6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آمدن هر صبح پیام خداوند برای
آغاز یک فرصت تازه است
برخیز و در این هوای دلچسب
زندگی را زندگی کن تغییر مثبتی ایجاد کن
و از یک روز دوست داشتنی خـــداوند
لذت ببر و قدر زندگیتو بدون
صبحتون بخیر عزیزان
🎥حسین الکایی
🌍مازندران _ نوشهر _ آبشار دارنو
[وَألذینآمَنُواأشَـدُحُبـًّالِله.]
+وآنهاکهایماندارند،
عشقشانبهخداشدیدتراست!
پیامخدابہتو:
[بندهۍمن..
باوجودمن،
چراغمگینونگرانۍ؟
حتۍاگرطنابطاقتت
بہباریکترینرشتہرسید
نترسمنهستم]
[وَلَنْیجْعَلَاللَّهُلِلْکافِرِینَعَلَیالْمُؤْمِنِینَسَبِیلاً]
+وخداوندهیچگاهبراۍکافراننسبتبه
اهلایمانراهتسلطبازنخواهدنمود."
«♥️✨»
خدیاشکرتツ
بہخاطرهرنفسۍکہمۍکشم
وهردموبازدمۍکہ
بایادتومتبرکمۍشود✨
♥️¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
›
«♥️✨»
خدایا…!
حالِدلمراتکانۍبده
هممۍدانۍ
هممۍبینۍ
هممۍتوانۍ:)
♥️¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
‹›
«♥️✌️🏻»
عـٰاشقـٰانراسـَرشوریدـہبهپیکرعـَجباست
دادنسـَرنهعـَجبدآشتـَنسـرعـَجباَست..!
♥️¦↫#بسـیجۍ
✌️🏻¦↫#چریکیونآسیدعلۍ
‹›
«🌹🌱»
خوب کردی که رخ ازآیینه پنهان کردی
هرپریشان نظری لایق دیدارتونیست:)
📸¦↫#پروفایل
🌹¦↫#چـادرانـهـ
‹›
«♥️🕊»
نگهی کن به دلم،حال دلم خوب شود:)
♥️¦↫#شهیدمحمدرضادهقان
🕊¦↫#شــهـیدانهـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آمدن هر صبح پیام خداوند برای
آغاز یک فرصت تازه است
برخیز و در این هوای دلچسب
زندگی را زندگی کن تغییر مثبتی ایجاد کن
و از یک روز دوست داشتنی خـــداوند
لذت ببر و قدر زندگیتو بدون
صبحتون بخیر عزیزان
🎥حسین الکایی
🌍مازندران _ نوشهر _ آبشار دارنو
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_448
خاطره ی آن آمپول تقویتی و دل درد و کمردرد من، تنها خاطره نبود....شروع یک جریان جدید بود که شاید اوایل حتی متوجه آن نبودم.
چند هفته ای که یوسف به مرخصی آمده بود، خیلی خوش گذشت.
توجه یوسف به من، به زندگی، به تفریح حتی،... به همه چی،.... زیبا بود.
عادت کرده بودم به اینکه صبح ها با بوی نان تازه ای که او می گرفت از خواب بیدار شوم.
سر سفره ای که چیده بود بنشینم.... ناهار با هم غذایی درست کنیم... گاهی هم یک بشقاب برای خاله اقدس می فرستادیم.
بعد از ناهار یک چرت کوچک بین وعده، بعد از ظهر با هم بیرون می رفتیم و برای شام چیزی می خریدیم.
در آن مدت کوتاه مرخصی یوسف، کمی تنبل شدم. چون یوسف سعی می کرد کمکم باشد و من به خاطر کمک هایش، کمتر کار می کردم.
ظرفها همیشه پای او بود. محال بود در خانه باشد و در شستن ظرف ها کمک نکند.
رختخواب ها هم که به خاطر سنگین بودن، خودش جمع می کرد.
گاهی هم جارو زدن خانه را هم انجام می داد.
من فقط و فقط آشپزی می کردم و به قول خاله طیبه کمی چاق شدم! حتی یک بار خاله طیبه رو در روی خودم به یوسف گفت :
_یوسف جان یه کم خانمت رو اذیت کن خب خاله جان... چیه هی کمکش می کنی فردا پس فردا تنبل میشه... اونوقت تو میری پایگاه و ایشون میمونه و کلی کار.
یوسف با محبت نگاهم کرد و من مقابل نگاه خاله جواب دادم:
_تنبل نمیشم خاله جان چون قراره این دفعه خودم باهاش برم پایگاه.
خاله متعجب به یوسف خیره شد.
_آره یوسف.
بر خلاف تصورم، یوسف تنها سری تکان داد و گفت :
_هنوز هیچی معلوم نیست خاله.
و من چقدر حرصم گرفت از شنیدن این حرف.
و باز همان شب، بعد از برگشتن به خانه، بحثمان شد.
_یوسف یعنی چی به خاله گفتی هنوز هیچی معلوم نیست!
یوسف اورکتش را آویز جالباسی کرد و بالای سر علاءالدین روشن وسط اتاق ایستاد.
_الان دیره... فردا حرف بزنیم؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀