eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
میسوزمـ از غمت بنشیـٰن و نگاه‍ کن دنیـا پس از |تُ| با مـٰن تنها چه‍ میکنـد. . ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
21.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 چرا امیرالمومنین(ع) از ۱۴۰۰سال پیش تا همین امروز غریب است؟ 💫چرا ایشان در بین ما که به فضائل حضرت آگاه و معتقد هم هستیم، باز هم غریب است؟ 📲 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
وپدرتنھا‌قہرمانۍبود، ڪہ‌روۍسڪو‌نرفت!... :) 🖐🏼 •🌿•🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _یوسف !.... نمی بینی حالشو؟!... الان وقت این حرفا بود آخه؟!.... بعد سه هفته دخترم مرخص شده اومده خونه... حالا دو سه هفته بهش هیچی نمی گفتید تا بعد. و یوسف عصبانی باز حرف خودش را زد: _عه! مادر من!.... چی بگم؟!... دروغ بگم؟!... سه هفته دروغ بگم، بگم باشه بیایید اصلا اونجا وسط بهشتید بعد یک دفعه بهش بگم دکتر گفته شما نمی تونی بیای؟ و باز خاله اقدس یوسف را توبیخ کرد. _دروغ نگو ولی لااقل شب عید این بچه رو خراب نمی کردی.... حالش بد شد... ندیدی؟!... طیبه تو چرا دیگه؟!... دندون رو جیگر می ذاشتید بلکه یه امشب رو دلخور نشه. دیگر دیر بود برای این حرفها، رفتم سمت هوای سرد حیاط و ایستادم روی بالکن و باز نفسم از شدت عصبانیت گرفت. پاف دوم اسپری ام را زدم که یوسف آمد. _فرشته خانم.... می دونم چقدر دوست دارید برگردید پایگاه ولی اونجا برای شرایط شما مناسب نیست. تکیه زد به نرده های بالکن و پشت به من. و من رو به حیاط با خنده ای تمسخرآمیز جوابش را دادم : _آره.... می دونم... این جور که شما و خاله طیبه می خواید.... من دیگه باید برم بمیرم. _ای بابا... دور از جون... ما فقط حرفهای دکتر رو گفتیم. _آقا یوسف... شرایط رو می شه جور کرد.... اتفاقا توی درمانگاه پایگاه هم داروهای من هست و هم اکسیژن.... هم می تونم ماسک بزنم و هم همکاران اگه بهشون بگم، جلوی من از الکل استفاده نکنن.... اما اینکه شما می گید نامه بزنید که منو قبول نکنن یه چیز دیگه است. _به خدا که باز دارید لجبازی می کنید... فکر می کردم بعد از قضیه ی گاز شيميايي که زدن شما درس عبرت گرفتید! با حرص آمیخته به عصبانیت نگاهش کردم. اگر چه او نگاهم نمی کرد ولی قطعا صدایم را خوب می شنید. _من لجبازی می کنم؟!... من که حالمو بهتر از شما می دونم؟!... واقعا که... اتفاقا انگار باز شما شروع کردید و افتادید روی دنده لج. این بار نگاهم کرد! و مثل خودم عصبانی جوابم را داد: 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
‌ ‌🌷 صبحم باش تا به شوقِ از شب بگذرم ؛ ای حضور از آفتاب زیباتر ... سلام صبحت بخیر❤
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _آره اصلا افتادم رو دنده ی لج.... نامه رو می زنم حتما. با این حرفش آتش گرفتم از شدت عصبانیت و غیض. و من با نفسی که بریده بریده شده بود گفتم : _من میام... شما هم... نامتو بزن.... اختیار من....دست شما نیست.....نوبت خودتون که باشه..... با همین پای ِ..... و نشد که جلوی خودش بگویم « پایِ لنگ »... مکث کردم و نشد و نگفتم و ناچار با همان نفس های تنگم پاف سوم اسپری را هم زدم. ولی او این بار نگاهم کرد. _حالا آروم باشید.... یه نفس عمیق بکشید. چپ چپ نگاهش کردم و با عصبانیت سمت خانه برگشتم. این بار اما به اتاق نرفتم. به اتاق خودم رفتم. اما حالم بد بود. این اسپری اثر نداشت و من هم آنقدر عصبانی شده بودم که نفسم بالا نمی آمد. باید اکسیژن می گرفتم. ناچار با یک حال خراب و بی نفس، برگشتم به اتاق. چنان نفس هایم تنگ بود که مثل آسمی ها صدای خس خس سینه ام در اتاق پیچید و با ورودم بی اختیار خاله اقدس، بلند گفت : _یا امام حسین.... من سمت کپسول اکسیژن رفتم و خاله اقدس فوری پیچ کپسول را برایم باز کرد و ماسک را روی صورتم زد. بعد بلند صدا کرد: _طیبه.... بیا فرشته حالش بد شد. خاله طیبه را صدا زد اما یوسف سراسیمه به اتاق برگشت و خاله طیبه با کمی تاخیر. نگاه هر دو روی صورتم بود. و من سعی می کردم فقط نفس بکشم. خاله طیبه بلند زد زیر گریه. _الهی من بمیرم نبینم تو رو این جوری.... آخه ببین چقدر منو حرص می دی؟!.... ببین حالتو.... با این نفسات کجا می خوای بری فرشته؟! و من دیگر نفس حرف زدن حتی نداشتم. سکوت کردم. چند دقیقه بعد حالم کمی بهتر شد اما دیگر قصد کردم حرف نزنم. زیر ماسک اکسیژن ماندم و حتی شام هم نخوردم. اما تمام مدت یک نفر با اخم های سختی داشت مقاومت می کرد شاید! و او همان یوسف بود. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
گفت : چه عکس های قشنگی ! -شنید : آنچه که در عکس ها می بینید ، دیده های چشم هستند ، اما آنچه که دل ها می بینند چه؟ اگر عکس زیباست ، دل چگونه است؟! اگر عکس دیدنی است ، دل دیدنی تر است. کاش قابلیت عکسبرداری از دل ها هم بود . . ... و همچنان دل ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 فردای آن شب، روز اول عید بود. و من حالم بهتر بود اما..... خاله طیبه اصرار داشت قبل از آمدن فهیمه و آقا یاسر دیدن خاله اقدس برویم. این همه اصرارش کمی شک برانگیز بود اما قبول کردم. تمام اسپری هایم را درون کیفم ریختم و بلوز و روسری آبی رنگی که داشتم را پوشیدم و دیدن خاله اقدس رفتیم. اما همین که وارد خانه شدم متوجه ی اصرار خاله طیبه گشتم. یوسف داشت ساک دستی اش را می بست که با آمدن ما از جا برخاست و سلام کرد. تبریک عید را زیر لب گفت و فقط خاله طیبه جوابش را داد. _خب یوسف جان انگار داری میری؟ نشستم کنار خاله طیبه و شنیدم که گفت: _آره دیگه... حلالم کنید... مخصوصا فرشته خانم. و من عمدا زیر لب گفتم : _عُمراً.... فکر کنم شنید! نگاهش روی صورتم آمد. _از من دلخورید فرشته خانم؟ جوابش را هم حتی ندادم و نگاهم را دوختم به انگشتان دستم. در حالی که بی جهت به انگشتان دستم خیره بودم، شنیدم باز که یوسف گفت : _دیگه چکار کنم واقعا نمیدونم..... کاش خانم پرستار درک میکرد که همه ی این سختگیری ها برای خودشونه. منتظر شد تا شاید حرفی بزنم اما نزدم. _خوش آمدید.... خاله اقدس آمد و سینی چای را پای سفره ی آجیل و شیرینی که پهن کرده بود گذاشت و گفت : _اِی طیبه جان... برو خدا رو شکر کن یه دختر مثل فرشته دم دستته.... من با این کمر ناقصم دیگه نمیتونم دُلا و خم بشم... ناچار شدم همه چیز رو بچینم تو سفره که مهمونا بیان سر سفره بشینن که نخوام هی جمع کنم و پهن کنم. و خاله طیبه جواب داد : _حالا ان شاء الله خدا بهت یه عروس زبر و زرنگ بده که کمک دستت باشه. و خاله اقدس از ته دل بلند آمین گفت. اما یوسف بلافاصله، پشت بند آمین مادرش گفت: _این دعاها نمیگیره مادر جان... آخه کی میاد زن من علیل بشه، با این پای چُلاقم؟! و فوری خاله طیبه از یوسف تعریف کرد. _وا.... از خداشم باشه.... پسر به این خوبی... به این نجیبی.... به این ماهی. و من آهسته باز زمزمه کردم: _به این بی شعوری... یوسف نشنید قطعا اما خاله طیبه چرا و چنان نگاه تندی بهم انداخت که باز لال شدم. _ببین یوسف جان تو فقط دختره رو بگو... خودم برات میرم خواستگاری خاله.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
♥️͜͡🕊 نامت‌بود‌جوازعبور‌از‌پل‌صراط جآنم‌فدای‌نآم‌تو‌اربآب،یآ‌حسیــن ♥️¦⇠ 🕊¦⇠ •••━━━━━━━━━ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•°~♥️🌱 «فحش‌اگربدهندآزادی‌بیان‌است، جواب‌اگربدهی‌بی‌فرهنگی‌است سوالی‌اگربکنند،آزاداندیشند، سوال‌اگربکنی‌تفتیش‌عقاید، مسخره‌ات‌بکنندانتقاداست جواب‌اگربدهی‌بی‌جنبه‌ای، اگرتهدیدت‌کننددفاع‌کرده‌اند اگرازعقایدت‌دفاع‌کنی‌خشونت‌طلبی، حزب‌اللهی‌بودن‌راباهمهٔ‌تراژدی‌هایش دوست‌دارم. » 🥀 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝