.✨
دلتنگم!
دلتنگِ نشستن یه گوشہ از بھشتم
مرا خلوتی باشد
خستہ ام
آغوش تو درمان من است.
.✨
#امام_زمان
#بین_الحرمین
#کربلا
#همسرانه
#فرزندانه
#عکس_سلفی
#شهید_مدافع_حرم
#سيد_سجاد_حسيني
سربندش رو بسته بود،
اومد ، در حالي كه قاب عكست رو بغل كرده بود ...
گفتم مواظب باش ، الان ميوفته روي پاهات ، خيلي سنگينه
عزيزم چكار به قاب عكس بابا داري
گفت ميخوام با ، بابا سجادم سلفي بگيرم.🙂
حرفي براي گفتن نداشتم😔
قاب عكست رو گذاشت كنار ديوار و نشست كنارت و عكس دو نفري كه ميخواست رو گرفت💔
گفت مامان عجب عكسي شد 🙂
ببين انگار بابا سجاد منو بغل كرده
انگار نشستم روي پاهاش 🙂😭
راوی :
#همسر_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
.
شازده کوچولو پرسید:وفاداری یعنی چی؟روباه گفت:یعنی اگر تو سیارهت یک گل دیگه بود تو عاشقِ گل خودت باشی🌹💭
.
.
.
.
.
.
عاشق شوید
.
نه به خاطر لذت بوسه و هم آغوشی
.
به خاطر تمرکز ذهن روی یک نفر #عاشق شوید
.
وفاداری لذت دارد
.
همانقدر که زن را باید فهمید .
مرد را هم باید درک کرد .
همانقدر که زن بودن میخواهد .
مرد هم اطمینان میخواهد .
همانقدر که باید قربان صدقه ی روی بی آرایش زن رفت .
باید فدای خستگی های #مرد هم شد .
همانقدر که باید بی حوصلگی های #زن را طاقت آورد .
کلافگی های مرد را هم باید فهمید .
خلاصه مرد و زن ندارد .
به نقطه ی مــا شدن که رسیدی .
بهترین باش برایش .
بگذار حس کند هیچکس به اندازه تو درکش نمیکند. .
.
#عاشقانه_های_مذهبی
#همسرانه
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣4⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
قربان صدقه من و بچه هایم می رفت. دقیقه به دقیقه بلند می شد، می آمد دست روی پیشانی ام می گذاشت. سرم را می بوسید. جوشانده های جورواجور به خوردم می داد.
یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکه پارچه های بریده شده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زن برادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم می چرخید. جوشانده توی گلویم می ریخت و می گفت: «نترس اگر قابله نیاید، خودم بچه ات را می گیرم. بعدازظهر بود که قابله آمد و نیم ساعت بعد هم بچه به دنیا آمد.»
شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: «قدم جان! پسر است. مبارکت باشد. ببین چه پسر تپل مپل و سفیدی است. چقدر ناز است.» بعد هم کسی را فرستاد دنبال مادرشوهرم تا مژدگانی بگیرد. صدای گریه بچه که بلند شد، نفس راحتی کشیدم. خانه شلوغ بود اما بی حسی و خواب آلودگی خوشی سراغم آمده بود که هیچ سر و صدایی را نمی شنیدم.
فردا صبح، حاج آقایم رفت تا هر طور شده صمد را پیدا کند. عصر بود که برگشت؛ بدون صمد. یکی از هم رزم هایش را دیده بود و سفارش کرده بود هر طور شده صمد را پیدا کنند و خبر را به او بدهند. از همان لحظه چشم انتظار آمدنش شدم. فکر می کردم هر طور شده تا فردا خودش را می رساند.
ادامه دارد...✒️
إِلَهِی أَبْلَیتُ شَبَابِی فِی سَكرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْك
خدایا جوانیام را در مستی دوری از تو
پیر نمودم...
#مناجات_شعبانیه
- داریم پیر می شویم ...
آهسته آهسته ...
و چقدر حواسمان نیست !
- بعد از جوانی ، هیچی نیست !
اگر در جوانی خدا را عاشق نشویم
در پیری ، خواهیم مُرد...
#عاشق_شویم #عاشق_خدا ...
#جوانی_را_از_دست_ندهید ...
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣5⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
وقتی فردا و پس فردا آمد و صمد نیامد، طعنه و کنایه ها هم شروع شد: «طفلک قدم! مثلاً پسر آورده!»
ـ عجب شوهر بی خیالی.
ـ بیچاره قدم، حالا با سه تا بچه چطور برگردد سر خانه و زندگی اش.
ـ آخر به این هم می گویند شوهر!
این حرف ها را شینا هم می شنید و بیشتر به من محبت می کرد. شاید به همین خاطر بود که گفت: «اگر آقا صمد خودش آمد که چه بهتر؛ وگرنه خودم برای نوه ام هفتم می گیرم و مهمانی می دهم.»
از بس به در نگاه کرده و انتظار کشیده بودم، کم طاقت شده بودم. تا کسی حرفی می زد، زود می رنجیدم و می زدم زیر گریه. هفتم هم گذشت و صمد نیامد. روز نهم بود. مادرم گفت: «من دیگر صبر نمی کنم. می روم و مهمان ها را دعوت می کنم. اگر شوهرت آمد، خوش آمد!»
صبح روز دهم، شینا بلند شد و با خواهرها و زن داداش هایم مشغول پخت و پز و تدارک ناهار شد. نزدیک ظهر بود. یکی از بچه ها از توی کوچه فریاد زد: «آقا صمد آمد.» داشتم بچه را شیر می دادم.
ادامه دارد...✒️
الهی
نه دیگر حالمان چون گذشته است
و نه احوالمان نوید آینده بهتر را می دهد ،
حول حالنا الی ” #احسن_الحال”را
در رگ هایمان جاری کن ...
که محتاجِ لحظه ای حالِ خوب شده ایم ،
حالی که #فقط_تو در آن جاری باشی ...
.
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
الهی
نه دیگر حالمان چون گذشته است
و نه احوالمان نوید آینده بهتر را می دهد ،
حول حالنا الی ” #احسن_الحال”را
در رگ هایمان جاری کن ...
که محتاجِ لحظه ای حالِ خوب شده ایم ،
حالی که #فقط_تو در آن جاری باشی ...
.
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣5⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی سرم و از پلّه های بلند به سختی پایین آمدم. حیاط شلوغ بود. خواهرم جلو آمد و گفت: «دختر چرا این طوری آمدی بیرون. مثلاً تو زائویی.»
بعد هم چادرش را درآورد و سرم کرد. خوب نمی توانستم راه بروم. آرام آرام خودم را رساندم توی کوچه. مردی داشت از سر کوچه می آمد. لباس سپاه پوشیده بود و کوله ای سر دوشش بود؛ ریشو و خاک آلوده؛ اما صمد نبود. با این حال، تا وسط کوچه رفتم. از دوستان صمد بود. با خجالت سلام و علیکی کردم و احوال صمد را پرسیدم. گفت: «خوب است. فکر نکنم به این زودی ها بیاید. عملیات داریم. من هم آمده ام سری به ننه ام بزنم. پیغام داده اند حالش خیلی بد است. فردا برمی گردم.»
انگار آب سردی سرم ریختند، تنم شروع کرد به لرزیدن. دست ها و پاهایم بی حس شد. به دیوار تکیه دادم و آن قدر ایستادم تا مرد از کوچه عبور کرد و رفت. شینا و خواهرهایم توی کوچه آمده بودند تا از صمد مژدگانی بگیرند. مرا که با آن حال و روز دیدند، زیر بغلم را گرفتند و بردند توی اتاق.
توی رختخواب دراز کشیدم. تمام تنم می لرزید. شینا آب قند برایم درست کرد و لحاف را رویم کشید. سرم را زیر لحاف کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. خودم را به خواب زدم.
ادامه دارد...✒️
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
voice.ogg
1.81M
#مهربانِ من❤️
- چه می خواهی ؟!
+ تو را ...
#الهی_وربی_من_لی_غیرک
#شب_بخیرعزیزترینم
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#سلام_امام_زمانم
🍃❤🍃
🌼السلام علیک یا
صاحب الزمان عج
مولای مهربان
غزل های من سلام!
سمت زلال اشک من
آقای من سلام!
نامت بلند و
اوج نگاهت همیشه سبز؛
آبی ترین بهانه ی
دنیای من سلام!
امام خوبم سلام 🙏🌹
#عشق_و_دیگر_هیچ
#عاشقانه_های_شهدا
#زندگی_به_سبک_شهدا
ﺟﺎﯼ #ﺷﻬﯿﺪ_ﺣﻤﯿﺪ_ﺑﺎﮐﺮﯼ ﺧﺎﻟﯽ ، ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻣﯿﺮﺍﻧﯽ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﺧﻮﺷﮕﻠﺘﺮﯾﻦ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻮﺩ ...💚
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
وَاسمَع دُعائی اِذا دَعَوتُك
_خدایا صدامو بشنو
يه دستِ خالی اومده باهات کار داره
منو دست خالی بر نگردون...
#مناجات_شعبانیه
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣5⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
می دانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز برایم اشک می ریزد. نمی خواستم گریه کنم. آن روز مهمانی پسرم بود. نباید مهمانی اش را به هم می زدم.
سر ظهر مهمان ها یکی یکی از راه رسیدند. زن ها توی اتاق مهمان خانه نشستند و مردها هم رفتند توی یکی دیگر از اتاق ها. بعد از ناهار خواهرم آمد و بچه را از بغلم گرفت و برد برایش اسم بگذارند. اسمش را حاج ابراهیم آقا، پدربزرگ صمد، گذاشت مهدی. خودش هم اذان و اقامه را در گوش مهدی گفت. بعدازظهر مردها خداحافظی کردند و رفتند. مرداد ماه بود و فصل کشت و کار. اما زن ها تا عصر ماندند. زن برادرها و خواهرها رفتند توی حیاط و ظرف ها را شستند و میوه ها را توی دیس های بزرگ چیدند. مهدی کنارم خوابیده بود. سر تعریف زن ها باز شده بود، من هنوز چشمم به در بود و امیدوار بودم در باز شود و لحظة آخر مهمانی پسرم، صمد از راه برسد.
🔸فصل پانزدهم
مهدی شده بود یک بچة تپل مپل چهل روزه. تازه یاد گرفته بود بخندد. خدیجه و معصومه ساعت ها کنارش می نشستند. با او بازی می کردند و برای خندیدن و دست و پا زدنش شادی می کردند. اما همة ما نگران صمد بودیم. برای هر کسی که حدس می زدیم ممکن است با او در ارتباط باشد، پیغام فرستاده بودیم تا شاید از سلامتی اش باخبر شویم. می گفتند صمد درگیر عملیات است. همین.
ادامه دارد...✒️
📌هر ڪس خدارا در مسیر
پرپــیـچخــمدنــیـا
فرامــوشکـرد
بـہاوآدرس
شلمچه
رابدهید...
#شلمچه
#رهروان_شهدايي🍃
༻﷽༺
🌺 #یا_اباصالحالمهدے_عج
باز آے تا عدل علے هم باز گردد
در انتظار توسٺ دنیا یابن زهرا
اَلصَّبر مفتاح الفرج، درمان غمهاسٺ
بنماے مفتاحالفرج را یابن زهرا
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج❤️
سلام روزتون مهدوی
.
الهی
از ابتدا هم قرار بر این بود
که دلمان اینقدر بگیرد و تنگ شود ؟!
.
مایی را که طاقت نیست
چه کنیم؟!
گِله کجا بریم؟!
به خودت؟!
پاسخ نمی دهی ؟!
.
من که نه نشانه هایت را می فهمم ...
و نه تفکر کردنم می آید ...
حرف بزن ، سخن بگو ، از جنس کلمه ...
.
وَ کَلَّمَ اللَّهُ مُوسي تَکْليماً...
و خدا با موسی سخن گفت ،
سخنِ گفتنی ...
نسا/۱۶۴
.
عجیب
دنیا را جدی گرفتیم ...
.
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌺🍀🌼🌷🌼🍀🌺
#همسرانه
#شهید_مدافع_حرم
#علیرضا_نوری
#حضرت_زهـرا_س_فرمودند
بهترین شما کسی است که در برخورد با مردم نرم تر و مهربان تر باشد و ارزشمندترین مردم کسانی هستند که با همسرانشان مهــــربان و بخشنده اند.
و #علیرضای من از با ارزشمندترین #مردان زمان خود بود چرا که در بخشش محبت به من هیچ خساست و غروری به خرج نمی داد و بسیار در بذل و بخشش مهر و عشــــق به #همســــرش دست و دلباز بود.
تا جایی که وقتی برای خرید به بازار و یا به گردش و مسافرت می رفتیم اجازه نمی داد هیچ وسیله ای را من کمکش بیاورم ...
سبکترین چیزهایی هم که خریده بودیم یا به همراه داشتیم را هم خودش می آورد ..
می گفت: برای من خیلی زشت است که در کنار #خانمم باشم و #همســــرم حتی یک پاکت را همراه بیاورد ..
برای جایگاه #زن اهمیت ویژه ای قائل بود و این کار را با عشــــق و خواست قلبی خودش و نه به اجبار یا اصرار من انجام می داد ..
می گفت: #خانمم شما فقط مواظب #چادر و #حجابت باش ..
حتی هم علی اکبرمان را بغل می کرد و هم وسایل را می برد..
جزئیات محبت های علیرضا به حدی به من و فرزندش زیاد بود که همیشه رفتارش برایم تعجب آور بود ..
اما همین رفتارهای زیبای #علیرضا باعث می شد #عشــــق در وجود هردویمان آنچنان ریشه کند که تا سالیان سال هم از آن #عشــــق و علاقه ذره ای کم نشود.
#محبتی که هنــــوز با #یادش روزگار را سپری می کنم .
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
بسیجی عادت دارد
کار کند ، بی مزد
جهاد کند ، بدون منت
دفاع کند ، برای عزت
فحش بخورد ، از هموطن
و در آخر آرام و گمنام
شهید شود...
آری بسیجی عادت دارد
#آتش_به_اختیار
#کرونا
#جهادی
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
💐🕊💐🕊💐
#همسرانه
#شهید_حمید_سیاه_کالی
گفتم:من آدم عصبی هستم،بداخلاقم،صبرم کمه،امکان داره شما اذیت بشی.#حمید که انگار متوجه قصد من از این حرف ها شده بود گفت:شما هرچقدر عصبانی بشی من آرومم. خیلی هم صبورم بعید میدونم بااین چیزها جوش بیارم.گفتم:اگر یه روزی برم سرکار یا دانشگاه،خسته باشم،حوصله نداشته باشم.غذا درست نکرده باشم خونه شلوغ باشه شما ناراحت نمیشی؟؟گفت:اشکال نداره. زن مثل گل میمونه.حساسه،شما هرچقدر هم که حوصله نداشته باشی من مدارا میکنم.....
إِلَهِی إِنْ أَدْخَلْتَنِی النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّی أُحِبُّك
- الهی اگر مرا وارد دوزخ کنی،
به اهل آن آگاهی دهم که :
تو را دوست دارم.
- نام تو را بلند بلند فریاد خواهم زد..!
بسوزانم
اما رهایم مکن ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#مناجات_شعبانیه
گفتم : آدم ها چند دسته اند؟
گفت : دو دسته !
یا می میرند ، یا
شهید می شوند
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣5⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
شینا وقتی حال و روز مرا می دید، غصه می خورد. می گفت: «این همه شیر غم و غصه به این بچه نده. طفل معصوم را مریض می کنی ها.»
دست خودم نبود. دلم آشوب بود. هر لحظه فکر می کردم الان است خبر بدی بیاورند.
آن روز هم نشسته بودم توی اتاق و داشتم به مهدی شیر می دادم و فکرهای ناجور می کردم که یک دفعه در باز شد و صمد آمد توی اتاق، تا چند لحظه بهت زده نگاهش کردم. فکر می کردم شاید دارم خواب می بینم. اما خودش بود. بچه ها با شادی دویدند و خودشان را انداختند توی بغلش.
صمد سر و صورت خدیجه و معصومه را بوسید و بغلشان کرد. همان طور که بچه ها را می بوسید، به من نگاه می کرد و تندتند احوالم را می پرسید. نمی دانستم باید چه کار کنم و چه رفتاری در آن لحظه با او داشته باشم. توی این مدت، بارها با خودم فکر کرده بودم اگر آمد این حرف را به او می زنم و این کار را می کنم. اما در آن لحظه آن قدر خوشحال بودم که نمی دانستم بهترین رفتار کدام است. کمی بعد به خودم آمدم و با سردی جوابش را دادم.
زد زیر خنده و گفت: «باز قهری!»
خودم هم خنده ام گرفته بود. همیشه همین طور بود. مرا غافلگیر می کرد. گفتم: «نه، چرا باید قهر باشم، پسرت به دنیا آمده.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣5⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
شینا وقتی حال و روز مرا می دید، غصه می خورد. می گفت: «این همه شیر غم و غصه به این بچه نده. طفل معصوم را مریض می کنی ها.»
دست خودم نبود. دلم آشوب بود. هر لحظه فکر می کردم الان است خبر بدی بیاورند.
آن روز هم نشسته بودم توی اتاق و داشتم به مهدی شیر می دادم و فکرهای ناجور می کردم که یک دفعه در باز شد و صمد آمد توی اتاق، تا چند لحظه بهت زده نگاهش کردم. فکر می کردم شاید دارم خواب می بینم. اما خودش بود. بچه ها با شادی دویدند و خودشان را انداختند توی بغلش.
صمد سر و صورت خدیجه و معصومه را بوسید و بغلشان کرد. همان طور که بچه ها را می بوسید، به من نگاه می کرد و تندتند احوالم را می پرسید. نمی دانستم باید چه کار کنم و چه رفتاری در آن لحظه با او داشته باشم. توی این مدت، بارها با خودم فکر کرده بودم اگر آمد این حرف را به او می زنم و این کار را می کنم. اما در آن لحظه آن قدر خوشحال بودم که نمی دانستم بهترین رفتار کدام است. کمی بعد به خودم آمدم و با سردی جوابش را دادم.
زد زیر خنده و گفت: «باز قهری!»
خودم هم خنده ام گرفته بود. همیشه همین طور بود. مرا غافلگیر می کرد. گفتم: «نه، چرا باید قهر باشم، پسرت به دنیا آمده.
ادامه دارد...✒️