eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰یادگار هنر و عشق مادرانه برای ثبت در تاریخ؛ مادر شهید عزت الله کرمعلی وصیتنامه فرزندش را روی فرش بافت. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
📎 فرازی از وصیتنامه 🌷شهید حسین رئیسی🌷 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
تقصیر خودم بود که با پای مجازی یک روز شدم وارد دنیای مجازی 🚶 اول همه چی خوب و سرجای خودش بود تا غرق شدم داخل دریای مجازی 😍 کم کم که جلو رفتم و دیدم چه فضاییست گویا شده بودم خود آقای مجازی 😎 یک روز یکی برد مرا توی گروهش پیوستم از آن روز به اعضای مجازی 🤗 تایید شد آنگاه صلاحیتم آن جا طبق نظر مجلس شورای مجازی 👍 دیدم همه هستند در آن جا قروقاطی اصلا شده مانند اروپای مجازی 🙈 گفتم که چتِ با زن همسایه حرام است گفتند مجاز است به فتوای مجازی 👳‍♀ آن قدر صفا داشت که هر شب بکنی چت با مژده و مژگان و پریسای مجازی 😬 با دیدن یک عکس شدم عاشق فردی که بود فقط داخل رویای مجازی 😍 آدم شدم و رفتم از آن روز خصوصیش گفتم که منم عاشق حوّای مجازی 😌 آیا پدرت هست که یک روز بیایم پیشش بکنم از تو تقاضای مجازی؟! 😊 خوشحال شد و رفت و سر ثانیه برگشت با جعبه ی شیرینی و بابای مجازی 💃 آن روز، همان جا من و او عقد نمودیم دادند به ما پول و هدایای مجازی 💑 فردای همان روز که رفتم به سراغش دیدم که طرف هست هیولای مجازی 👹 گفتم تو مگر صاحب آن عکس نبودی آن پسر خوش چهره و زیبای مجازی 😧 خندید و به من گفت که آن عکس خودم نیست برداشتم از توی فضاهای مجازی 😬 جای لب و ابرو و رخ پسرک ناز دیدم شده ام خام به لالای مجازی 😣 حیف است بیایید جوانان وطن را دعوت بنماییم به تقوای مجازی ☹️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 چشم بسته ، قلبم ضربان گرفت . تپش گرفت . انگار تپش وضربان ، تا قبل از خواندن آن بیت شعر ، از حسام ، فقط نمادین بود. جان تازه گرفته بودم ، که صدای پر از فریاد قلبم داشت حتی گوش های خودم را کر می کرد. باید اعتراضی میکردم ، قبل از اونکه صدای قلب بیقرارم را بشنود. عصبی صدامو بالا بردم : _حسااام. هرچی صدای من در حرصش بالا بود ، صدای حسام در مهربانیش بیشتر شد : _جااان دلم . عصبی تر گفتم : _بسه .... میخوام بخوابم. با لحن سراسر آرامش زمزمه کرد: _چشم بانو . و سکوت کرد.می خواستم چشم باز کنم نگاهش را ببینم . ولی می ترسیدم که باز گرفتار دایره ی لغات جنون آمیز کلامش شوم . چند ثانیه ای گذشت که بالاخره ، لای پلک یکی از چشمانم برای شناسایی موقعیت اطراف ، باز شد .حسام چشم بسته بود و با لبخندی که شاید حالت قشنگ لب هایش بود به خواب رفته . آسوده خیره اش شدم . این پسر با اعجاز سیاه نگاهش داشت چطوری رامم میکرد؟ هنوز داشتم نگاهش می کردم که چند ضربه به در خورد . چنان بلند و رسا که ترسیدم . حسام هم از خواب پرید . نشست روی پتو و با تعجب نگاهم کرد و گفت : _حتما حمیده خانومه . پیراهنش رو فوری روی زیر پوش سفیدش تن کرد و رفت سمت در: _شمایید !! بعد در خانه کاملا باز شد . علیرضا بود!با هستی ! چشمام از کاسه بیرون پرید: _علیرضا !! هستی !! علیرضا چمدان خودش و هستی رو گذاشت کنار چمدان من و گفت : _گفتیم یهویی بیایم سوپرایزتون کنیم . حسام کلافه دستی به موهایش کشید و گفت : _شاید ما نمی خواستیم سوپرایز بشیم خب . علیرضا خندید و با پررویی جواب داد: _مگه دست خودتونه ... من و هستی دل نداریم !؟ حسام عصبی به هستی نگاهی کرد که هستی فوری گفت : _به خدا علیرضا پیشنهاد داد. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هر نفس درد بیاید برود حرفی نیست .. قاب عکست بشود ، دار و ندارمان سخـت است... فاطمه خانم ، زهرا خانم و آقامحمدجواد ،نازدانه های 🌷 📎شبــــتون شهــــدایی🌙✨ شهید مدافع حرم حاج مهدی قره محمدی🌹 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
...💔 چه زیبا گلچین می کنی خوبان عالـم را ...❗️ و من مبهوت هر شهیدم که چه زیبا می رود تا عرش اعلا... رفیـــق💔 رفیـــقتو دریاب☝️😔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨الهی هر شب به آسمان نگاه مےڪنم ❄️و می ‌اندیشم در این آرامش شب ✨چہ بسیار دلها ڪہ غمگینند ❄️خدایا تو آرام دلشان باش ✨و شب خود و دوستانم را ❄️با یادت بخیرڪن شبتون بخیر😴 یا علی ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاخداهست تورا چاره ےدرمانےهست تاخداهست تورا راه به پايانےهست 🌺 تاخداهست دگردرد غم عشق نگو تاخداهست فرار از درزندانےهست 🌸 تاخداهست خدا درنفست ميپيچد تاخداهست در اين نيم تنه جانےهست 🌺 روزتون زیبا ┏━━✨✨✨━━┓
‏مهمات کم داریم ، قدری لبخنـد بـزن... 🌷ســردار دلهــا 📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
جنازه پسرشون رو که آوردند چیزی جز دو سه کیلو استخون نبود... پدر سرشو بالا گرفت و گفت:حاج خانوم غصه نخوری ها!!! دقیقا وزن همون روزیه که خدا بهمون هدیه دادش... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 صدای عصبی حسام بالا رفت : _خب تو قبول نمی کردی . نشستم روی پتو و گفتم : _حسام ...کوتاه بیا . علیرضا پیراهنش رو آویز در کرد و گفت : _آخی ... پتو هم که پهنه ، شب بخیر ما خسته ایم ... بیا هستی جان .... بیا پیش من که تو نباشی خوابم نمیبره . حسام عصبی تر سمت علیرضا که داشت روی پتو ، جای حسام دراز میکشید ، دوید و بازوی علیرضا رو محکم گرفت : _کجا حالا ؟! زنونه ، مردونه می کنیم ، هستی و الهه توی اتاق ، شما و من اینجا . علیرضا ابرویی بالا انداخت و گفت : _اِ ... چطور ما نیومده بودیم ، زنونه ، مردونه ، نبوده ؟! حسام عصبی تر به من و هستی نگاه کرد و با اشاره ی دستش ما را راهی اتاق کرد . صدای علیرضا بلند شد: _من بدون هستی خوابم نمیبره . هستی از خجالت سرخ شد و حسام حرصی تر: _علیرضا کاری نکن این وقت شب بندازمت وسط حیاط خونه ی حمیده خانم .... قانون اونیه که من میگم ... خجالت هم خوب چیزیه . علیرضا اخمی محکم به چهره آورد : _الهه؟! الان ما نیومده بودیم شما چطوری می خواستید بخوابید؟ حسام فریاد زد : _علیرضا ! الان دیگه فرق می کنه. علیرضا با کف دست محکم روی پایش زد: _ای بابا چه فرقی میکنه آخه ... خب تو برادر هستی ، منم برادر الهه ... اگه تو روی هستی غیرت داری ، منم روی الهه غیرت دارم .... چه فرقی میکنه هان ؟ نفهمیدم چی شد که پشت حسام در اومدم و گفتم : _بسه علیرضا ما اول اومدیم اینجا ، اصلا قرار بود ما تنهایی بیاییم اینجا ... شما خودتون رو وصله ی ما کردید ، پس هرچی حسام میگه ، میگی چشم وگرنه چیزی که زیاده ، مسافرخانه . جفت ابروهای علیرضا از تعجب بالا رفت : -الهه!! منم علیرضا .... برادرت عزیزم ... آدم برادرشو نمیفروشه. با اخم دست هستی رو گرفتم و گفتم : _بیا بریم بابا ... این فیلم هندی راه انداخته . علیرضا دستشو به سمت هستی دراز کرد و در همین حین هستی هم دستشو به حالت گرفتن دست علیرضا دراز کرد. علیرضا با صدایی خفه گفت : _هستی ... نرو . حسام پتو رو روی سر علیرضا انداخت و گفت : _بگیر بخواب ما رو هم خواب زده کردی بابا . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝