رمان آنلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت19
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت20
زن عمو بی تعارف گفت:
-خوبی الهه جون؟ بیا بشین تا ببینمت عزیزم.
خواستم برم که مادر با لبخندرو به زن عمو گفت:
-الان میآد...
بازوم رو محکم گرفت و زیرگوشم گفت:
-می کشمت اگه لوس بشی... سرسنگین .
-خیلی خوب مامان ... بازوم رو مثل بال مرغ از جا کندی.
مادر نفسش رو توی صورتم خالی کرد و بازوم رو رها. رفتم سمت پذیرائی که عمو مجید گفت:
-خب الهه جان درسات چطورن؟
-خوبن سلام میرسونن.
همه از طنز کلامم خندیدند که مادر هم وارد جمعمون شد و فوری بحث رو عوض کرد:
-حالاچی شده افتخار دادید سری زدید به ما؟؟ اخه ما تازه همدیگرو دیدیم!
زن عمو با لبخند پر معنی که مادرو حرص میداد و منو ذوق زده میکرد ، جواب داد:
-هیچی فقط اومدیم حال و احوال کنیم. مادر جواب لبخند معنادار زن عمو رو با لبخندی کنایه دار داد :
-واسه حال و احوال که دست گلی به این بزرگی نمیآرن!
-خب گفتیم هم حال و احوال بپرسیم هم...
عمو جواب مادر را داد که با مکثی همراه یک نفس گفت:
-از ما که پنهون نیست ولی خب شاید شما هنوز بی خبر باشید.
-از چی؟
پدر پرسید و زن عمو جواب داد:
-از قضیه ی الهه و آرش.
حس کردم بال در آوردم برای پرواز. چنان ذوق کردم که با گفتن این حرف زن عمو تکانی خوردم و چون با نگاه مادر توبیخ شدم ،فوری گفتم:
-من برم یه سینی چایی بریزم. مثلا کر شدم و نشنیدم ولی حواسم خوب به جمع بود زن عمو ادامه داد:
-ارش و الهه به هم دیگه علاقه دارند...ولی نمیخواستیم حالا حالاها حرفشو پیش بکشیم اما.....
رمان آنلاین و هیجانی😍
باقلم نویسنده محبوب:مرضیه یگانه
❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌
📝📝📝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر انسانی در گوشهای از قلبش چیزی دارد به نام "بند دل".
بند هر کس به شکلی است. بند بعضی باریکتر از مو و بند برخی تنومندتر از بلوط پیر.
اما انسان، هر انسانی، تا واپسین لحظات حیات در معرض این اتفاق قرار دارد که هنگام نزول فاجعه، به یک آن، کرختی رگهایش را تسخیر کند. تمام وجودش تهی شود. چیزی جز خلاء در کاسه سرش باقی نماند. اختیار تنش از دست برود و چشمهایش به زمین، زمین وامانده خیره شود. آنگاه است که آهسته مینشینید. فرو میپاشد و مینشیند.
اگر آدمی را دیدید که جایی نشسته است، فروپاشیده و خیره به زمین، زمین ویران، نشسته است، حیرت نکنید، ببینید و بگذرید. چیزیش نیست ؛ بند دلش پاره شده، کاری از کسی بر نمیآید. از هیچ کس، حتی خداوندگار.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زیباترین نگاه خدا
💫تا طلـوع بامدادان
🌸حافظ و همراه
💫همیشگی شما باد
🌸شب تـان زیبـا
💫و در پناه الطاف بیکران حق
🌸شبتون خـوش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣رقصیدن نورُ،
خشخش ِساز ِزمین
هنگام طلوعِ صبح پاییز، قشنگ است
سلام روزتون بخیر
آغازتون باشکوه و پرمهر😍
#پاییز_زیبا 🍂🍂🍂
#سلام_امام_زمانم✋🏾
آجرک الله یا صاحب الزمان
ازچه تمام #فاطمهها عمرشان کم است؟
دنيا چرا به "فاطمه " نامهربان شده...
#وفات_حضرت_معصومه سلامالله علیها را خدمت امامزمان و شما محبان تسلیت مےگوییم💔🥀|♡
.
#طاهر_خان_طومان
.
📚خاطرات شهید مدافع حرم سید رضا طاهر
.
✂️برشی از کتاب
بچهها که شهید میشدند، مواظب روحیه نیروها بود. سریع برنامهای پیاده میکرد و بگو و بخند راه میانداخت. میگفت: «گریه و زاری باشد برای عقبه. اینجا جای گریه و روحیه از دست دادن نیست.» اما همین سیدرضا وقتی به عقب برمیگشتیم، اسم هر شهیدی را میآوردیم، حالش دگرگون میشد. به اسماعیل خانزاده علاقه خاصی داشت. اسماعیل که شهید شد، داغدار شده بود. مدام به این فکر میکرد که چرا او شهید شده و خودش مانده. کنار هم بودند که اسماعیل تیر خورد و افتاد.
میگفت: «مگر من چه کردهام که تیر آمد و به من نخورد؛ ولی اسماعیل را به آرزویش رساند. ما که جفت هم بودیم. بیشتر از اسماعیل هم در تیررس بودم.» بعد از شهادت اسماعیل بیقرار بود. میخواست بداند اسماعیل چه کرده که این طور راحت به آرزویش رسید...
.
🔹️#طاهر_خان_طومان
🔹️#مصیب_معصومیان
🔹️#انتشارات_شهید_کاظمی
.
۱۶۴صفحه|۱۵۰۰۰تومان
.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
.
🌏خرید اینترنتی
https://plink.ir/J9Jwx
📞مرکز پخش
02537840844
📲پیامکی
3000141441
.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت21
مکث زن عمو مثل حال اغمایی بود که مرا سالیان سال درخودش فرو برد.
-وقتی اقاجون حرف رو پیش کشید، مصمم شدیم.
صدای کنایه دار مادر بلند شد:
-اره خب... اقاجون یه حرفی زد ولی از کجامعلوم همین عشقی که شما میگید ، واسه حرف اقاجون نباشه؟
عمو اینبار جواب مادرو داد:
-نیست...واسه حرف اقاجون نیست... آرش خیلی وقته از علاقش به الهه گفته ولی خود من مخالف بودم....نه اینکه الهه رو لایق آرش ندونم ... نه، چون میدونستم این داداش حمید من، تک دخترش رو به پسر من نمیده... اما وقتی اقاجون شرط گذاشت حقیقتا دلم سوخت... چون دیدم آرش از خیلی قبل پیش میخواسته پا پیش بزاره و من و مادرش مخالفت کردیم، این شد که مصمم شدم حرف بزنیم .
لیوان های چای رو چیده بودم تو سینی که پدر جواب داد:
-حرف شما درست اما کاش لااقل قبلش یه سرنخی به ما میدادید که یه دفعه غافل گیر نشیم.
عمو فوری جواب داد:
-من که گفتم حمیدجان ...گفتم امره خیره.
همراه باسینی چای آروم آروم سمت پذیرائی حرکت کردم.حالا اونهمه ذوقو و شوقو، قلب و احساس و نگاه های گاه و بی گاه آرش و چشم غره های مادرو وصدای پدرو که گفت ؛" مراقب باش الهه. " چیکار میکردم نمیدونم. رسیدم به عمو، خم شدم و گفتم:
-بفرمایید.
عمو نگام کرد.نگاهی که با همیشه فرق داشت و بعد نمیم دایره ی لبخندش واضح شد . لیوانی برداشت و گفت:
رمان آنلاین و هیجانی😍
باقلم نویسنده محبوب:مرضیه یگانه
❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌
📝📝📝
رمان آنلاین
#الهه_بانوی_من
#پارت22
-ممنون.
اما زن عمو بی پروا گفت:
-ممنون عروس خانوم.
اخ که چه کلمه ای گفت و چه بمبی از انرژی را در قلبم منفجر کرد. اما آرش ... آرش سر بلند کرد و با نگاهش چنان مرا دگرگون کرد که دستانم لرزید. فوری لیوان چایش را برداشت و لبه ی سینی رو گرفت و گفت:
-بده به من دستات میلرزه.
_نه...چیزی نیست.
حس کردم آب شدم. اخه میشه واسه دختر خواستگار بیاد و بعد خواستگارش بگه سینی رو بده به من و دختر خجالت نکشه!! یعنی عرضه ی یه چایی دادنم ندارم؟
اصرار آرش را رها کردم و همراه سینی چرخیدم سمت مادر که طوری سرش را از من برگرداند که فهمیدم بیشتر از اونچه فکرشو میکردم ، خراب کردم.
اما پدر لیوانی برداشت و گفت:
-ممنون.
نشستم دوباره روی تک صندلی میزبان و پنجه هایم رو میون هم گره کردم و رو پاهام گذاشتم که پدر گفت:
-بازم دلیل نمیشه که چون اقاجون گفته من قبول کنم.
عمو بی رودربایستی گفت:
-من ویلای شمالم رو به نامش میکنم...
حتی مادرم هم نتونست جلوی اونهمه تعجبش رو بگیره.سرش رو بلندکرد و به عموخیره شد. اخه همه میدونستیم که عمو به تازگی یه ویلای دو هزار متری خریده...که قیمتش بالای هفتصد میلیونه.
مادر فوری با اونهمه تعجب، اخمی کرد و گفت:
-اقا مجید ویلا که خوشبختی نمیاره .
-تضمین که میآره.
سکوت جمع، برای من شوق آور بود. باید این سکوت رو می شکستم:
_چایی تون سرد شد.
نگاه همه سمت من اومد. مادر ابرویی بالا انداخت و پدر اخمی کرد. اما آرش با آن نگاهش هم، داشت قربان صدقه ام می رفت. سرم را از نگاهش پایین گرفتم که زن عمو گفت:
_اگه ترس شما بخاطر شرط آقاجونه، میتونیم باهاش صحبت کنیم که شرطش رو برداره.
رمان آنلاین و هیجانی😍
باقلم نویسنده محبوب:مرضیه یگانه
❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌
📝📝📝
#عاشقانه_های_شهدایی
همسرم،شهید کمیل خیلی با محبت بود 💖
مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه
از من مراقبت میکرد...
یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود🌞
خسته بودم، رفتم پنکه رو روشن کردم
وخوابیدم😴«من به گرما خیلی حساسم» 🌞
خواب بودم واحساس کردم هوا خیلی گرم شده
و متوجه شدم برق رفته..بعد از چند ثانیه
احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم
رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه...
دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و
مثل پنکه بالای سرم می چرخونه تا خنک بشم☺️
ودوباره چشمم بسته شدازفرط خستگی...😴
شاید بعد نیم ساعت تا 1ساعت خواب بودم و وقتی
بیدارشدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه
رو مثل پنکه روی سرم می چرخونه تا خنک
بشم...پاشدم گفتم کمیل توهنوز داری می
چرخونی!؟خسته شدی!
گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما
حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار
بشی ودلم نیومد....💖
#همسر_شهید_کمیل_صفری_تبار
#تا_شهادت_راهی_نیست☺️✋🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌹شبی با شهدا🌹
کارت عروسی که برایش می امد.
می خندید و می گفت:(بازم شبی با شهدا)
بارقص و اهنگ وشلوغ بازی های جشن عروسی میانه ای نداشت.
بیرون تالار خودش را به خانواده عروس وداماد نشان می دادو می رفت گلزار شهدا.
همه ی فکر وذهنش پیش شهدابود.
بعضی وقت ها برای تفریح یا سمنو پختن می رفتیم روستا،وسط تفریح وگشت وگذارمثل کسی که گمشده ای داشته باشد،می پرسید:
(اقا سید این دور وبر شهید نیست بریم پیشش؟)
#شهید_محسن_حججی
کتاب سرمشق
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝