رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت321
دست خودم نبود. اصلا نمی تونستم آروم بشم . فاطمه هم از روی مبل برخاست و گفت :
_بریم داداش .
قدمی از پدر دور شدند که پدر باز عصبی ، صداشو بالا برد :
_بازندگی دختر من بازی کردی آقا محمد ، حلالت نمی کنم .
محمد چرخید سمت پدر . یه نگاه متفکرانه به پدر کرد و با خونسردی جواب داد:
-من نیازی به حلالیت شما ندارم ولی شما خیلی نیاز به حلالیت من و فاطمه و حسام و الهه دارید ... با زندگی همه ی ما ، شما بازی کردید ، شما که جای خدا نبودید و جای خدا دستور صادر کردید ... جای خدا نبودید و اجبار کردید ...
اصلا مگه شما قرار بود پای سفره عقد بشینید که اینهمه دستور بله یا نه گفتن صادر کردید ! ... عقد بدون رضایت محرمیت نمیآره آقاحمید ... این حکم خداست ... دختر شما راضی نیست ، حسام راضی نیست ... دست بردارید از این قانون های قرون وسطایی ... توی این عصر ، کسی به شیوه ی سه قرن پیش دختر شوهر نمیده .
پدر فقط با عصبانیت نگاهشون کرد و فاطمه و محمد رفتند . درخونه که بسته شد ، نگاه پدر چرخید سمتم . نفهمیدم چرا سمتم حمله کرد.
خواست منو بزنه که مادر راهش رو سد کرد.
-حمید به قرآن ، دستت بالا بره ، همین امشب چمدونم رو جمع می کنم و همراه الهه میرم خونه ی داداشم ... تمومش کن این مسخره بازیارو .
پدر مادرو به عقب هل داد. مادر چند قدمی عقب رفت و ایستاد و پدر باز خسته نشد از اینهمه کنایه و غر زد :
-هردوتون عین همید ... مغزتون هنگ کرده ... دیوونه شدید ... عقل از سر همتون پریده .
مادر ، خوب جواب پدرو داد:
_آره همه ی ما دیوانه ... تو یکی عاقل ....ولی حرف محمد حرف حق بود ... شما با اینهمه عقل نمی تونی پسر و دختر مردم رو به زور سر سفره عقد بشونی ، شاید بتونی الهه و حسام رو بکشونی تا بالاجبار پای سفره عقد بله بگن ولی محمد و فاطمه رو نه .
-ازجلوی چشمام دور شید ... با هر دو تونم .
اونشب حتی مادرهم توی اتاق من خوابید.
شب اول آزادی ام بود . آزادی از تعهدی که می خواستم به هزار زور و زحمت ایجاد کنم . حالا داشتم نفس میکشیدم . درست مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده . قلبم آرام گرفت و تپش هایش منظم شد ... بعد از چندین ماه پر تلاطم.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
↺پست های امروز تقدیم بھ↶♥️🌸
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌺
شبتون فاطمے➿.•
عشقتون حیـــ♥️ـــدرۍ
مھرتون حسنے🌱•°
ارزوتون هم حرم ارباب ان شاءالله💫°`
یا امام رضا مدد ...
نمازشب و وضو یادتون نره🦋••
التماس دعاۍفرج و شھادت🥀.••
شبتون مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ آغازی
زیبـاتر از ســـلام نیست
روزتون پر از مهر و محبت و برکت
ســــــــــــلام
صبح تون بخیر وشادی
╰══•◍⃟🌾•══╯
کارنامه ی هشت سالهِ دولت🤦🏻♂
#سنگپا
.
#انتخابات
.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
*🌹حکایتی بسیار ناراحت کننده درباره شهادت یکی از اسرای ایرانی بنام شهید رضایی🌹* توصیه میکنم بخونید تا بفهمید چگونه این نظام و انقلاب توسط خون پاک شهیدان حفظ شده و چه مسئولیت سنگینی بر عهده ماست!!!!
🌷تعدادی از خشن ترین #شکنجه_گرای بعثی که شاخص ترینشون جاسم پلنگ و عدنان بودند رضایی رو بردن داخل راهروی حموم ، قبلش حموم رو روشن کرده بودن و آب به حد جوش رسیده بود. پیراهن و زیر پوششو دراوردن و با کابل بهش زدند و بعد از اینکه بی حال شد انداختنش زیر دوش آبِ جوش.
🌷هر چی سعی می کرد از زیر دوش بیاید کنار اونا اجازه نمی دادند تا اینکه پوست بدنش سوخت و تاول زد. بعد مقداری شیشه کف راهرو خُرد کردن و رضایی را روی شیشه ها با بدن برهنه می غلتوندند و با کابل می زدند که شیشه ها توی بدنش فرو برند به اینم اکتفا نکردن و اونقد با کابل زدن که تکه های پوست تاول زده با ضربات کابل جدا می شد و شیشه ها بیشتر فرو می رفت.
🌷 از همه جای پیکر شهید خون زده بود بیرون و بدن #بریان شده بود.باز هم شکنجه ها راضی شون نکرد آب نمک آوردن و روی زخمها و بدن سوخته و پاره پاره شده می ریختند.
🌷دیگه طاقتش طاق شد و از شدّت درد ناله می کرد که یکی از نگهبانا یه قالب صابون رو به زور توی دهان رضایی فرو کرد.
🌷شدت جراحات داخل حلق و ریه به او امان نداد و خفگی مزید بر علت شد و همونجا کف راهروی حموم در نهایت #مظلومیت جان داد و آن مجاهد صابر و جوان مقاوم به دیدار اربابش امام_حسین (علیه السلام) رفت و چه رفتن باشکوه و با عظمتی !
#اینجوری_شهید_دادیم حالا یه عده چسبیدند به #صندلی_قدرت و یادشون رفته صدقه سر چه کسانی به اینجا رسیدند ...😔😔
🌷شهدا را یاد کنید تا آنها هم شما را نزد ابا عبدالله الحسین(ع)، یاد کنند🌹🌹
☝☝☝☝پیشنهاد می کنم این متن به گروهها منتشر کنید تا همه بدانندامنیت واقتدار امروزمان وهمه دنیایمان مدیون ایثار واز خودگذشتگی وجانفشانی شهدا وایثارگران است ☝☝☝☝☝
*🌹🌹سلام بر شهدا🌹🌹
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوࢪے 🖇♥️
«حجابخونبهایِ"شهیدان"است»
شهیدعلیروحینجفی!🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت322
یک هفته بعد ، اواخر بهمن ماه بود که حسام از بیمارستان مرخص شد . یه جوری دلم برای حسام تنگ شده بود که انگار قرار بود دوباره ببینمش . اما انگار بهد از بهم خوردن عقد من و محمد ونامزدی حسام و فاطمه ، باز همه چی برگشت سرجای خودش . نه خبری از حسام شد ، نه دایی . نه پدر حرفی از یه شروع مجدد داشت و نه خانواده ای دایی . اعصاب و روانم از این سکوت بهم ریخت .
شده بودم مضحکه ی دست دو تا مغرور که یکیش پدرم بود و یکیش داییم .حتی یه جلسه از خانم ربیعی خواستم تا با پدرم حرف بزنه . شرمنده ی خانم ربیعی هم شدم .
آمد و با پدر حرف زد و پدر تمام مدت سکوت کرد . انگار نه انگار که مخالف ازدواج من وحسام ، خودش بوده .
گذشت . یک هفته و دو هفته و چند هفته ، رسید به یک ماه . اواخر اسفند خبری نشد که نشد . خیلی تو ذوقم خورد. چه فکرایی می کردم ! فکر کردم بعد از بهم خوردن عقدم با محمد و کلی حرف که فقط از اقوام و دوستان شنیدم که باز الهه ، یکی دیگه رو رد کرده، لااقل حسام پاپیش میذاره که نگذاشت . انگار نه انگا ر که اتفاقی افتاده . نه الهه ای هست و نه حسامی . تا اینکه یه روز زن دایی طاهره زنگ زد . از همون لحظه ای که مادر تلفن رو برداشت و سلام و علیک کرد و اسم زن دایی رو آورد ، دلم لرزید ، دلم که هیچ ، دست و پام هم لرزید .
داشتم ظرف ها رو می شستم و مثلا وانمود می کردم که چیزی نمی شنوم .
-قربون تو عزیزم ... محمود خوبه؟ هستی چطوره ؟ چند ماهشه ؟آخی ... طفلکی ... جانم بگو ... واسه کی ؟
تا اسم کی اومد ، لیوان از دستم افتاد. صدای تقی که کرد ، اخم مادر و به همراه آورد . فوری گفتم :
_لیوان از دستم افتاد.
مادر همراه با اخمی که قسمت من بود ، به زن دایی گفت :
_مزاحمت نمیشیم طاهره جان .
وای یه دعوتی بود . بشقاب هم از دستم افتاد و صدای بلندش باز توجه مادرو جلب کرد .
-نشکست ...نشکست ...
مادر نفسش رو از حرص کارای من از سینه بیرون داد و باز مشغول صحبت شد :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بیدار شدن از خواب غفلت - مرحوم مجتهدی تهرانی.mp3
1.87M
🎧🎧
⏰ 2 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ بیدار شدن از خواب غفلت
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا_مجتهدی
🔹 #نشر_دهید
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#هر_روز_با_شهدا_2722
#پيام_رسانى_كبكى_كه_با_مرگش_همراه_بود!
🌷چند هفته اى است، که صالح، يک کبک را که بالش زخمى شده نگهدارى مى کند. وقتى به خط آمديم، چون کسى در کرخه نماند، مجبور شد پرنده را با خود به خط مقدم بياورد. بيشتر از چند متر نمى تواند بپرد ولى پاهاى تيزى دارد.
🌷بعد از ظهر پريروز که خط از هميشه آرام تر بود، صالح رهايش کرده بود، هوايى بخورد. ديگر جَلد شده بود. وقتى مستقيم به سمت عراقى ها رفت، زياد نگران نشديم. عصر بود. غير از چند نفر که نگهبانى مى دادند، بقيه در حال استراحت بودند. صالح کنار من، مقابل درِ سنگر دراز کشيده بود و چفيه اش را روى صورتش انداخته بود که ناگهان با پرت شدن چيزى روى سينه اش، همه از جا پريديم.
🌷....باور کردنى نبود کبک بيچاره در حالى که از چشم و دهانش ترشحات کف مانند خارج مى شد، در دستان صالح جان داد. لحظاتى در حيرت گذشت تا با فرياد يکى از بچه ها که شاهد وضع پرنده بود، همه به خود آمديم. بلافاصله از سنگر بيرون پريد و داد کشيد: شيميايى زدند! شيميايى!
🌷حدس او درست بود. پرنده ى بيچاره به محل اصابت بمب شيميايى نزديک تر بود و پيغام رسانى اش که با مرگش همراه بود، سبب شد يک گردان به موقع خبر شوند و ماسک ها را بزنند. عامل تاول زاى خردل زده بودند. به زودى محلش کشف شد و چاله ى بمب ها با خاک پوشانده شد و محدوده ى آلوده تعيين شد.
منبع: سايت نويد شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
دوباره دلتنگی - حاج امیر عباسی.mp3
4.69M
#مداحی_زیبا
دوباره دلتنگی
🎤حاج امیر #عباسی
#لبیک_یاحسین
#کربلا
#اربعین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتماببینید👆
#کلیپ_بسیار_زیبا
👤 استاد #رائفی_پور
🔻 کلید ظهور امام زمان دست اباعبدالله است.
#پیشنهاد_دانلود
#یامهدی
#کربلا
#اربعین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت323
_خب به مناسبت چی ؟ ... آهان یه دورهمی ...آره چرا که نه ... حتما مزاحم میشیم ... قربانت ... سلام برسون ... خداحافظ .
مادر گوشی رو که قطع کرد ، بی اختیار ذوق زده کامل چرخیدم سمتش :
_چی شد ، چی شد ؟!
-هیچی .... واسه چهارشنبه سوری مارو شام دعوت کرد خونش .
جیغ زدم :
_وااای ...جان ... خیلی وقته مهمونی نرفتیم .
مادر یه تایی ابرویش رو بالا داد و اومد سمتم :
_مهمونی نرفتی ؟! یا حسام رو ندیدی ؟!
لبخندم لوم داد ولی پررو پررو لبم رو فقط گزیدم و زیرلب گفتم :
_خب ...حالا.
مادر خندید :
_زیادی ذوق نکن ... تا بخواد همه چی مثل اولش بشه زمان میبره ...هنوز کله ی بابات و دایی ت بوی قورمه سبزی میده
چقدر به خودم رسیدم . با یه وسواس خاص روسری انتخاب کردم . چادرم که خودش یادگارخود حسام بود رو سر کردم ، توی آینه چند دقیقه
به خودم خیره شدم . الهه ای که میدیدم ، با گذشته ها چقدر فرق داشت !حالا نه خبری از کفش های آل استارم بود، نه شال های تور توری و نازک . حالا دنبال گیره های آویزدار قشنگ برای بستن روسری ام بودم . دنبال روسری های قواره بلند . حالا الهه ی روزهای شیطنت رفته بود و حجب و حیا و نجابتی روی چادرم نشسته بود . توی ماشین بودیم که مادر حاکمیت خاص خودش را اجرا کرد.
-حمید اگه امشب حرفی از محمد و فاطمه و جریان قهر و بحث سرویس طلا و ماشین حسامو ...چه می دونم این بحث را بزنی ، همین امشب وسایلمو جمع می کنم و واسه همیشه میرم .
پدر با غر گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫در این شب زیبـا
♥️آرزو می کنم
💫همه خوبی های دنیا
♥️مال شما باشه
💫دلتون شاد باشه
♥️غمی توی دلتون نشینه
💫خنده از لب قشنگتون پاک نشه
♥️و دنیا به کامتون باشه
💫و اوقاتتون همیشه
♥️بر مدار خوشبختی بچرخه
💫 شبتون بخیر در پناه خدای مهربون
🌹👉
#سلام_صبحتون_پر_از_عطر_خدا 🌺
به یازدهمین روز ماه مبارک رمضان
خوش آمدید🌸🍃
شنبه تون پر از ارامش😇
زندگیتون پر از معجزه الهی 💫
وروزتون پر از نور اميد✨🙏
رمضانتون زیبا و ناب🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_وقت_حاج_قاسم
الا ای اهل عالم
من حسین را دوست دارم...
#به_وقت_دلتنگی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
لبم خشکیده اما دلم از دوریت آبه - @Maddahionlin.mp3
11.43M
⏯ #شور روضه ای
🍃لبم خشکیده اما دلم از دوریت آبه
🍃نگفتی میری دخترت شبهارو بی تابه
🎤 #جوادمقدم
👌بسیار دلنشین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت324
_حالا طلبکارم شدیم ....خودت و دخترت پسر مردم رو فراری دادید حالا به من غر میزنید که لال بشم ؟!
-اگه منظورت از پسر مردم ، حسامه که کارخودت بود و اگه منظورت محمده که خودش این تصمیم رو گرفت ...حواستو جمع کن حمید ، هیچ حوصله ندارما .
-خب بابا تو هم با اون داداش عتیقه ات .
مادر فوری جواب داد:
_از داداش تو که بهتره که پسرش حق الهه رو نداد که نداد و پررو پررو بلند شد باز رفت مالزی.
پدر بلند فریاد زد:
_بابا تسلیم ... بسه دیگه .
از این جمله ی پدر خنده ام گرفت . رسیدیم خونه ی دایی . یه شوقی زیر پوستم دویده بود که انگار از شدت هیجان داشتم پوست می ترکوندم .
اما خونه دایی انگار خبری نبود . یه سلام و احوالپرسی گرم با زن دایی کردم و ذوقم با دیدن دایی که خودشو با فوتبال سرگرم کرده بود ، کور شد و خبری هم از حسام نبود که نبود . نشستم روی مبل . حتی خبری هم از هستی نبود که پرسیدم :
-زن دایی ، هستی نمیخواد بیاد؟
-چرا میآد ... یه کم تنبل شده خانوم .
بعد همراه سینی چای وارد اتاق شد . پدر سر سنگین بود و دایی محو فوتبال . حتی با هم حرفم نمی زدند.
مادر راست گفت که انگار رسیدیم به خونه ی اول . باز روز از نو ، روزی از نو !همون موقع بود که صدای زنگ در برخاست . دوباره شوقم زنده شد و جان گرفت ، در باز شد .
حسام بود.حتی از شنیدن تن صدایش با مادر قلبم تند و تند شروع به زدن کرد .
مقابل من که رسید ، بی آنکه حتی نیم نگاهی به من بیاندازد ، یه سلام خالی گفت و رفت .خشکم زد .
برگشت سمت مادر نشست و مادر باز راه قربون صدقه رو پیش گرفت :
-خوبی حسام جان ؟ کجایی؟ از عمه ات سری نمیزنی .
-گرفتارم عمه جان ... آخر ساله ، انبار گردانی داریم ، کلی حساب و کتاب دارم و اگه خدا بخواد دارم درسم میخونم .
-آفرین ... موفق باشی .
-ممنون .
تکیه زد به صندلیش . یه صندلی خالی بینمان فاصله بود و نگاه حسام همراه نگاه پدر و دایی به تلویزیون .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰شهید آوینی:
این جوانان ما
به راههای آسمان آشناترند ؛
تا به راههای زمیـن ...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلبرےباخدا
💥 میهمانی رمضان جز برای " تو " نبود،
اما همه را فرستادی، بجز " خودت " را...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هیچ وقت با دلِ آدمای مہربون بازی نڪنید
چون نہ دلشون میاد انتقام بگیرن و نہ بلدن!!
اینجاس ڪه خدا وارد میشھ ...💔
#گرفتےدیگه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت325
داشتم وسوسه می شدم که من سر صحبت رو باز کنم .
یه لحظه دل به دریا زدم و سرم رو از تصویر سبز زمین فوتبال و دعوا بر سر یک توپش ، چرخاندم سمت حسام و آهسته گفتم :
_خوبی ؟
از شوق داشتم برایش بال در می آوردم که به سردی جوابم رو داد:
_به خوبی شما که نیستم .... شما بهتری .
کنایه اش اونقدر تند بود که بی مقدمه بپرسم :
-طوری شده ؟!
-نه ... متاسفم که باعث بهم خوردن عقدتون شدم .... ببخشید که زودتر نَمُردم تا لااقل ، شما به کاراتون برسید .
شوکه شدم . از چی حرف می زد ! یه لحظه متوجه ی کنایه اش شدم و با اخم گفتم :
_حسام خیلی ....
فوری بلند اعلام کرد:
_ببخشید ... من سرم درد می کنه و خسته ام با اجازه ی همه .
و یکراست رفت سمت اتاقش و من نگاهم را تا خود اتاقش ، ازش نگرفتم . در اتاقش را که بست به خودم آمدم .حرصمم جوشید و عصبی مشتی حواله ی ران پایم کردم .طولی نکشید که هستی هم از راه رسید . برجستگی کوچک شکمش واضح شده بود چهار یا پنج ماهش بود. جلو آمد و بعد از سلام و احوالپرسی با مادر کنارم نشست و صورتم رو بوسید :
_به به عزیز دل من چطوره ؟ چه اخمی کردی !
حرصی توی گوش هستی گفتم :
_خیلی داداشت بیشعوره .
-چی !!
-می دونی به من چی میگه !... میگه ببخشید عقدتون بهم خورد! هستی تو که میدونی من توی تمام اون مدت نامزدیم با محمد چی کشیدم ... این نهایت بیشعوری حسامو میرسونه که این حرف رو به من میزنه .
هستی با تعجب فقط نگاهم کرد و آخر سرگفت :
_سو تفاهم شده براش ... اشکال نداره باهاش حرف میزنم .
-آره حتما حرف بزن ... چون بعد اینهمه مدت ، این حرفش خیلی ناراحتم کرد.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
ماھرمضونـیهفرصتھ
ڪھازتوبھکردنامون
توبهـکنیم :)
⸤ '🌻 ⸣#ماهمباركرمضان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت326
-غصه نخور تو ... درستش می کنم .
بعد چشمکی زد :
_منم نتونم درستش کنم ، علیرضا میتونه ... راستی ما واسه عید میخوایم بریم پیش خاتون میآی ؟
-شما یعنی کیا !؟
خندید و با ابرویی که بالا انداخت گفت :
_من وهمسرم ..
عید نمی دونم ... فکر نکنم ... بابا نمیذاره .
هستی آهی کشید و زن دایی سفره ی شام رو پهن کرد.حسام حتی سر سفره هم نیومد .خیلی لجم گرفت .حالا که همه کوتاه اومده بودند ، آقا ناز گرفتنش اومده بود. حتی توی راه برگشت هم پدر غر زد :
_بفرما خانوم ... اینم آقا حسامتون ...اصلا سلام رو جواب نداده ، رفت تو اتاق ... که چی ؟ که یعنی برای شما پَشیزی ارزش قائل نیستم .
-خوبه تو هم حالا ...خسته بود بچه ام ... خب از صبح تا شب سرش تو حساب و کتابه ، مثل تو نیست که میری اداره چهار تا نامه جا به جا میکنی ، میآی خونه .
پدر باز قانع نشد :
_آره منم خرم که نفهمم واسه ما کلاس میذاره.
چقدر به خودم فحش دادم .
چه تیپی زدم ! واسه کی ذوق داشتم . این رفتار حسام خیلی ناامیدم کرد. سوءتفاهم بود یا هرچی ، ولی رفتارش نامناسب بود . شروع آن سال، پیوند خورده بود با رفتار عجیب حسام .سال تحویل ساعت یک نصفه شب بود و من تا همون لحظه بیدار موندم و اشک ریختم واسه سرنوشت نامعلومم .
واسه تقدیری که مثل یه کلاف پیچیده شده بود و سر کلاف پیدا نبود. چقدر زار زدم . برای خودم . کنایه هایی که تا اونروز شنیدم .
از جواب نه گفتن به آرش تا بهم خوردن عقدم با محمد و از عشوه های حسام که انگاری دیگر عشقی در وجودش نبود. فردای اونروز مادر و پدر قصد کردند یه سر به عمو مجید بزنند و من خواب را بهانه کردم و در خانه ماندم . کل عید خونه موندم . از همه ی نگاه ها و سرزنش ها فرار کردم .
جز یه جا . خانه ی دایی . هنوز امید داشتم . با قلبی شکسته و ناامید رفتم عید دیدنی دایی محمود . خاتون هم آمده بود و سفر هستی و علیرضا کنسل شده بود. خاتون با دیدنم کلی ذوق کرد و مقابل نگاه های همه بلند گفت :
_سلام عروس خانوم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
خدایِ من خداییست که اگر سرش فریاد کشیدم، به جای آن که با مشت به دهانم بزند، با انگشتانِ مهربانش نوازشم میکند و میگوید:
میدانم جز من کسی رو نداری..🧡🌿
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝