از جمع شاد بقیه فاصله داشت ، من بودم . همون جا بود که دایی محمود قرار یه سفر چند روزه رو توی تعطیلات عید گذاشت . بقیه هم موافقت کردند.حتی پدر که همیشه غر میزد و حاضر نبود با دایی محمود همسفر بشه .مادر که انگار واسه من عروسی گرفته بود ، که از خوشحالی اونقدر ذوق کرد که فکر کردم الانه که سکته کنه .
واقعا حوصله ی سفر با دایی محمود رو نداشتم ولی بازم مادر اونقدر غر زد که تومیخوای سفر رو به ما هم زهر کنی و این جور حرفا که مجبور شدم قبول کنم که عید اون سال با دایی محمود همسفر بشم .
قرار سفر گذاشته شد و دو روز آخر سال ، چمدون بستیم و راهی سفر شدیم .
هنوز نمیدونستم کجا می ریم ولی کم کم فهمیدم که میریم شمال ، روستای زیبایی که مادر زن دایی ، مادر زن دایی طاهره اونجا خونه داره. اسمش سخت بود و یادم نمی موند اما می دونستم که روستای سر سبزیه و یه امامزاده تو خودش داره . بیشتر از این که از سرسبزی روستا ذوق کنم از وجود همون امامزاده ، ذوق کردم. دلم می خواست برم بشینم کنج دیوار امامزاده و واسه سالی که واسم زهر شده بود گریه کنم و واسه سالی که داشت میومد ، ناله بزنم تا بجای اون زهری که از سال قبل توی خاطراتم به جا مونده بود ، طلب خیر و شادی کنم .
خسته بودیم ولی چون صبح زود راه افتادیم ،برای ظهر رسیدیم به خونه ی زیبا و روستایی خاتون .خاتون با اونکه سنش نزدیک شصت و پنج سال بود ولی اونقدر سرحال و سر زنده بود که آدم حض می کرد.
یه چادر بسته بود دور کمرش و یه روسری سفید محکم دور تا دور سرش .
بالای ایوان چوبی خونه اش ، کنار نرده های ایوان ،مدام یه جمله رو تکرار
میکرد:
_خَله خِش بیَمونی
خَله عجِب بَیه
اینجِه شِمِه کفش وِجونِه
اَمِه چِشِ سر قدِم بِشتِنی .
که منظورش رو نمی فهمیدم .که زن دایی کنار گوشم گفت :
_داره میگه خوش اومدید ، قربون صدقتون میره .
با لبخند به چهره ی مهربون خاتون نگاه کردم و بلند گفتم :
_ممنون خاتون جان .
یکدفعه انگار نگاهش به من افتاد . چنان ذوق کرد که پله های چوبی رو دوتا یکی کرد و اومد وسط حیاط و منو محکم بغل کرد. متعجب از اینهمه احساسش فقط دستم رو چندین بار به کمرش زدم تا اینکه منو از آغوشش جدا کرد و گفت :
_الهه جان تویی؟
-بله...
-قربان تو برم من ...خوش آمدی گلم ...خوش آمدی .
احساس کردم بین آنهمه مهمان ،من یک فرشته ای هستم که از وسط آسمان افتادم روی زمین .خاتون منو همراه خودش سمت خانه کشاند و در حالیکه مرا ازجمع بقیه جدا می کرد بلند صدا کرد :
_حسام جان ... چمدون الهه رو بیار ... آقربان پسر ...
📝📝📝
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#یڪروایتعاشقانہ💍
هنوز آن کاغذ را دارم شرایطش
را خلاصہ رویش نوشتہ بود
و پایینش را امضا کرده بود
تمام جلسه خصوصے صحبت ما
درباره ازدواج ختم شد بہ
همان کاغذ ؛ مختصر و مفید🙂
بعد از ، باسمہ تعالے
دهـ¹⁰ تا از نظراتش را نوشتہ بود
بعضے هایش اینطور بودند :
"داشتن ایمان بہ وخدا و خُداجویے
مقلد امـام بودن
و پیروے از رسالہ ایشان
شغل من پاسـدار است
مشکلات آینده جنگ
مکان زندگـی
انگیزه ازدواج ، رسیدن بہ کمال💙"
عبارتها کوتاه بود
اما هر کُدام
یك دنیآ حرف داشت براےِ گفتن..
شهید سیدعلے حُسینے
ساکنان ملك اعظم³،ص⁷⁸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝