میدونے شرط تحول چیہ..؟
شرط تحول شناخت خداست
وقتے اللهُ بشناسے،
عاشقش میشوے!
♥️وقتے عاشقش باشے
گناھ نمیکنے
🔕و وقتےگناھ نکنے
📄امتحان میشوے
اگر قبول شدے🌱
شہید میشوے😞💔
سرباز #امامزمان
مثل #حاجقاسم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغهای قدیمی که
صدای آب و بوی کاهگلش
آدم رو سرمست میکنه
و بیخیال دنیا ...
روزتون بخیر ❤️
هیچوقتازگذشتہییڪنفر
علیہشاستفادهنڪن؛
شایدتوبہڪرده،شایدخوبشده،پاڪشده
#تلنگـــــــر📌
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌼آیت الله بهجت :
کسی که بداند در مقابل دیدگان خدا است، نمیتواند گناه کند. تمام انحرافات ما از این است که خدا را ناظر و شاهد نمیبینیم.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغهای قدیمی که
صدای آب و بوی کاهگلش
آدم رو سرمست میکنه
و بیخیال دنیا ...
روزتون بخیر ❤️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
سلام عزیزان همراه رمان #مستِ_مهتاب
بنده به امیکرون مبتلا شده ام و متاسفانه به همین دلیل این هفته پارتگذاری های رمان کمی نامرتب شد.
پوزش میطلبم.
دعا بفرمایید که بتوانم باز قلم بدست بگیرم و ادامه ی داستان را بنویسم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_188
و باز او یک قدم دیگر جلو آمد. حالا کاملا مقابلم ایستاده بود و من سر به زیر مقابل او.
_نمی خواید ببینید؟
لبم را گزیدم و با خجالتی که گونه هایم را سرخ کرده بود، گفتم:
_چی رو؟
_لبخندم رو دیگه.
ناچار شدم پنجه ی دستم را مشت کنم و مقابل لبخندی که آشکار شده بود، بگیرم.
سر بالا آوردم که خط لبخندش واضح تر شد.
و آهسته لبانش تکان خورد.
_دلمم تنگ شده.... بازم بگم؟
خندیدم و باز ناچار سر به زیر که گفت:
_ببخشید.... فکر برادرتون خیلی ذهنمو درگیر کرده بود..... اگه برادرتون اومد بگید باید باهاش حرف بزنم.... فکر کنم این جوری همه چی حل می شه.
_باشه.
_یه وقت نگران نشید.... من حواسم هست.... برادرتون رو راضی می کنم.
_چشم....
_چشمتون همیشه بی بلا.
سرم کج شده بود. دیگه داشتم غش و ضعف می کردم از کلام قشنگش که گفت:
_بازم بگم یا بسه؟
_نه ممنون.... بسه.
_خب الهی شکر.... اجازه ی رفتن بدید که مرخص بشم.
سرم را پایین گرفتم تا نگاه پر شیطنتش را نبینم.
_بفرمایید....
به شوخی سرش را کمی جلوی صورتم کشید.
_راستکی برم؟.... دلت میاد؟.... نمی گی بیام تو؟
داشتم غش می کردم از خنده و بدجوری جلوی خنده ام را گرفته بودم که باز امان نداد و گفت :
_برم؟
_برید.
_چشمممممم.... با اجازه.
این بار در را قبل از آنکه باز بخواهد حرفی بزند، بستم که این دفعه صدایش از پشت در آمد.
_یعنی برم که در رو بستی دیگه؟
و همان موقع خاله طیبه روی بالکن آمد و صدایم کرد.
_چی شدی پس فرشته؟
_ببخشید.... ببخشید خاله صدام کرد.... خداحافظ.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀📀
🥀🥀🌷
🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🌷
🥀🥀📀
🥀🌷
#مھࢪبوناربابم
بـَراتونهیجـٰانشَـبِقَبـلازمُسـٰافِرت
بِهمَقصَـدکَـربَلـٰاروآرزومیکُنـم🖐🏿:)"
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Γ📚🔦ꜛꜜ
یکےاز انواع جهاد با نفس ایناست کہ
شما شب تا صبح را روۍ یڪ پروژهۍ
تحقیـ📝ـقاتے صرف کنید و گذر ساعـ⏰ـت
را متوجه نشوید...
『#جهادعلمی⌨ #حضرتآقا♥️』
- - - - - - - - - - - -
•🖇•🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_189
دیگر خبری از فرهاد نشد.
همین موضوع هم کمی ما را ناراحت کرد. خاله طیبه با آنکه حرف بدی به فرهاد نزده بود اما از اینکه بعد از حرف او، فرهاد دیگر به خانه ی خاله طیبه برنگشت ، بسیار ناراحت شد.
با آنکه من و فهیمه حرفی یا اعتراضی نکردیم اما خاله طیبه مدام، میان حرفهایش همراه با یک نفس عمیق می گفت؛ کاش اون شب باهاش حرفم نمی شد.
به خاطر همین حرفها و افسوس های خاله طیبه بود که من و فهیمه هیچ حرفی از فرهاد جلوی خاله طیبه نزدیم.
اما حقیقتا دلمان می خواست که فرهاد برگردد.
روزهای گرم شهریور سال 1357 میگذشت. تا روز جمعه 17 شهریور سال 1357 فرا رسید.
روزی که نه تنها در ذهن و خاطر کوچک من، به رنگ سیاه باقی ماند، بلکه حتی در تاریخ هم به همین نام ثبت شد.
درست شب قبل، خاله اقدس ما را شام مهمان خانه اش کرد.
باز از همان آبگوشت های معرکه ای که دست و پنجه ات را می خوردی، درست کرده بود.
سفره ی شام که پهن شد، خاله اول از همه برای من و فهیمه، آبگوشت کشید، که خاله طیبه به شوخی گفت :
_ای زمونه.... به من عروسم ندادی که لااقل براش سنگ تموم بذارم.... ببین اقدس چقدر عروساشو تحويل می گیره؟!
اقدس خانم خندید و یونس در حالیکه در کاسه ی خالی از آبگوشتش، نان ریز می کرد گفت :
_ای خاله جان.... مادر ما عروساشو بیشتر از پسراش دوست داره.... دل ما هم خونه.
یوسف با جدیت از این حرف یونس، اخمی کرد و بعد رو به خاله .
_یونس شوخی می کنه خاله.... خیلی هم خوبه که مادر ما هوای عروساشو بیشتر از پسراش داره.
و یونس باز کوتاه نیامد.
_کی گفته من شوخی می کنم؟!.... فرشته خانم.... مگه مادرم هوای شما رو بیشتر از من نداره؟
نگاهم لحظه ای در چشمان یونس خشک شد.
_خب.... از بس خاله اقدس مهربونه.
تا یونس خواست حرفی بزند، خاله اقدس دستش را سمت کاسه ی یونس دراز کرد.
_بده به من کاسه ی آبگوشتت رو.... وقتی هرچی نخود و لوبیاست ریختم واست و بهت گوشت و سیب زمینی ندادم، حالت جا میاد.
همه خندیدند جز یونس. من هم ریز می خندیدم که یونس نگاهم کرد.
لبخندم زیر نگاه ماتش، پاک شد.
_مگه من چی گفتم؟!!
آن شب کنار آن سفره ی شام و خنده ها و شوخی های یونس، کلی خندیدیم و شام را با لذت خوردیم. اما قدیمی ها می گویند؛ کنار هر خنده ای گریه است!
و بود.... فردای آن روز ،روز گریه بود!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀🌷
🥀🥀
🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🌷
🥀🥀
🥀🌷