هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_307
کار در بیمارستان صحرایی از همان روز اول خودش را نشان داد.
سخت بود. بی خوابی داشت. کم خوراکی داشت.
انگار هرقدر نیرو در آن بیمارستان صحرایی هم کار می کرد، باز هم کار زیاد بود.
فقط هفته اول خیلی سخت گذشت.
کم کم به همه چی عادت کردم.
به حتی بی خوابی ها.... به حتی خستگی های مفرط..... اما کار در آن بیمارستان صحرایی را دوست داشتم.
سخت بود اما زیبایی های خودش را داشت.
خیلی وقت بود که دیگر فکر و خیال یونس آزارم نمی داد. انگار یونس را بارها و بارها بین همان رزمنده ها زنده می دیدم.
درست مثل یوسف که بارها گفته بود، یونس را بین همان رزمنده ها می بیند.
یک هفته از حضور ما در بیمارستان صحرایی گذشت.
کم کم خیلی از رزمنده ها را شناختم. از جمله همان آقا سید که روز اول از خستگی و بی خوابی به درمانگاه آمده بود.
اما هنوز فرمانده ی پایگاه را ندیده بودم!
خیلی دوست داشتم این فرمانده ی سخت کوش و سخت گیر را بیینم.
هر وقت سراغش را می گرفتم می گفتند، « همین دو دقیقه پیش اینجا بود » و من همیشه دو دقیقه از فرمانده عقب تر بودم.
دلم می خواست لااقل یک بار او را ببینم که چطور همیشه همه جا بود و همه او را دیده بودند جز من!
و اصلا دلم می خواست این انتقاد را به فرمانده ی پايگاه کنم که چرا از همه توقع داشت مثل خودش فعال باشند در حالیکه توان آدم ها متفاوت است؟!
چندین بار رزمندگانی که در پايگاه، از شدت خستگی و بی خوابی، کارشان به درمانگاه رسیده بود را دیده بودم.
و بارها هم از همه ی آنها سوال کرده بودم که چرا اینقدر به خودشان سخت می گیرند که اینطور از خستگی بی هوش
می شوند؟
و آنها هم جواب داده بودند که وقتی تلاش و فعالیت فرمانده شان را می بینند، آنها هم خستگی ناپذیر می شوند.
با شنیدن آن جواب هر روز منتظر بودم که بالاخره یکی از همان روزها، کار خود فرمانده ی پر تلاش هم به درمانگاه برسد و من او را از نزدیک ببینم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
.
.
[من سيفهُم ضجيج داخلك
وأنت في أتم هدوئك..]
چه کسی آشوبِ درونت را میفهمد
وقتی که در آرامترین حالتت قرار داری🌱🤍
.
.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈 چرا خدا با ما حرف نمیزنه؟
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
°
°
🦋شهید محمدابراهیم همت :
بعضی ها فکر می کنند، اگر ظاهرشان
را شبیه شهدا کنند کار تمام است
نه باید مانند شهدا زندگی کرد..🕊🌿
#شبتونشهدایی♥️
°
°
||🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رهبرانه
بیهـودہ نگردید بہ تکـرار
در این شهـــر😌
او طرز نگاهــــش
بہ خـدا شعـبـہ نـدارد😍
حضرت ماه💫
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
✦
⸀💙🌿||•
💙| #امام_زمان
🌦| #دلتنگی
هواٰۍٖجھــاٰن..
بۍٖتوخسخسمۍٖکــند،تو
رابہجاننفسهاٰۍٖبۍٖکسان
زودتربرگرد..•🌼🌦'
#اللهمعجللولیڪالفرج🌿
•
•
|| 🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•••🥀🍂
ولےحقیقتا
برایاینخندهبایدجونداد…(:🖤🌾؛
#سردارِدلم…؛
|🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_308
و یک روز اتفاق افتاد!
آن روز سر ما هم خیلی شلوغ بود. چند مجروح آورده بودند. برخی منتظر بودند تا عمل جراحی شوند و برخی باید بستری می شدند.
و آن میان دو رزمنده یک مریض بی حال و بی رمق را هم آوردند.
_خانم پرستار....
_چی شده؟!
_از خستگی وسط پایگاه بی هوش شد.
_الان تخت نداریم!
_فشارش پایینه یه کاری براش بکنید..... بنشونیدش روی اون صندلی ولی هواشو داشته باشید.
او را روی صندلی خالی کنار یکی از تخت ها نشاندند که سرش را بلند کردند و به لبه ی صندلی تکیه دادند و همان موقع دیدم او یوسف است!
_این..... این که.... عادله جان شما به اون مریض ها برس لطفا.
با دستگاه فشارسنج سمت او رفتم.
در حالیکه گوشی را از لبه های مقنعه ام رد می کردم و در گوشم می گذاشتم گفتم :
_کی این طوری شد؟
_همین چند دقیقه پیش.... از صبح حالش خوب نبود.... خودم بهش بارها گفتم استراحت کن گفت نه وقت نیست.... چند شبه پشت سر هم نخوابیده....
عقربه های دستگاه فشار هم همین را می گفت. فشارش پایین بود.
_باید سِرُم بگیره ولی تخت نداریم.... می تونید ببریدش تو سنگر من بیام اونجا براش سِرُم بزنم؟
دو رزمنده به هم نگاهی انداختند و یکی از آن دو گفت :
_چاره ای نیست... می بریمش سنگر خودش....
_باشه شما ببریدش منم تا ده دقیقه دیگه میام.
و باز آن دو به زحمت یوسف را بلند کردند و با وضعی عجیب و غریب او را بردند.
با دیدن آنها بود که رو به عادله کردم و گفتم :
_میگم باید حتما ویلچر هم بگیریم.... اینجا لازم می شه.
وسایل لازم برای زدن سِرُم را برداشتم و از درمانگاه بیرون زدم.
در راه رفتن به پایگاه از یکی از رزمنده ها پرسیدم :
_سنگر آقای یوسف صلاحی کجاست؟
_نمی شناسم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
.
.
به وقت مرگ می آیی به بالینم
یقین دارم شروع وعده های توست
پایانی که من دارم♥️🌱
.
.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
♥️🌱••
تو روشنی قلب منی
خودم را به هدر نداده ام :)
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام سلام صد تا سلام روزت بخیر دوست من☀
🌹نیایش صبحگاهی🌹
🌺الهی ای دور نظر و ای نیکو حضر
🌺و ای نیکوکار نیکمنظر،ای دلیل هر برگشته،
🌺و ای راهنمای هر سرگشته،ای چاره ساز هر بیچاره
🌺و ای آرندهٔ هر آواره،ای جامع هر پراکنده
🌺و ای رافع هر افتاده ، دست ما گیر
🌺ای بخشنده بخشاینده.
✅امروز ساحل دلم را به پروردگارم میسپارم و میدانم زیباترین و امنترین قایق را برایم میفرستد.او همواره بر من آگاه و بیناست.خدایا شکرت🙏🏻
-
با شوق وصل
دست ز عالم فشاندهایم جز تو به
شوقِ ما چه کسی میدهد جواب :)💚
-
#به_تو_از_دور_سلام
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
.
•«وَأَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي»•
و تـو را بین همه محبوب کردم
سورهطه📿
آیه/۳۹
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
-
-
حاج اسماعیل دولابی میفرمودن :
وقتی بگویی خدایا..
من غیر تو را ندارم خدا غیور است
خواسته تو را اجابت میکند..🍃
-
-
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_309
همین را کم داشتم!
چند قدمی جلوتر رفتم و باز پرسیدم:
_ببخشید برادر.... سنگر آقای صلاحی کجاست؟
_صلاحی؟!... صلاحی نمی شناسم.... اسمش چیه؟
_یوسف....
_اسمشم نشنیدم.
پف بلندی زیر لب کشیدم.
_ای بابا.... یعنی هیچ کی یوسف رو نمی شناسه؟!
و نفر سوم هم یوسف را نشناخت!
دیگر مانده بودم چکار کنم که یکی از همان رزمنده ها را دیدم.
_آقا... آقا.... شما کجا رفتید؟... من از هر کی می پرسم سنگر آقای صلاحی کجاست میگه نمی دونم که!
_اتفاقا همین الان اومدم دنبال شما.... آقای صلاحی کیه؟!
متعجب نگاهش کردم.
_همون آقایی که حالش بد بود دیگه اسمش یوسفه فامیلش صلاحی....
ایستاد و چنان متعجب نگاهم کرد که شوکه شدم.
_چی شده؟!
_اینجا هیچ کی اسم و فامیل فرمانده رو نمی دونه... شما از کجا ایشون رو می شناسيد؟!
نگاهم چند ثانیه در چشمان آن مرد رزمنده، توقف کرد.
_چی گفتید الان؟!.... فرمانده؟!.... کدوم فرمانده؟!
_همون آقایی که آوردیمش درمونگاه دیگه ... فرمانده ی پایگاه هستند دیگه.
_اون فرمانده است!!!!
و یادم آمد که چطور رو در روی یوسف گفته بودم:
« _می خوام فرمانده ی این پایگاه رو هم بیینم.
این بار سر بلند کرد و لحظه ای نگاهم.
_می خواید شکایت منو ببرید پیش فرمانده پایگاه؟
_نه خیر می خوام از این مدیریت و فرماندهیش اشکال بگیرم.
نفس پُری کشید و گفت :
_به من بگید بهش می گم.... اون سرش شلوغه... نمی تونه شما رو ببینه.
_بهش بگید یه فرمانده باید با زیر دستاش رفیق باشه.... قرار نیست چون فرمانده است همه ازش بترسن و از همه اونقدر کار بکشه که به خاطر بی خوابی و خستگی کارشون به درمونگاه بیافته.... اگه مَرده و راست می گه خودش به جای نیروهاش کار کنه و از خواب خودش بزنه....یه کم شعور هم خوب چیزیه! »
_مگه شما فرمانده رو نمی شناختید؟!
_نه.... یعنی چرا ایشون همسایه ی ما در تهران هستند اما اینجا نه... نمی دونستم فرمانده ی پایگاه ایشونه.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
_
از لحاظ روحى نياز دارم اون پسربچهای باشم
که وسطِ نماز به سردار سليمانى گل داد :)🌱"
_
#حاجقاسم✌️🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
| #عاشقانهیواشکی |
+ چشمانت را ببند ؛ اولین چیزی را
که میبینی بگو
_ زندگیمو میبینم
+ زندگیت ؟ یعنی چی؟
_ یعنی چشمانِ تو 👀🫀
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
°
°
شنیدم مصرعی شیوا
که شیرین بود مضمونش منم
مجنون آن لیلی که صد لیلاست مجنونش :)♥️
°
°
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_310
همراهش رفتم. و وارد سنگر فرمانده شدم.
هنوز بی هوش بود از خستگی و خواب.
نور سنگر خیلی کم بود که مجبور شدم بگویم :
_چراغ قوه دارید؟
_بله بله.... الان میارم.
پیدا کردن رگ دست یوسف سخت نبود. سِرُمش را که زدم یک آمپول خواب آور هم در سِرُمش تزریق کردم تا استراحت کند.
_یه خواب آور براش زدم، سِرُمش رو هم کم کردم که استراحت کنه.... بذارید بخوابه... خواب براش خوبه... تا شب بیدار نمی شه... اما یک نفر باید اینجا مراقبش باشه چون....
و هنوز نگفته، دو رزمنده به هم نگاه کردند و یکی از آن دو گفت :
_ببخشید خانم پرستار ولی ما نمی تونیم تا شب بالای سر فرمانده بشینیم.
_چرا؟!
_ایشون وقتی بیدار بشند و هوشیار اول از همه خود شما رو توبیخ می کنند که چرا براش خواب آور زدید که از کارش عقب افتاده... اگه ما هم تا شب کنارش باشیم که ما هم توبیخ می شیم....
_نگران نباشید توبیخ نمی شید...
_شما فرمانده رو نمی شناسید خانم پرستار... خود فرمانده همیشه می گفت دور از جون، ولی اگه در حال مرگم بودم شما باید به کارتون برسید، واسه خاطر من هیچ کاری نباید عقب بمونه.
_یعنی الان یه نفرم نیست که اینجا بمونه؟
سکوت آن دو مرا متعجب کرد.
_خیلی خب... لااقل چند دقیقه اینجا بمونید تا برم به درمونگاه اطلاع بدم.
از سنگر که بیرون زدم از این شیوه ی مدیریتی یوسف متعجب شدم.
هم خودش را هلاک کار کرده بود هم اطرافیانش را.
به درمانگاه که رسیدم عادله هم کارش تمام شده بود و دو تخت از مجروحین خالی....
_خسته نباشی.... چی شد؟... مجروحایی که آوردن چی شدند پس؟
_با آمبولانس منتقل شدن شهر.... یکی هم رفت بخش جراحی.... تو چکار کردی؟
_تو می دونستی این آقایی که از خستگی حالش بد شده بود و آورده بودنش اینجا، همون فرمانده ی پایگاهه؟
_آره... مگه تو نمی دونستی؟
_نه....
_چند روز پیش که اون آقایی که اینجا بستری بود که گفتی بهش میری با فرمانده اش صحبت می کنی... آقا سید.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
وخدا تو را آفرید
برای اثبات آﻳﻫ ے
| فتبارک الله احسن الخالقین 🍃|
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام سلام صد تا سلام روزت بخیر دوست من☀
🌹نیایش صبحگاهی🌹
🌺الهی ای دور نظر و ای نیکو حضر
🌺و ای نیکوکار نیکمنظر،ای دلیل هر برگشته،
🌺و ای راهنمای هر سرگشته،ای چاره ساز هر بیچاره
🌺و ای آرندهٔ هر آواره،ای جامع هر پراکنده
🌺و ای رافع هر افتاده ، دست ما گیر
🌺ای بخشنده بخشاینده.
✅امروز ساحل دلم را به پروردگارم میسپارم و میدانم زیباترین و امنترین قایق را برایم میفرستد.او همواره بر من آگاه و بیناست.خدایا شکرت🙏🏻
°
•
°
او یک کاربره🕋
همیشه آنلاین است، تک تک کلیک ها
و حرفها را میبیند :)🍃
.
.
| المیعلمباناللهیری |♥️
#صبحتونبخیر🦋
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وَ مَالی لَا اَبکی
چرا من بر احوال خودم اشک نمیریزم .
[ #ابوحمزهثمالی ]
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝