فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹درود درود درود امروزت زیبا دوست من 🌹
🌸برخیز ڪه خورشید به بام است
🌺شب رفته ڪنون وقت قیام است
🌸از دسته گل رویش خورشید
🌺بے شک به تو اے دوست سلام است
🌸درود بر شما صبحتون بخیر و شادی
🌺امروزتون مملو از عشق و خوشبختے
♥️✨
میشود؟؟(:
#اربابم🌻
🕌🚩
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین الهه بانوی من 📿
به قلم #مرضیهیگانه
پارت 1
من از اول باهمه فرق داشتم . با همه ی همه . همه که می گم یعنی دخترهای دور و برم که هیچ ، با هر دختری که مادرم ، پدرم ، حتی آقاجونم در طول عمرشون دیده بودند .خلاصه همه دیگه .
مثلا از اولی که فهمیدم بزرگ شدم ، پا به توپ با پسرعموهام همبازی شدم .چنان دریبل می کردم که همه ی پسر عموهام از من جا می موندند و توپ می خورد کنج دروازه.
یعنی سرم دعوایی بود ! وقتي خونه ی ویلایی آقا جون جمع می شدیم ، توی یارکشی ها ، هر کسی تمام زورش رو می زد که من برم توی تیم او .
حالا اینا هیچی .مهارت خاصی توی دعوا راه انداختن داشتم .
وای مخصوصا وقتی نازنین و نازلی دختر عموهام که ازشون متنفر بودم ، سر راهم سبز می شدند که می شدند .
هردفعه ما دعوت می شدیم خونه ی آقا جونم ، اون ها هم بودن .خب چون اونا دختر های عمو سعید بودند و آقا جون همه ی بچه هاشو باهم دعوت می کرد خونه اش . بذارید از اینجا بگم که آقا جون من چهارتا پسر داشت .عمو مجید که دوتا پسر داشت به اسم آرش و آرین .
بابا حمید خودم که من گل دخترش بودم و هستم ولی بیشتر به پسرها و شیطنتشون شبیه بودم و هنوزم هستم.
عمو سعیدم که بابا ی اون دوتا عفریطه است .
ولی اینو هم بگم که عموم ماهه و دختراش به زن عمو فرنگیس رفتند و آخرِ آخر هم عمو وحید که یه تک پسر بیشتر نداشت به اسم علیرضا که یک سالی از من بزرگتر بود و علیرضا یه جوری برادر من محسوب می شد .چون وقتی من به دنیا اومدم زن عمو مریض می شه و بیمارستان بستری به همین دلیل علیرضا خیلی بهونه می گیره و مادرم بهش شیر می ده و اینجوری می شه که علیرضا بخاطر خوردن شیر مادرم به من محرم شد.
حالا بحث خانواده ی پر جمعیت ما به کنار ،موضوع بحث سر نازنین ونازلی بود که می خواستند یه جوری بگن خیلی خانوم هستند که یه جفت عروسک بغل می کنند و هی می خوابوندنش و هی غذا بهش میدن و از این لوس بازیا و چون من پا به توپم خوبه ، پس من خانوم نیستم و... منم هر وقت می دیدمشون یه بلایی سرشون درمی آوردم که حالشون رو بگیرم .از همون بچگی ، من رابطه ام با نازنین و نازلی بد بود و واسه همین ، با پسر عموهام دوست شدم .
آقا جونم هم که قربونش برم فقط بلد بود یه جمله را مدام پتک توی سر پدر و مادرم کنه که :
-بابا این دخترو ببرید دکتر شاید اصلا پسر بود.
آی بیچاره مادرم چه حرصی می خورد.گذشت و گذشت وگذشت و من به زور اجبار و نگاه ها وحرف های بقیه مجبور شدم به خانم شدن و دور شیطنت هام رو خط کشیدن .
نازنین ونازلی تنها کسانی نبودند که روی مغزم مسابقه ی دو می دادند.
یه پسر دایی هم داشتم که از اونا بدتر بود.دایی خوب و ناز من ، محمود، دو تا فرزند داشت .هستی که ماه بود و با من همسن و حسام که پنج سالی از ما بزرگتر بود .
با هستی مثل خواهر بودم ولی باحسام مثل دشمن خونی . پسره ی متحجر مذهبی با اون ریش های بلندش و اون یقه ی کیپ کرده ی آخوندی خیلی حرص در بیار بود. البته ازش ترس هم داشتم. آخه یه جوری نگاهم میکرد که شب کابوس نگاشو میدیدم.
مخصوصا از وقتی که به قول آقاجون توبه کرده بودم که با پسرعمو هام فوتبال بازی نکنم و مثلا سر سنگین باشم .مدام کنایه می زد . به در می گفت که دیوار بشنوه .
-هستی ، موهات پیداس .
یعنی من موهام روبزنم زیر شالم .
-هستی باهرکی می ری بیرون ،بلند بلند نخندید ،زشته .
یعنی اگه بامن داره می ره بیرون ،خفه خون بگیریم .
اما ماجرای من نه ربطی به کنایه های حسام داشت و نه ربطی به خصومتم با نازنین و نازلی .
ماجرای زندگی من از یه عشق تو دوران بچگی شروع شد .از عشقی شاید ممنوعه .من عاشق آرش ، پسر عموی بزرگم بودم که همسن حسام بود.
❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌
📝📝📝
#تلنگرانہ ..😷!
لطفا اگر مشکوک به گناه هستید سریعا به طب قرآنی مراجعه کنید..(:🍃
•♥️✨•❁❁•✨♥️•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین الهه بانوی من 📿
به قلم #مرضیهیگانه
#پارت2
میون همون خاطرات بچگی و شیطنت هام .
میون دریبل کردن هایم وسط بازی گل کوچیک .
من شیفته ی آرش شدم .زمان هم با گذرخودش این شیفتگی رو بیشتر و بیشتر کرد تا اینکه رسیدیم به روز خاص .
روزي که شاید به نفع من و آرش بود و به ضرر بقیه .آرش خیلی خوددار بود.از وقتی علایم خانم شدن و متین شدن رو در من دید ، دیگه باهام سر سنگین شد.اما من له له یه جرعه از نگاهشو داشتم .
تا اینکه خبر مهمونی خونه ی آقا جون توی خونه پیچید . بابا اخم می کرد ، مادر غر می زد و من از اینکه نمیفهمیدم ، یه مهمونی ساده که اخم و غر زدن نداره ، متعجب بودم همه خونه ی آقاجون جمع شدیم . بعد از شاید نزدیک یکسال . آخه آقا جونم یه ویلای بزرگ چند هزار متری قدیمی آبا اجدادی داشت توی شمال که کم کم جون گرفته بود و درختانش سر و سامون . شاخه های گیلاسش پر بود از دونه های قرمز گیلاس وحالا که مشغله ی کاری بچه هاش نمی ذاشت که تند و تند بهش سر بزنند ، تمام میوه ها ی ویلاشو سبد سبد می کرد و می فروخت . ته ته های باغشم درختای انار داشت . انارای بزرگ و قرمز که من عاسق عکس گرفتن کنارشون بودم.
اما انگار ایندفعه فرق داشت .این مهمونی خیلی مهم بود که آقا جون پا کرده بود تو کفش لجبازی که الا و بلا چه کار دارید یا ندارید ، باید بیایید .
همه ی پسرای آقاجون با خانوادشون دعوت شدند به خونه باغ ویلایی آقا جون .چه جمعی شده بود ! امامن هنوزم دلم می خواست که از لیست مهمان ها خط می خوردم .شاید دروغ نگم از وقتی مادرم هی توی گوشم خوند که :
-بابا دختر یه کم خانمی کن ....یه کم حجب ،حیا ، متانت... آبرو واسه ما نذاشتی .
از همون روزی که شیطنت هام رو بوسیدم و مثلا ، تاکید می کنم که مثلا خانم شدم ، دیگه خونه هیچ کدوم از عموهام نرفتم .
کتاب و درس و کنکور رو بهونه کردم و دوسال به اسم کنکور توی خونه موندم .
حوصله ی کنایه شنیدن نداشتم .
در واقع فقط خونه ی دایی محمود می رفتم چون نمی تونستم از هستی دل بکنم .
تا همون مهمونی بحث برانگیز که کنجکاویم نذاشت توی خونه بمونم .
ماشین ما هم ، کنار ماشین عموهام روی سنگریزحیاط ویلای آقا جون پارک شد .
از ماشین پیاده شدم و پاشنه ی کفش های بلندم رو که فقط و فقط مادر اصرار به پوشیدنش داشت و خانمی رو توی همون ده سانت کفش پاشنه دار می دید ، روی زمین گذاشتم .
نگاهم اول چرخید سمت باغ و درختای میوه .
دلم واسه خوردن گیلاس های درشت باغ آقاجون پر زد .مادر در سمت شاگرد رو با ضرب بست و هوس چشیدن گیلاس های آبدار رو از سرم پروند.
-فکرش روهم نکن الهه ...خود آقا جونت حتما از میوه های باغش چیده و روی میز توی پذیرائی ش گذاشته .
-آخه....
.آخه را تمام نکرده ، مادر بلند و عصبی گفت :
-آخه بی آخه ... که باز بگن الهه پسره !!
خجالت بکش ...کفش ده سانتی پات کردی که بری بالای درخت !
نیم دایره ی لبخندم ، شیطنت آمیز بود که گفتم :
-کفشارو که می شه در آورد.
مادربا حرص فریاد زد:
_الهه!!
-خیلی خب .
صدای پدرهم بلند شد:
_بازشروع شد! ای بابا...ول کنید دیگه .
مادر همه چیز را گردن من انداخت و غر زد:
-آخه ببین چی میگه !
روی همان ده سانت پاشنه ی بلند کفش هام ایستادم و در ماشین رو بستم .راه افتادیم سمت خونه ی آقا جون .اصلا با اون کفش ها تعادل هم نداشتم .از بس کتونی پوشیده بودم و آل استار حالا کفش پاشنه بلند مثل میخی بود که توی پاشنه ی پاهام فرو می رفت .
وارد خانه ی آقا جون که شدیم همه جمع بودند .حتی اون دوتا عفریطه و علیرضا ، داداش خودم و ... آرش که تا نگاهم روی صورتش نشست ، سرش رو با حالت قشنگی ازم گرفت و پایین انداخت . با آن پیراهن سفید جذب اندامی و شلوار جین مشکی و آن موهای ژل زده که همه را به یک طرف ، خواب داده بود.
نگاه همه سمت من آمد . بعد از دوسال ، اولین بار بود که مرا می دیدند
❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌
📝📝📝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوشی رو بر دارید سردار سلیمانی با شما تماس گرفته و سفارشی دارد.
کلیپ بسیار زیبا و دلنشین👌🏻🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سربازای قاسم سلیمانی☺️✌️
#پیشنهاددانلود😍
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بعدازتو...💔
•●🇸 🇹 🇴 🇷 🇾 ●•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بیـــــــᏪــــو
تو آرزویِ تمامِ قنوت هایِ منے...
همان ڪه خواستمش در دعاے پنهانے🙃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بیـــــــᏪــــو
﴿ مَݩتوَکللٰایَغلٻ...💕🌱 ﴾
- دلت کھ آرومباشه . . .
زندگۍقشنگتره 🦋💛
ـــــــــــــــــــــــ|°•❀•°|ـــــــــــــــــــــــــ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بیـــــــᏪــــو✨🍃♥️
اشکـِ چِشمم بارِشی استــ بـی
مـنـتـهـا ...😭
ابـتـدایَـش "مَـشهَـد " و
انـتـهـایَـش "کَـربَـلا"💔
•🌿• ↷ #ʝøɪɴ↭
「°.• ♡」
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
خدایا
🍃🍁بہ حق نـام عظیمت
همان ڪه کهکشانها را میآفریند
یا زیر و زِبَر میکند
دستهایمان را بگیر
تا در سیاهیها و تاریکیهایی ڪه
ما را احاطه کردهاند
طریق تـو را گم نکنیم
و در فراز راهها و نشیبها
مقصد و مقصود را فراموش نکنیم
و جز خواست تـو
بہ هیچ چیز دیگری تن ندهیم
مگذار یک لحظه، حتی یک لحظه
تـو را از خاطر ببریم
و مگذار بہ یک لحظه بی حضور تـو
بہ زنـدگی کردن راضی شویم....
✨شبتون منور به نور خدا✨
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁درود بر تو دوست من روز پاییزیت زیبا🍁 صبحت قشنگ
برای رسیدن به آرامش دو چیز را ترک کن:
🍂یکی اینکه بخواهی دائم در مورد دیگران قضاوت کنی
🍂یکی اینکه بخواهی دائم مورد تأیید دیگران باشی.
🌓
#تلنگرانہ
جواب منو بدید...👣
خدایی شبہا تا ساعت چند بیدارے؟
دو، سه، شایدم چهار🤔'`
چیکار میکنی ⁉️ حتما با گوشی کار میکنی👀..
دنبال چی هستی🖇
این همہ ساعٺ بیدارے خب بنده خدا یک ربع وقت بزار نماز شب بخوان☺️
دنبال هرچی هم هستی بہش میرسی
از برکت و رحمت تـــــا آرامش و اخلاص و #شهادت 🌿✨
•♥️✨•❁❁•✨♥️•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدماه تولدت کیه؟؟!!✌️🏻😉😍
#رفیقشهید
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #الهه_بانوی_من 📿
به قلم #مرضیهیگانه
#پارت3
صدای زن عموی بزرگم ، مادر آرش بلند شد .
-خوش آمدید منیژه جون ...
بعد نگاهش به من افتاد .خودم را در جلدخانوم ترین خانوم ها فرو بردم و سرم را پایین انداختم که زن عمو ثریا جلو آمد و صورتمو بوسید وگفت :
-به به بالاخره روی این الهه خانوم رو دیدیم! کجایی عزیزم؟نیستی چند وقته .
مادر با افتخار بلند گفت :
_درس می خونه واسه کنکور.
خنده ی تیز و تند نازنین ونازلی را شنیدم .نگاهم چپ چپ ،خنده هاشونو هدف گرفت .سریع جمعش کردن ولی زن عمو فرنگیس بلند گفت :
-خب نازنین ونازلی هم می خونن ولی خودشونو حبس ابد نکردند.
ابروهام بالا رفت .از تعجب بود وکمی چندش !
آخه دو مغز فندقی رو بامن مقایسه می کرد ! خواستم چیزی بگم که مادر فوری بلند وحرصی گفت :
-سلام فرنگیس جان ...چه خبر؟
زن عمو،قری به گردنش داد وناخن های جدید و بلند کاشته شده اش را طوری کنار صورتش گرفت که اصلا معلوم نشد که می خواست فرم وحالت ناخن هایش را به نمایش بگذارد.
نگاهم باز یه لحظه رفت سمت آرش .سر خم کرده بود وبی هدف کف سالن را می پایید.
از آن سلام واحوالپرسی پر کنایه که گذشتیم ، رفتم سمت زن عمو محبوبه ، مادر علیرضا و آرام نجوا کردم:
-علیرضا کجاست ؟
-با آرین رفتن توی باغ آقا جون میوه بچینن .
همه دور تا دور سالن بزرگ خونه ی آقاجون ، نشستند .تعمیرات اخیر خونه ی آقاجون ،باعث شده بود که خونه ی قدیمی وکلنگی آقاجون به روز و شیک شود.کف پوش های قهوه ای پررنگ سالن خیلی به ست مبلمان چوبی سالن می آمد و زیر نور پنجره های بزرگ که رو به باغ بود، سالن را زیباتر می کرد . راهرویی که قبلا تنها راه جدایی سالن از پله ها بود،حالا کنار سالن با پله هایی مارپیچ وچوبی و نرده ای فلزی و زیبا به طبقه ی دوم می رفت .
هنوز خبری از آقا جون نبود.البته عموها هم نبودند .نگاهم که خوب چرخید ، متوجه ی نبود پدر هم شدم .نگاهم نامحسوس روی گزینه های سالن چرخید.زن عمو فرنگیس که طرف مقابل مبل من و زن عمو محبوبه نشسته بود و برای من خود شیفتگی ،قربان صدقه ی ناخن هایش می رفت .ثریا خانم ، مادر آرش هم که داشت با نازلی صحبت می کرد .نازنین ونازلی دوقلوهای زن عمو فرنگیس بودند که تنها زیبایی چهره اشان به نظر من ، آن چشمان خمار بادامی بود وگرنه با آن بینی تابلوی برجسته و کشیده ، شبیه پینوکیو بودند تا نازنین !نازلی هم کپی برابر با اصل نازنین بود با یک شانس برتر که بینی اش در صورت تپل وگونه های برجسته اش کمتر خونمایی میکرد . لبان کشیده ی مثل نخ هردویشان مرا به خنده وادار کرد که مجبور شدم انگشتان دستم را برای مهار لبخندم ، حصار لبانم کنم .
واقعا قابل مقایسه با آن ها نبودم .نمی خوام بگم زیبا بودم و هستم ولی خیلی بی نقص تر از آن دماغ دراز و کشیده ی توی صورت نازنین و نازلی که از مادرشان به ارث رسیده بود ، توی صورتم جا خوش کرده بود.
چشمای قهوه ای روشنم به مادر رفته بود ،لبان درشت ولی کوچکم به خانواده ی پدری ، و چشمان درشتم به هر دو. ترکیب صورتم را دوست داشتم .گاهی که یاد دوران کودکیم می افتادم ،خنده ام می گرفت .گه گاهی یک سبیل مردانه را هم پشت لبم ، با ماژیک مشکی می کشیدم که بیچاره مادر برای پاک کردنش با لیف وصابون به جون پشت لبم می افتاد.
هنوز هم گاهی مادر کنایه می زد که :
این خط لب دور لبت ،ازهمون ریش وسیبیله که توی بچگی واسه خودت می کشیدی .
همه گرم کاری بودند . بعضی ها صحبت ،بعضی هامجله ،بعضی ها هم تلویزیون و من درگیر حس بی تاب خواهشی که وادارم می کرد به آرش خیره شوم .
لحظه ای سرش بالا آمد و نگاهم را شکار کرد.
لبخند پهنی روی صورتش نمایان شد .
من هم لبخند زدم و باز مثلا خانومی کردم . با نوار باریک لبه ی مانتویم بازی می کردم وفکرهایم را ردیف ، در مورد تحلیل نگاه آرش ، یک به یک یا خط می زدم یا تایید می کردم که صدای عصای آقاجون با کف پوش های سالن ،نگاه همه را سمت خودش خرید .
❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌
📝📝📝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سلاح مومن در جهاد اکبر، اشک به درگاه خدا است.
✍شهیدآوینی: اگر سلاح مومن در جهاد اصغر، دو دم است و تیر و تفنگ، سلاح او در جهاد اکبر اشک و آه و ناله به درگاه خداست. و اگر راستش را بخواهی، آن قدرتی که پشت شیطان را میشکند و آمریکا را از ذروه دروغین قدرت به زیر میکشد این گریههاست.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدی که بخاطر فقر مردم سوریه روزه میگرفت!
▪️همسر شهید مدافع حرم موسی رجبی میگوید در سوریه که بود بیشتر روزها روزه میگرفت، میگفت این مردم غذا و امکانات ندارند، شرم میکنم در کشورشان باشم و غذای بیش از حد بخورم....
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
📎 فرازی از وصیتنامه
🌷شهید مدافع حرم فرهاد طالبی🌷
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
Baghare_005L.mp3
3.16M
✴️ #روشنای_راه
شماره 43
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #بقره
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم.
◻️🔸◻️🔸◻️
✴️ همه چیز درباره آشنایی آیتالله سیدعلی خامنهای(مدظلهالعالی) با قرآن
⏮ #مبارزه با رژیم از طریق #جلسات_قرآن
🔸 سال ۱۳۴۳ خورشیدی که آیتالله خامنهای به دلیل ضرورتی از قم به مشهد بازگشتند، نخستین فعالیتی را که در کنار مباحث درسی و علمی خود شروع نمودند، جلسه #درس_تفسیر_قرآن بود. اولین درس تفسیر ایشان در همان سال و برای گروهی از مردم برگزار شد.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
عبادت شیطان - حاج اقا عالی.mp3
3.47M
🎧🎧
⏰ 4 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ عبادت شیطان
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا_عالی
🔹 #نشر_دهید
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
✍بعضی دعاها عجیب به دل می شینه:
⬅️ خداوندا:
نه آنقدر پاکم که مرا کمک کنی
و نه آنقدر بدم که رهایم کنی …
میان این دو گم شده ام
هم خودم و هم تو را آزار می دهم
هر چه تلاش کردم نتوانستم
آنی شوم که تو می خواهی
و هرگز دوست ندارم
آنی شوم که تو رهایم کنی
خدایا دستم به آسمانت نمی رسد اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن ...
🙏امین یارب العالمین🙏
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#شهید_یعنی...🌸
شروع زندگیمان ساده بود و در عین حال با صفا.
نمی شد گفت خانه!
دو تا اتاق اجاره کرده بودیم که نه آشپزخانه🍳 داشت نه حمام🛀
کنارِ در یکی از اتاق ها،
یک تورفتگی بود که حسن برایش دوش گذاشته بود و شده بود حمام🚿
زیر پله هم یک سکوی آجری بود که چراغ سه فتیلۀ خوراک پزیمان را گذاشته بودیم رویش، شد آشپزخانه🍽
به نظر من خیلی قشنگ بود😊
خیلی هم ساده.
#همسر_شهید_حسن_آبشناسان🌺
#تا_شهادت_راهی_نیست☺️✋🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝