eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
•• ✦.ای بی‌نشانِ‌مَحض، ✧.✦.نشان‌از‌که‌جویمَت؟ :'( این‌صاحبنا ؟!🌱 ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام😊✋ صبح زیباتون بخیر ☕ 🌸 😊 عمــــرتون بـلنـد🌸 ایـمانـتون راســخ🌸 لبتون خندون😊 الله نگهدار تون 💖 علی یارتون 💖 همراهتون دعای خیـروالدین👵👴 روزگارتون پـرمـهر💕 دلتـون خوش و نـورانی به نور خدا💖✨💖 ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌═══‌‌‌‌♥️ ♥️═══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 🎶 عشق‌دوطرفه... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•{ ایـݩ‌ ࢪۅزآ‌ دَمِ غُࢪۅب…}•° 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _کی؟حسام ؟! انگار به ایست بازرسی رسیده باشم، همون وسط راه ایستادم. نگاهم جلب مادر شد که گفت: _خاک عالم به سرم ... پس چرا به من نگفتی؟ ... کِی بردینش بیمارستان؟ کدوم بخشه؟ اسم بیمارستان دلم رو خالی کرد اما انگار جواب دلشوره‌ام هنوز ظاهر نشده بود که مادر با نگرانی ادامه داد: _آی سی یو چرا؟! دستام شل شد. شایدم فلج . سینی را رها کردم . محمد دوید سمتم: _سوختی الهه جان. نگاهم به مادر بود و زبانم بند یه کلمه تکراری: _ آی ... آی‌ سی‌ یو !! مادر با اخم نگاهم کرد و باز با زن‌دایی حرف زد: _عزیزم ...‌ نه این چه حرفیه ... الهی عمه براش بمیره ... چرا به من نگفتید آخه ... نه ... الان خودم میام .... به جان تو نمیشه طاهره جان ، تا نبینمش آروم نمیگیرم. و بعد تلفن را قطع کرد. مادر آنقدر عجله داشت که اصلا یادش رفت ، یه تشر به دست و پا چلفتی بودن من بزند و من با نگرانی پرسیدم: _مامان حسام طوریش شده؟! محمد هنوز رو به روم بود و من کور شده بودم. حتی متوجه نشدم که لااقل جلوی محمد نباید این سوال را بپرسم و مادر بدتر از من جواب داد: _الهی بمیرم واسه بچه‌ام ... پنج روزه توی آی‌سی‌یو بستریه ... به من نگفتن. بعد یه لحظه ایستاد . جوراب‌های مشکی‌اش به دستش بود و خشکش زده بود. نگاهش به محمد ختم میشد که پرسید: _ شما میدونستی؟ _من!! ... نه به خدا .... الان از شما میشنوم. _چطور فاطمه به شما نگفته؟ جواب سوالم را به جای محمد ، مادر داد: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 نماهنگ صدام زدی دعوت شدم باز اومدم مهمونی با اینکه تو آلودگی‌های منو میدونی خوبه که از من پیش جمع رو برنمیگردونی... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _زن‌دایی‌ات میگه ، فاطمه رو قسم دادیم به داداششم نگه تا مراسم عقد الهه ، تموم بشه. انگار یه نفر ، دست انداخت میان دنده های قفسه‌ی سینه‌ام و چنان قلبم را کشید که حس کردم مثل مجسمه‌ای بی قلب و احساس دارم بی‌جان میشوم. داشتم سقوط میکردم سمت زمین که محمد منو گرفت. منو کشید سمت مبل و گفت: _الهه خانم ...الهه ...خوبی؟ نگاهم داغ شد از اشک: _محمد ... من ... میدونم چرا ... حالش بد شده. محمد همراه با نفسی که میخواست آرامش کند گفت: _الهه جان ...خوب میشه ... میخوای بریم بیمارستان؟ فوری گفتم: _ آره...میشه؟ محمد سر برگرداند سمت مادر که داشت تند تند دکمه‌های مانتویش رو می‌بست. _مادرجان ... من می‌رسونمتون. _نه عزیزم خودم میرم. _من خودمم نگران حسامم ، بالاخره داماد ماست. مادر با تأمل نگاهمان کرد و سکوتش علامت رضایت شد. هرسه راه افتادیم سمت بیمارستان . نمیدانم چرا اشکهایم بند نمی‌آمد و در همان حال سوالاتم تند و پشت سرهم سر زبانم جاری بود: _حالا زن‌ دایی واسه چی زنگ زده بود؟ میخواست خبر مریضی حسام رو بده؟ _نه بابا ... زنگ زد که بگه نمیشه شما مراسم عقدتون رو جلو بندازید. چرخیدم سمت صندلی عقب: _چی؟! واسه چی آخه؟ مادر نتونست حتی جلوی محمد خودشو نگه ‌داره و زد زیر گریه: _ میگفت ، زودتر همه چی تموم بشه، بلکه حال حسام بهتر بشه ... بمیرم واسه این بچه ...چقدر اذیت شد. مادر دیگه کلا همه چیز رو فراموش کرد و جلوی محمد ، سفره‌ی دلش رو باز کرد: _از سر بهم خوردن نامزدیتون ، این بچه تو خودش ریخت ، حرف‌ها ، کنایه‌ها ، دعواهای بین دوتا خانواده ، بفرما ... دیگه تا کی آخه؟! نمیخواستم محمد بشنوه ولی شنید. یه نگاه به محمد کردم . اخم بین ابروانش نشان از ناراحتیش داشت و مادر همچنان می‌گفت: _همین بابای جنابعالی ... سر غرورش و لج و لجبازی زد زندگی شما دو نفر رو خراب کرد ، همون دایی سرکار ... اصرار اصرار که ... فوری و به موقع گفتم: _مامان. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 " فاقبل‌ عذری؛ خدایا عذرم را بپذیر... خدایا خودت گفتی ، مگه میشه که خودت عمل نکنی ؟!💔😭 💛 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو همان صبحِ قشنگی ڪه پس ازهر تڪرار؛ عاقبت این دلِ دیوانه به نامت خورده .. صبحتون به شادی 💙🌸💙
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراحل بزرگ شدن تو فضای مجازی ایران ! ـ باآلِ علی هرکه درافتاد ور افتاد✌️🏻:)💣🌱 | 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝