eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 دست خودم نبود. اصلا نمی تونستم آروم بشم . فاطمه هم از روی مبل برخاست و گفت : _بریم داداش . قدمی از پدر دور شدند که پدر باز عصبی ، صداشو بالا برد : _بازندگی دختر من بازی کردی آقا محمد ، حلالت نمی کنم . محمد چرخید سمت پدر . یه نگاه متفکرانه به پدر کرد و با خونسردی جواب داد: -من نیازی به حلالیت شما ندارم ولی شما خیلی نیاز به حلالیت من و فاطمه و حسام و الهه دارید ... با زندگی همه ی ما ، شما بازی کردید ، شما که جای خدا نبودید و جای خدا دستور صادر کردید ... جای خدا نبودید و اجبار کردید ... اصلا مگه شما قرار بود پای سفره عقد بشینید که اینهمه دستور بله یا نه گفتن صادر کردید ! ... عقد بدون رضایت محرمیت نمیآره آقاحمید ... این حکم خداست ... دختر شما راضی نیست ، حسام راضی نیست ... دست بردارید از این قانون های قرون وسطایی ... توی این عصر ، کسی به شیوه ی سه قرن پیش دختر شوهر نمیده . پدر فقط با عصبانیت نگاهشون کرد و فاطمه و محمد رفتند . درخونه که بسته شد ، نگاه پدر چرخید سمتم . نفهمیدم چرا سمتم حمله کرد. خواست منو بزنه که مادر راهش رو سد کرد. -حمید به قرآن ، دستت بالا بره ، همین امشب چمدونم رو جمع می کنم و همراه الهه میرم خونه ی داداشم ... تمومش کن این مسخره بازیارو . پدر مادرو به عقب هل داد. مادر چند قدمی عقب رفت و ایستاد و پدر باز خسته نشد از اینهمه کنایه و غر زد : -هردوتون عین همید ... مغزتون هنگ کرده ... دیوونه شدید ... عقل از سر همتون پریده . مادر ، خوب جواب پدرو داد: _آره همه ی ما دیوانه ... تو یکی عاقل ....ولی حرف محمد حرف حق بود ... شما با اینهمه عقل نمی تونی پسر و دختر مردم رو به زور سر سفره عقد بشونی ، شاید بتونی الهه و حسام رو بکشونی تا بالاجبار پای سفره عقد بله بگن ولی محمد و فاطمه رو نه . -ازجلوی چشمام دور شید ... با هر دو تونم . اونشب حتی مادرهم توی اتاق من خوابید. شب اول آزادی ام بود . آزادی از تعهدی که می خواستم به هزار زور و زحمت ایجاد کنم . حالا داشتم نفس میکشیدم . درست مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده . قلبم آرام گرفت و تپش هایش منظم شد ... بعد از چندین ماه پر تلاطم. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
↺پست های امروز تقدیم بھ↶♥️🌸 🌺 شبتون فاطمے➿.• عشقتون حیـــ♥️ـــدرۍ مھرتون حسنے🌱•° ارزوتون هم حرم ارباب ان شاءالله💫°` یا امام رضا مدد ... نمازشب و وضو یادتون نره🦋•• التماس دعاۍفرج و شھادت🥀.•• شبتون مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ آغازی زیبـاتر از ســـلام نیست روزتون پر از مهر و محبت و برکت ســــــــــــلام صبح تون بخیر وشادی ╰══•◍⃟🌾•══╯
کارنامه ی هشت سالهِ دولت🤦🏻‍♂ . . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
*🌹حکایتی بسیار ناراحت کننده درباره شهادت یکی از اسرای ایرانی بنام شهید رضایی🌹* توصیه میکنم بخونید تا بفهمید چگونه این نظام و انقلاب توسط خون پاک شهیدان حفظ شده و چه مسئولیت سنگینی بر عهده ماست!!!! 🌷تعدادی از خشن ترین بعثی که شاخص ترینشون جاسم پلنگ و عدنان بودند رضایی رو بردن داخل راهروی حموم ، قبلش حموم رو روشن کرده بودن و آب به حد جوش رسیده بود. پیراهن و زیر پوششو دراوردن و با کابل بهش زدند و بعد از اینکه بی حال شد انداختنش زیر دوش آبِ جوش. 🌷هر چی سعی می کرد از زیر دوش بیاید کنار اونا اجازه نمی دادند تا اینکه پوست بدنش سوخت و تاول زد. بعد مقداری شیشه کف راهرو خُرد کردن و رضایی را روی شیشه ها با بدن برهنه می غلتوندند و با کابل می زدند که شیشه ها توی بدنش فرو برند به اینم اکتفا نکردن و اونقد با کابل زدن که تکه های پوست تاول زده با ضربات کابل جدا می شد و شیشه ها بیشتر فرو می رفت. 🌷 از همه جای پیکر شهید خون زده بود بیرون و بدن شده بود.باز هم شکنجه ها راضی شون نکرد آب نمک آوردن و روی زخمها و بدن سوخته و پاره پاره شده می ریختند. 🌷دیگه طاقتش طاق شد و از شدّت درد ناله می کرد که یکی از نگهبانا یه قالب صابون رو به زور توی دهان رضایی فرو کرد. 🌷شدت جراحات داخل حلق و ریه به او امان نداد و خفگی مزید بر علت شد و همونجا کف راهروی حموم در نهایت جان داد و آن مجاهد صابر و جوان مقاوم به دیدار اربابش امام_حسین (علیه السلام) رفت و چه رفتن باشکوه و با عظمتی ! حالا یه عده چسبیدند به و یادشون رفته صدقه سر چه کسانی به اینجا رسیدند ...😔😔 🌷شهدا را یاد کنید تا آنها هم شما را نزد ابا عبدالله الحسین(ع)، یاد کنند🌹🌹 ☝☝☝☝پیشنهاد می کنم این متن به گروهها منتشر کنید تا همه بدانندامنیت واقتدار امروزمان وهمه دنیایمان مدیون ایثار واز خودگذشتگی وجانفشانی شهدا وایثارگران است ☝☝☝☝☝ *🌹🌹سلام بر شهدا🌹🌹 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖇♥️ «حجاب‌خون‌بهایِ‌"شهیدان"‌است» شهیدعلی‌روحی‌نجفی!🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 یک هفته بعد ، اواخر بهمن ماه بود که حسام از بیمارستان مرخص شد . یه جوری دلم برای حسام تنگ شده بود که انگار قرار بود دوباره ببینمش . اما انگار بهد از بهم خوردن عقد من و محمد ونامزدی حسام و فاطمه ، باز همه چی برگشت سرجای خودش . نه خبری از حسام شد ، نه دایی . نه پدر حرفی از یه شروع مجدد داشت و نه خانواده ای دایی . اعصاب و روانم از این سکوت بهم ریخت . شده بودم مضحکه ی دست دو تا مغرور که یکیش پدرم بود و یکیش داییم .حتی یه جلسه از خانم ربیعی خواستم تا با پدرم حرف بزنه . شرمنده ی خانم ربیعی هم شدم . آمد و با پدر حرف زد و پدر تمام مدت سکوت کرد . انگار نه انگار که مخالف ازدواج من وحسام ، خودش بوده . گذشت . یک هفته و دو هفته و چند هفته ، رسید به یک ماه . اواخر اسفند خبری نشد که نشد . خیلی تو ذوقم خورد. چه فکرایی می کردم ! فکر کردم بعد از بهم خوردن عقدم با محمد و کلی حرف که فقط از اقوام و دوستان شنیدم که باز الهه ، یکی دیگه رو رد کرده، لااقل حسام پاپیش میذاره که نگذاشت . انگار نه انگا ر که اتفاقی افتاده . نه الهه ای هست و نه حسامی . تا اینکه یه روز زن دایی طاهره زنگ زد . از همون لحظه ای که مادر تلفن رو برداشت و سلام و علیک کرد و اسم زن دایی رو آورد ، دلم لرزید ، دلم که هیچ ، دست و پام هم لرزید . داشتم ظرف ها رو می شستم و مثلا وانمود می کردم که چیزی نمی شنوم . -قربون تو عزیزم ... محمود خوبه؟ هستی چطوره ؟ چند ماهشه ؟آخی ... طفلکی ... جانم بگو ... واسه کی ؟ تا اسم کی اومد ، لیوان از دستم افتاد. صدای تقی که کرد ، اخم مادر و به همراه آورد . فوری گفتم : _لیوان از دستم افتاد. مادر همراه با اخمی که قسمت من بود ، به زن دایی گفت : _مزاحمت نمیشیم طاهره جان . وای یه دعوتی بود . بشقاب هم از دستم افتاد و صدای بلندش باز توجه مادرو جلب کرد . -نشکست ...نشکست ... مادر نفسش رو از حرص کارای من از سینه بیرون داد و باز مشغول صحبت شد : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
بیدار شدن از خواب غفلت - مرحوم مجتهدی تهرانی.mp3
1.87M
🎧🎧 ⏰ 2 دقیقه 👆 ✅ بیدار شدن از خواب غفلت ═══✼🍃🌹🍃✼═══ 🎤 🔹 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
! 🌷چند هفته اى است، که صالح، يک کبک را که بالش زخمى شده نگهدارى مى کند. وقتى به خط آمديم، چون کسى در کرخه نماند، مجبور شد پرنده را با خود به خط مقدم بياورد. بيشتر از چند متر نمى تواند بپرد ولى پاهاى تيزى دارد. 🌷بعد از ظهر پريروز که خط از هميشه آرام تر بود، صالح رهايش کرده بود، هوايى بخورد. ديگر جَلد شده بود. وقتى مستقيم به سمت عراقى ها رفت، زياد نگران نشديم. عصر بود. غير از چند نفر که نگهبانى مى دادند، بقيه در حال استراحت بودند. صالح کنار من، مقابل درِ سنگر دراز کشيده بود و چفيه اش را روى صورتش انداخته بود که ناگهان با پرت شدن چيزى روى سينه اش، همه از جا پريديم. 🌷....باور کردنى نبود کبک بيچاره در حالى که از چشم و دهانش ترشحات کف مانند خارج مى شد، در دستان صالح جان داد. لحظاتى در حيرت گذشت تا با فرياد يکى از بچه ها که شاهد وضع پرنده بود، همه به خود آمديم. بلافاصله از سنگر بيرون پريد و داد کشيد: شيميايى زدند! شيميايى! 🌷حدس او درست بود. پرنده ى بيچاره به محل اصابت بمب شيميايى نزديک تر بود و پيغام رسانى اش که با مرگش همراه بود، سبب شد يک گردان به موقع خبر شوند و ماسک ها را بزنند. عامل تاول زاى خردل زده بودند. به زودى محلش کشف شد و چاله ى بمب ها با خاک پوشانده شد و محدوده ى آلوده تعيين شد. منبع: سايت نويد شاهد 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
دوباره دلتنگی - حاج امیر عباسی.mp3
4.69M
دوباره دلتنگی 🎤حاج امیر 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝