فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰یادگار هنر و عشق مادرانه برای ثبت در تاریخ؛
مادر شهید عزت الله کرمعلی وصیتنامه فرزندش را روی فرش بافت.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
📎 فرازی از وصیتنامه
🌷شهید حسین رئیسی🌷
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
تقصیر خودم بود که با پای مجازی
یک روز شدم وارد دنیای مجازی
🚶
اول همه چی خوب و سرجای خودش بود
تا غرق شدم داخل دریای مجازی
😍
کم کم که جلو رفتم و دیدم چه فضاییست
گویا شده بودم خود آقای مجازی
😎
یک روز یکی برد مرا توی گروهش
پیوستم از آن روز به اعضای مجازی
🤗
تایید شد آنگاه صلاحیتم آن جا
طبق نظر مجلس شورای مجازی
👍
دیدم همه هستند در آن جا قروقاطی
اصلا شده مانند اروپای مجازی
🙈
گفتم که چتِ با زن همسایه حرام است
گفتند مجاز است به فتوای مجازی
👳♀
آن قدر صفا داشت که هر شب بکنی چت
با مژده و مژگان و پریسای مجازی
😬
با دیدن یک عکس شدم عاشق فردی
که بود فقط داخل رویای مجازی
😍
آدم شدم و رفتم از آن روز خصوصیش
گفتم که منم عاشق حوّای مجازی
😌
آیا پدرت هست که یک روز بیایم
پیشش بکنم از تو تقاضای مجازی؟!
😊
خوشحال شد و رفت و سر ثانیه برگشت
با جعبه ی شیرینی و بابای مجازی
💃
آن روز، همان جا من و او عقد نمودیم
دادند به ما پول و هدایای مجازی
💑
فردای همان روز که رفتم به سراغش
دیدم که طرف هست هیولای مجازی
👹
گفتم تو مگر صاحب آن عکس نبودی
آن پسر خوش چهره و زیبای مجازی
😧
خندید و به من گفت که آن عکس خودم نیست
برداشتم از توی فضاهای مجازی
😬
جای لب و ابرو و رخ پسرک ناز
دیدم شده ام خام به لالای مجازی
😣
حیف است بیایید جوانان وطن را
دعوت بنماییم به تقوای مجازی
☹️
#سید_حسن_صفاری
#تقواي_مجازي
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت149
چشم بسته ، قلبم ضربان گرفت . تپش گرفت . انگار تپش وضربان ، تا قبل از خواندن آن بیت شعر ، از حسام ، فقط نمادین بود. جان تازه گرفته بودم ، که صدای پر از فریاد قلبم داشت حتی گوش های خودم را کر می کرد.
باید اعتراضی میکردم ، قبل از اونکه صدای قلب بیقرارم را بشنود. عصبی صدامو بالا بردم :
_حسااام.
هرچی صدای من در حرصش بالا بود ، صدای حسام در مهربانیش بیشتر شد :
_جااان دلم .
عصبی تر گفتم :
_بسه .... میخوام بخوابم.
با لحن سراسر آرامش زمزمه کرد:
_چشم بانو .
و سکوت کرد.می خواستم چشم باز کنم نگاهش را ببینم . ولی می ترسیدم که باز گرفتار دایره ی لغات جنون آمیز کلامش شوم . چند ثانیه ای گذشت که بالاخره ، لای پلک یکی از چشمانم برای شناسایی موقعیت اطراف ، باز شد .حسام چشم بسته بود و با لبخندی که شاید حالت قشنگ لب هایش بود به خواب رفته .
آسوده خیره اش شدم . این پسر با اعجاز سیاه نگاهش داشت چطوری رامم میکرد؟
هنوز داشتم نگاهش می کردم که چند ضربه به در خورد . چنان بلند و رسا که ترسیدم . حسام هم از خواب پرید .
نشست روی پتو و با تعجب نگاهم کرد و گفت :
_حتما حمیده خانومه .
پیراهنش رو فوری روی زیر پوش سفیدش تن کرد و رفت سمت در:
_شمایید !!
بعد در خانه کاملا باز شد . علیرضا بود!با هستی !
چشمام از کاسه بیرون پرید:
_علیرضا !! هستی !!
علیرضا چمدان خودش و هستی رو گذاشت کنار چمدان من و گفت :
_گفتیم یهویی بیایم سوپرایزتون کنیم .
حسام کلافه دستی به موهایش کشید و گفت :
_شاید ما نمی خواستیم سوپرایز بشیم خب .
علیرضا خندید و با پررویی جواب داد:
_مگه دست خودتونه ... من و هستی دل نداریم !؟
حسام عصبی به هستی نگاهی کرد که هستی فوری گفت :
_به خدا علیرضا پیشنهاد داد.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هر نفس درد بیاید برود
حرفی نیست ..
قاب عکست بشود ،
دار و ندارمان
سخـت است...
فاطمه خانم ، زهرا خانم و آقامحمدجواد ،نازدانه های
#شـهـیـدحــاجمــهــدےقــرهمــحــمــدے🌷
📎شبــــتون شهــــدایی🌙✨
شهید مدافع حرم حاج مهدی قره محمدی🌹
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#شهـادت ...💔
چه زیبا گلچین می کنی
خوبان عالـم را ...❗️
و من مبهوت هر شهیدم
که چه زیبا می رود تا عرش اعلا...
رفیـــق💔
رفیـــقتو دریاب☝️😔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شب
✨الهی هر شب به آسمان نگاه مےڪنم
❄️و می اندیشم در این آرامش شب
✨چہ بسیار دلها ڪہ غمگینند
❄️خدایا تو آرام دلشان باش
✨و شب خود و دوستانم را
❄️با یادت بخیرڪن
شبتون بخیر😴
یا علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاخداهست تورا چاره ےدرمانےهست
تاخداهست تورا راه به پايانےهست
🌺
تاخداهست دگردرد غم عشق نگو
تاخداهست فرار از درزندانےهست
🌸
تاخداهست خدا درنفست ميپيچد
تاخداهست در اين نيم تنه جانےهست
🌺 روزتون زیبا
┏━━✨✨✨━━┓
مهمات کم داریم ،
قدری لبخنـد بـزن...
🌷ســردار دلهــا
📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#شهید_مجید_قربانخانی
جنازه پسرشون رو که آوردند
چیزی جز دو سه کیلو استخون نبود...
پدر سرشو بالا گرفت و گفت:حاج خانوم غصه نخوری ها!!!
دقیقا وزن همون روزیه که خدا
بهمون هدیه دادش...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت150
صدای عصبی حسام بالا رفت :
_خب تو قبول نمی کردی .
نشستم روی پتو و گفتم :
_حسام ...کوتاه بیا .
علیرضا پیراهنش رو آویز در کرد و گفت :
_آخی ... پتو هم که پهنه ، شب بخیر ما خسته ایم ... بیا هستی جان .... بیا پیش من که تو نباشی خوابم نمیبره .
حسام عصبی تر سمت علیرضا که داشت روی پتو ، جای حسام دراز میکشید ، دوید و بازوی علیرضا رو محکم گرفت :
_کجا حالا ؟! زنونه ، مردونه می کنیم ، هستی و الهه توی اتاق ، شما و من اینجا .
علیرضا ابرویی بالا انداخت و گفت :
_اِ ... چطور ما نیومده بودیم ، زنونه ، مردونه ، نبوده ؟!
حسام عصبی تر به من و هستی نگاه کرد و با اشاره ی دستش ما را راهی اتاق کرد . صدای علیرضا بلند شد:
_من بدون هستی خوابم نمیبره .
هستی از خجالت سرخ شد و حسام حرصی تر:
_علیرضا کاری نکن این وقت شب بندازمت وسط حیاط خونه ی حمیده خانم .... قانون اونیه که من میگم ... خجالت هم خوب چیزیه .
علیرضا اخمی محکم به چهره آورد :
_الهه؟! الان ما نیومده بودیم شما چطوری می خواستید بخوابید؟
حسام فریاد زد :
_علیرضا ! الان دیگه فرق می کنه.
علیرضا با کف دست محکم روی پایش زد:
_ای بابا چه فرقی میکنه آخه ... خب تو برادر هستی ، منم برادر الهه ... اگه تو روی هستی غیرت داری ، منم روی الهه غیرت دارم .... چه فرقی میکنه هان ؟
نفهمیدم چی شد که پشت حسام در اومدم و گفتم :
_بسه علیرضا ما اول اومدیم اینجا ، اصلا قرار بود ما تنهایی بیاییم اینجا ... شما خودتون رو وصله ی ما کردید ، پس هرچی حسام میگه ، میگی چشم وگرنه چیزی که زیاده ، مسافرخانه .
جفت ابروهای علیرضا از تعجب بالا رفت :
-الهه!! منم علیرضا .... برادرت عزیزم ... آدم برادرشو نمیفروشه.
با اخم دست هستی رو گرفتم و گفتم :
_بیا بریم بابا ... این فیلم هندی راه انداخته .
علیرضا دستشو به سمت هستی دراز کرد و در همین حین هستی هم دستشو به حالت گرفتن دست علیرضا دراز کرد.
علیرضا با صدایی خفه گفت :
_هستی ... نرو .
حسام پتو رو روی سر علیرضا انداخت و گفت :
_بگیر بخواب ما رو هم خواب زده کردی بابا .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝