eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
..🌹 اگرمیخواهیدبدانید اوضاع‌آخرتتان‌چگونہ‌است اوضاع‌الانتان‌راببینید...🌿 ✍ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _تو به نامردی عوضی ... نمی بخشمت ...حلالت نمی کنم . داشتم خفه می شدم . یه چیزی توی گلویم مثل یه توپ مونده بود و دکمه ی بسته بالای بلوزم داشت این فشار و خفگی را دو برابر می کرد . دست انداختم دور یقه ی بلوز و به جای باز کردن دکمه ، از دوطرف ، یقه ی بلوزم را کشیدم تا پاره شد . نفسم به هه هه کشیده بود که زار زدم . حنجره ام سوخت . مثل خودم . مثل خاطراتم . مثل همان گل های خشک که اینهمه مدت نگهشان داشتم تا یادم نرود چقدر عاشقش بودم و نمی دانستم . اما حالا همه و همه سوخت. با یک حرف . با یک اقدام . آروم شدنی نبودم که نبودم . یک دفعه به سرم زد که برم . از اینجا . از این خلنه ، از این شهر . دویدم سمت اتاق . چمدانم زیر تخت بود. چند دست بلوز و شلوار به زور چپاندم توی چمدان و شناسنامه ام را برداشتم . یک جا بود که می تونست آرومم کنه . حرم امام رضا . خونه ی مادر دوست علیرضا رو هنوز بلد بودم . مطمئنا حمیده خانم راهم می داد اما برای اطمینان شناسنامه ام رو هم بردم .... چادر سر کردم و مقداری پول توی کیفم مچاله کردم و با یه آژانس رفتم ترمینال . دلم پُرهِ پر بود. اونقدر که همین که اولین ماشین وُلوو جلوی راهم رو گرفت و صدای فریاد مردی را جلوی درش شنیدم که گفت: _مشهد ... رفتیم ها ... مشهد ... فوری سوار شدم . ته اتوبوس نشستم و تا سرم رو به پنجره چسباندم ، زار زدم . برای همه چی . از گذشته گرفته تا همان روز . هوا تاریک تاریک شده بود . دلم نیامد بی هیچ پیام و پیغامی ، مادر رو نگران کنم و به همین خاطر فقط یه پیغام به موبایل هستی دادم . کوتاه و مختصر: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️ الهی🙏 اگرخطا کردیم یاریمان کن تا انسانی شایسته تر باشیم‌. یا الله 🙏 به حق اسمای اعظمت خودت آبروبخش ما در دو سرا باش🙏 و شادی و آرامش را به جان های ما هدیه کن🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 شبــــ❤️ـــتون خــــ🌹ــــوش لحـــــ🌹ـــــظه هاتـــ🌹ــــون نـــــــــــــــ❤️ــــــــــــاب و عاشقانه باخدا❤️🙏 ┏━━✨✨✨━━┓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با توکل بہ اسـم اعظمـت💕 و خالق این روز عزیـز بیست و سومین روز از ضیافت الهـی را با عشـق بہ تـو آغـاز می‌کنیم💞 💞 مهـربانا عشـق و بخشندگی را بہ مـا بیامـوز تا همیشـه مهـربان باشیـم و مهـربان بمـانیـم 🍃🌸بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🌸🍃 🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸
«بدرود؛ ای ماهی که در تو آرزوها نزدیک می‌شوند و کردارهای نیک همه‌گیر می‌شوند.» [صحیفه سجادیه]🪶 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 " دارم میرم مشهد ...ديگه خسته شدم . بمونم به بلایی سرخودم میآرم ... به مامانم بگو نگران نشه ...گوشیمم خاموش می کنم .... چون حوصله ی زنگ و جواب دادن ندارم. " همه ی دردهای نشسته توی قلبم رو فقط توی همون چند جمله خلاصه جمع کردم و راهی شدم . زیارت اجباری ، فقط برای اینکه تکلیفم را با آنهمه دعایی که کردم و استجابت نشده بود ، با آنهمه امیدی که داشتم و ناامید شده بود و با آن استخاره ای که گفت ؛ بوی پیراهن یوسفی در راه است که خبری نبود ، روشن کنم . حسام از خونه ی عمه که بیرون زدم یه چهل دقیقه ای توی خیابان چرخیدم تا آروم بگیرم . هنوز زبانه های آتش درونم خاموش خاموش نشده بود ولی لااقل یه چیزی برام روشن شده بود. مثل روز . دوستم داشت . همین بس بود. برگشتم دوباره پشت در خانه ی عمه . اما هر چقدر زنگ زدم ، الهه درو باز نکرد . یه آشوب سمت قلبم هجوم آورد . کلافه زنگ طبقه ی اول را زدم و بعد از کلی توضیح که آمدم دنبال دختر عمه ام و می ترسم حالش بد شده باشه ، در باز شد . پله ها رو یکسره تا بالا یک نفس دویدم . پشت در خونه ی عمه چند بار نفس گرفتم و در زدم: _الهه .... الهه. نه صدایی بود نه کلامی . یه ترس بزرگ به آشوب قلبی ام اضافه شد . عجب اشتباهی کردم . همه چیز از یه ویوسه شروع شد. همین دو روز پیش که توی بازار بودم ، سراغ یکی از دوستام رفتم که توی بهارستان ، مغازه ی کارت دعوت عروسی داشت . ازش خواستم یکی ، امتحانی برای من بزنه و زد . تاریخ و روزش برای سه هفته بعد . وسوسه ام بیشتر شد که کارت را ببرم . براي یک امتحان و شاید امتحان آخر. نمی دانستم چرا نمی توانستم باور کنم که الهه هنوز دوستم داشته باشه. آنهم بعد از آنکه آرش را رد کرد ولی تا پای عقد با محمد رفت است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایم نور تویی، با تو راه را گم نخواهم کرد..🧡 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر چقدر خواستید تخریب کنید. ولی عزت دست خداست، عزیزترش میکنید. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عباس ها اجازه دیدن نمی دهند✌️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 حتی مراسمش را جلو انداخت. حتی خودم دیدم توی پارک جمشیدیه وقتی می خواست عذاب دیدن عشقش با محمد شامل حالم شود که شد ، خودم دیدم که صورت محمد جلوی صورتش بود و او لبخند به لب داشت . انگار داشت انتقام می گرفت . یه انتقام سخت . اینکه به من ثابت کنه می تواند بهتر از من باز عاشق شود و تا پای عقد هم برود . شاید اگر محمد کنار نمی کشید ، بله را هم گفته بود. دوباره در زدم : _الهه ... باید باهات حرف بزنم ... در و باز کن. این سکوت محض خانه ، دلشوره آور بود . همون موقع گوشی ام زنگ خورد . مادر بود. -الو ...حسام کجایی پس ؟ -سلام ... پشت در خونه ی عمه . -سه ساعته رفتی تازه رسیدی پشت در خونه ؟! -نه ... راستش الهه در و باز نمی کنه . مادر رو به عمه یا شاید آقاحمید گفت : _حسام میگه الهه در و باز نمی کنه . صدای فریاد عمه بند دلم رو پاره کرد: _یا خدا ... بده به من گوشی رو طاهره ... الو الو حسام جان .... یه کلید توی جا کفشی توی کفش ال استار الهه ست ، ... اونو بردار . -باشه ... باشه. گوشی رو قطع کردم و کلید رو پیدا . در خونه رو باز کردم و پاهام همون جلوي در خشک شد . سرویس طلا و زنجیر و پلاک و برگ های خشک شده و شکسته ی دسته گل هایم ، هنوز کف اتاق بود . بلند صدا زدم : _الهه ... الهه ... دارم میآم سمت اتاقت ... الهه .... یاالله. سمت اتاقش رفتم و باز در زدم . در و آرام و با احتیاط باز کردم و سرکی به داخل کشیدم نبود و اتاق به حدی بهم ریخته بود که انگار یک نفر دنبال چیزی گشته بود . تکیه به در زدم و عصبی و کلافه از کاری که کرده بودم و حالا پشیمان و نادم ، عذاب وجدان داشتم ، دستی به صورتم کشیدم . معلوم نبود کجا رفته بود . چاره ای نبود ، در اتاق را بستم و از خانه بیرون زدم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مشاهده و پخش كردن اين ويدئو تو اين شرايط جامعه از هرچيزي واجب تره 🚫🎥 هم ببينين هم براى كسايى كه نميخوان راى بدن بفرستين اگه فقط رو يك نفر تاثير بذاره ما به هدفمون رسيديم💯💪🏻 . لطفا نشر دهيد🎥 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز 🌸🍃 براتون یه حال خوب ارزو دارم ارزو دارم, امروزتون پر باشه🌼🍃 از خبرهای خوب و اتفافهای بینظیری که همیشه منتظرش بودین -------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿 شهداشرمنده‌ایم🥀 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴⭕️ | پیش به سوی دولت جوان و حزب اللهی 🔸 در انتخابات 1400، تومور سرطانی افکار غربی از بدن انقلاب اسلامی خارج خواهد شد، که لازمه آن، آمادگی جوانان انقلابی و حزب اللّهی برای مهار خونریزی بعد از این عَمل سخت می باشد. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
بچـھ‌شیعـہ‌ی‌مـومن‌انقلابـی‌بایدمعیارهای زندگیـش‌ باشـھ‌تاتھش‌لیاقت ارباًارباشدن‌روبرای‌امـٰام‌زمانش‌پیداکنـھ! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 حسام با افکاری پریشان از دست خودم و اتفاقات پیش آمده ، برگشتم خونه . تا در و باز کردم عمه جلو دوید : _حسام جان ...الهه کو؟ نفس سنگینم رو ذره ذره از بین لبانم فوت کردم و گفتم : _خب ... راستش نبود. صدای فریاد عمه بلند شد : _وای ....خدا ... خاک بر سرم شد ...حمید .. تقصیر تو شد... تو مقصری ...تو امشب زدی توی صورتش ... تو ... آقا حمید عصبی جواب داد: _شلوغش نکن منیژه ... من حرفی نزدم ... حتما رفته یه دوری بزنه برمیگرده خونه . عمه باز با عجله فریاد زد : _وای خدا ... نه من می دونم اون رفته .... بچه ام خسته شد دیگه ... چقدر تحمل کنه ! هستی جلو اومد و گفت : _عمه جون نگران نباش الان من بهش یه زنگ می زنم . نگاه عمه روی صورت هستی بود که هستی گوشی اش را از کنار گوشش پایین آورد و گفت : _خاموشه . لبم را محکم گزیدم . عجب شبی رو برای حرف زدن با الهه انتخاب کردم . عمه نوحه سرایی رو شروع کرد: _آخ بمیرم ... این بچه رو دق دادید شما ها ... حمید نمی بخشمت ... فردا میرم سرخاک آقاجون شکایتتو می کنم ... واسه چی امشب زدی تو گوشش ؟! مادر همون موقع نگاهم کرد و گفت : _تو چرا زودتر زنگ نزدی بگی که الهه خونه نیست ؟ سرم روپایین گرفتم و گفتم : _خب ... آخه اولش بود. مادر اخم کرده پرسید : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
میگفت‌؛ بھ‌علاوه‌خداکه‌باشی♥️ میتونی‌منهایِ‌همه‌زندگی‌کنی!(: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
میگفت؛ بعضی‌وقتابه‌چشم‌هیچکس‌نمیاۍ ولی‌به‌چشم‌خُدامیای♥️(: بعضی‌وقتاام‌به‌چشم‌همه‌میاۍ ولی‌به‌چشم‌خُدانمیای-! دنبال‌لایک‌خُداباش‌وبس☁️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🇸🇩 با خونمان دور مسجد الاقصی حصار میکشیم... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
+ هوا هوای شخم زدن تل‌آویوه! :)) 💣✌️🏿 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _اولش یعنی کی ؟ نگاه کنجکاو و نگران عمه و آقا حمید هم سمت من اومد: _خب وقتی رسیدم ، بود ... رفتم بالا گفتم افطار کنم بعد برمی گردیم. پدر بلند فریاد زد: _خب ...... -خب ... دعوامون شد .....حرفمون شد و من برای اینکه آروم بشم ، رفتم چند دقیقه ای توی خیابان قدم زدم ، برگشتم ...الهه نبود. صدای فریا پدر فضای نگران خانه را متشنج تر کرد: _تو رو نفرستادم که بری باهاش دعوا کنی ...سرچی باهاش دعوا کردی ؟ سکوت کردم که هستی بلند گفت : _الهه است ... الهه پیام داده به من . عمه دوید سمت هستی : _ببینم ... بده ببینم . هستی بلند پیام الهه رو خوند: " دارم می رم مشهد ... دیگه خسته شدم ... بمونم یه بلایی سر خودم میآرم ... به مامانم بگو که نگرانم نشه ... گوشیم و خاموش می کنم چون حوصله ی جواب دادن ندارم . عمه زد زیر گریه : _بفرما ... تو پدرش بودی یه کاری کردی از خونه بذاره بره ...حمید به خدا اگه بلایی سر الهه بیاد ، دیگه یه دقیقه هم توی خونت نمیمونم . پدر بلند گفت : _منیژه ...شلوغش نکن خواهر جان ... الهه که بچه نیست ، حالا بذار چند روزی بره مسافرت ، آروم می گیره . اما عمه بلندتر و حرصی تر فریاد زد : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌: ,,ده‌ها‌دلیل‌وجود داره‌که‌امسال من‌رأی‌ بدم✌️ اما... 『 پاسدارِوَصیت‌ِحاج‌قاسم 』 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا