گرفتارم...
و
دربند...
و
خسته...
نگاهم به عکستان که می افتد، خستگی و ناامیدی پر میکشد.
احساس میکنم به خاطر آرامش نگاه صاحب این عکس هنوز صدایم به آسمانها میرسد😢
سلام بر شهدا ✋
#شهدا_گاهی_نگاهی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا صاحب الزمان....
وقتی تو نباشی💔😔
#انگیزشۍ
نگرانے هرگز↓
از غصہ فردا کم نمیکُنہ🍃
بلکہ فقط شادےِ
امـ ـروز رو از بین میبره
پس بخند
و از زندگے لذّت ببر . . .😌💛
#صبحتون_پرانرژے💪🏻
『 』
من شنیدم سر عشاق بہ زانوے شماست
و از آن روز، سرم میل بریدن دارد...
دلنوشتہے شـهید مدافع حرم
"محمدرضا دهقان امیرے"
در وصیتنامہاش
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت44
گاهی خوبه که آدم سرش شلوغ باشه. مثل خرید جهزیه . از این مغازه به اون مغازه ، سر قیمت و مدل چونه زدن و انتخاب کردن. خرید باعث میشه، فراموشی بگیری . یادت بره که چقدر اتفاقات بد برات افتاده و میتونه بازم بیافته. وسط درگیری و قهر آرش، افتاده بودم تو خرید جهیزیه . مادر هم مدام سئوال میکرد:
-آرش چی شد؟
منم فقط یه جواب تکراری بهش میدادم:
-چی میخواستی بشه؟
وباز سئوال مادر میرفت تا دو روز بعد. نمیخواستم یه بار دیگه به آرش زنگ بزنم. دیگه به اندازه ی کافی غرورم رو له کرده بودم . اما اینبار مجبور بودم تاریخ دفتر خونه رو معین کنم . پس به موبایلش پیامک زدم:
-سه شنبه دفتر خونه ساعت9صبح.
یک روز گذشت تا یه جمله برام پیامک زد:
-هرکس نیاد.
نمیدونم توی رگ های تنم به جای آدرنالین یا هورمون های دیگه چی ترشح شده بود که آمپر حرص و لجم به سقف رسید . سه شنبه اول صبح ، سر ساعت ، با بهترین تیپی که زده بودم ، دم در دفترخونه ،منتظرش شدم. عینک دودی ام رو اینبار عمدا آوردم چون میدونستم منو معطل میکنه و توی زل آفتاب نگهم میداره. با تأخیر اومد . نه و بیست دقیقه بود . با اومدنش بی سلام و علیک پله های دفتر خونه رو رفتم بالا . یکراست سراغ دفتر دار رفتم . شناسنامه و کارت ملی ام رو روی میزش گذاشتم و گفتم:
-میخواستم یه وکالت نامه بدم به همسرم.
آرش هم کنارم ایستاد. بوی عطرش بازم تموم فضای ریه هام رو پر کرد. زیر چشمی بهش نگاه کردم . به دستش . هنوز حلقه ی عقدمون توی دستش بود.
-بشینید لطفا صداتون میزنم.
سمت یکی از صندلي های خالی رفتم. یک پام رو روی پای دیگه ام انداختم و کیفم رو روی پام . نگاهم به انگشتان دستم بود که توی هم قلاب کرده بودم. کنارم نشست و بی مقدمه گفت:
-اوه.....چه ژستی هم گرفته! سلام یادت رفت کوچولو .
با حالت قهر سرم رو از سمت آرش برگردوندم به خلاف جهت و باز شنیدم که گفت:
-ناز نکن الهه ...خودت خواستی ....من که مجبورت نکردم.
جوابی ندادم که یکدفعه گرمایی عجیب، پوست دستم رو فرا گرفت. تک تک انگشتان دستم رو با فشار قوی انگشتانش فشرد. دستم میون دستش اسیر شده بود که سر خم کرد و زیر گوشم:
-الهه ی من ... بانو .... ناز نکن اینقدر ... تالار دیدم چه تالاری! ...میخوای بعد از ظهر بیام دنبالت بریم ببینیم؟
-اعتمادتون یکدفعه جلب شد؟!
-لوس نشو .....خودت خواستی ....حالا ناز نکن ، یه هفته ندیدمت ، توی همین دفتر خونه ، یکهو میبوسمت ها.
خنده ام گرفت و باهمون خنده، تموم قهرم آب شد.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌷شهدا اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا علیه السلام
هستند🌷
و پیام آنها :
عشق
اطاعت و
وفاداری است...
❤️شهید سید مرتضی آوینی❤️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
.
.
کآرِ دیگرے نداریم
مـن و خـورشید
براےِ دوسـ ـت داشتنَت
بیدار مےشویم هر صُبح. .🍂😌
#صبحتون_بہ_عشق
.
.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
20.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روضه خوانی مداح اهل بیت پور کاوه در کنار مزار حاج قاسم سلیمانی و شهید حسین پور جعفری.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#یڪروایتعاشقانہ
.
.
همسرشون مےگُفتند:↓
بعضے از روزهاے جمعہ
تلفنِ همراهش خاموش بود📲
وقتے دلیلش رو مےپرسیدم
مےگفت:
ارتباطم رو با دنیآ کمتر میکُنم
تا امروز کہ متعلق
بہ امامزمانم -عج- هست
بیشتر با امامزمان باشم
بیشتر بہ یاد امامزمان باشم.. :)💕
#شهید_حججے
.
.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝