فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸مهربان خدای من سلام
❤️با نام تو آغاز میکنم
🌸شروع هر روز و هر کارم را
❤️ای که بهترین و زیباترین
🌸علت هر آغاز تویی
❤️سلام صبحتون بخیر و نیکی
╰══•◍⃟🌾•══╯
✍️قدم هایی برای خودسازی یاران امام زمان (عج)
⇦قدم اول: نماز اول وقت
⇦قدم دوم:احترام به پدرومادر
⇦قدم سوم:قرائت دعای عهد
⇦قدم چهارم: صبر در تمام امور
⇦قدم پنجم:وفای به عهدباامام زمان(عج)
⇦قدم ششم:قرائت روزانه قرآن
⇦قدم هفتم:جلوگیری ازپرخوری وپرخوابی
⇦قدم هشتم: پرداخت روزانه صدقه
⇦قدم نهم:غیبت نکردن
⇦قدم دهم:فرو بردن خشم
⇦قدم یازدهم:ترک حسادت
⇦قدم دوازدهم:ترک دروغ
⇦قدم سیزدهم:کنترل چشم
⇦قدم چهاردهم:دائم الوضو
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
••رتبهبالادرکــنکورِشهـادتم
آرزوســــ✨ــــت😍••
#شهیدانه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
voice.ogg
1.01M
الفبای جنون ح س ی ن
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
10.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
هیچ کس نمیتواند بگوید؛
ظهور حضرت مهدی علیهالسلام نزدیک نیست!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
میگفتقبݪازشوخے
نیتتقـرّبڪنوتودݪتبگو
"دݪِیہمؤمنُشادمیڪنم،قربہاِلےاللّٰه"
- اینشوخیاتممیشہعبادت ... (:"💜
#تڪحرف🍃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
+یعنـے میشـھ [•°امـام زمـاݧ﴿؏﴾°•] با خۅدکاࢪ سبـز
دۅࢪ اسممـۅݧ خطـ بکشـھ¡¿•
بگـھ اینـم نگـھ داࢪیم…
شاید بـھ دࢪد خۅࢪد…
شایدحسینے شد یـھ ࢪۅز'(:
دۅࢪ گناھ ࢪۅ خطـ کشید♥️🕊
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
😍۳ پارت امشب رمان آنلاین #اوهام
#پارت53
دعوتی عمه مهتاب از دید اخم و تخم و کنایه های عمه مهتاب ،تلخ شد. اما از دیدبهنام و تعارفاتش ، احترامش و توجهاتش ،شیرین .
شاید همین باعث تلخی مزاج عمه مهتاب شده بود .اونقدر که سر سفره ی شام نتوانست خوددار باشه و چنگالش را با ضرب زد وسط بشقاب چینی اش :
_بهنام .... نسیم خودش دست داره .... می تونه هرچی که خواست از سر سفره برداره .
-شاید تعارف کنه .
و باز انگار نه انگار که مادرش در دیگ حسادتی داشت می جوشید و میسوخت :
_راستی از این کارامل ها هم امتحان کنید ...خیلی خوشمزه است .
دعوتی عمه مهتاب ، باعث شد تا دیدگاه عمه برای من روشن شود .
هنوز مرا دختر سر راهی می دانست که روزی به طور اتفاقی گذرش به خانواده ی با اصالت رادمان افتاد و چه شد که ماندگار شد ؟الله اَعلم . چه شد که هومن برادر خواست و مینا خانم دختر ؟چه شد که در چشم مادر نشستم و قلب پدر را تصاحب کردم ؟ اصلا چه شد که حتی خانم جان و آقا جان به من وابسته شدند و من به آن ها ؟ اینهمه چه شد را جوابی نبود . شب ، آخر وقت ، توی اتاقم زیر نور کمرنگ ماهی که از شیشه به رویم میتابید ، زانو بغل کرده به تقدیرم فکر میکردم ، به ازدواج با بهنام اگر حتی یه حُسن هم داشت ، می ارزید .
آن هم رهایی از شر هومن بود.
همون موقع صدای در زدن اتاقم رشته های پیوسته ی افکار متصلی که پشت سر هم قطار شده بودند تا جواب بگیرند را پاره کرد . پدر بود .سرکی به داخل کشید و با لبخند پرسید :
_مزاحم بشم ؟
فوری از تخت پایین پریدم :
_بله بفرمایید .
چراغ اتاقم را زد و اتاق از زیر نور کمرنگ آباژور بالای سرم ، در آمد و یک دست روشن شد . نشست لبه ی تخت و گفت :
_بشین .
اطاعت واجب بود .نشستم .نگاهش در کمال آرامش بود و در همان آن ، پر از اضطراب . تاب نیاوردم که خودش بگوید ، پرسیدم :
_چیزی شده ؟
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت54
-راستش من اصلا مشکلی با ازدواج تو با بهنام ندارم ولی اخلاق تند و تیز مهتاب رو خوب میشناسم . همون 15 سالی که هومن رو باهاش به سوئد فرستادم به اندازه 15 سال هم کنایه شنیدم .
پول می فرستادم میگفت چه خبره ، پول می فرستی هومن ولخرج میشه. پول نمی فرستادم ، میگفت خرج هومن که روی شونه های آصف نیست ، زنگ می زدم میگفت ، خیلی زنگ میزنی هومن هوایی میشه ، زنگ نمیزدم میگفت تو پسرتو ول کردی ، از مشکلاتش خبر نداری چقدر ما رو اذیت میکنه ... شاید منم اشتباه کردم .
آهی کشید و ادامه داد:
_هومن رو نباید با مهتاب می فرستادم که هم اخلاقش عوض بشه هم سبک زندگیش ، شاید باید خودم باهاش میرفتم و هتل رو میسپردم دست مینا .
و باز آهی از سختی این 15 سال که انگار برای پدر بیشتر از هومن سخت بود ، کشید و نگاهش را با لبخندی پیوند زد و به من سپرد.
_بهنام پسر خوبیه چون بدجوری عاشقت شده ، عشق خوبه ولی می ترسم این دیگ داغ عشق زودم سرد بشه و تو بمونی با یه مادر شوهر غُرغُرو و کنایه زن و یه اسم توی شناسنامه ات که ندونی باهاش چکار کنی .
سکوت کردم و پدر باز ادامه داد:
-خواستم قبل از اینکه قضیه ی تو و بهنام جدی تر بشه ، باهات حرفام رو بزنم . اجبارت نمی کنم ولی نظر من به بهنام منفیه .
نمی دونم چرا دلم خواست از آن بحث بیرون بیاییم . شاید چون یه کلمه بود که هنوز وسط قلبم را بدجوری می سوزاند.
-بابا...شما واقعا منو دختر خودتون میدونید؟
اخمی کرد از روی تعجب :
_این چه حرفیه ! معلومه که میدونم ، به خدا اگر که خدا میخواست و به ما بعد از هومن یه فرزند دختر میداد ، به همین اندازه که تو رو دوست دارم ، دوستش میداشتم .
سرم رو پایین گرفتم و گفتم :
_خوشحالم که اینقدر خوشبختم که مادر و پدری مثل شما دارم .
بی تامل دست انداخت دور گردنم و سرم را جلو کشید و روی موهایم را بوسید .
-آرزوم خوشبختی توئه نسیم جان .
بهنام مصرتر از آن بود که با مخالفت عمه مهتاب دست از سرم برداره .
از دعوت عمه مهتاب به بعد پایش به دانشگاهم باز شد.حتی دیگر آمار کلاس هایم را هم داشت و در ساعات خالی ام جلوي درب دانشگاه منتظرم بود.روز اول خیلی سختم بود که به او بگویم برگردد.اما وقتی گفت که حتی اجازه ی این دیدار رو از پدر گرفته ، دهانم محکم بسته شد .
باز همان کافی شاپ و همان میز کنار آکواریوم و همان سفارشات .حس میکردم که از این اصرارش خوشم آمده. مخصوصا که این دیدارها تکرار و تکرار و تکرار شد تا یک ماه . به جایی رسیدم که بیقرارش می شدم . تپش قلب می گرفتم . نگرانش می شدم . او هم همین طور بود . به تلفن اتاقم زنگ میزد . اگر بر نمیداشتم به خانه زنگ میزد. و در کمال پررویی ، حتی اگر پدر یا مادر یا حتی هومن هم بر میداشت ، می گفت با نسیم کار دارم و من خجالت زده در مقابل نگاه های خیره و متعجب بقیه ، مجبور به پاسخگویی بودم .البته این تنها راه ابراز عشقش نبود.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝