من شنیدم سر عشاق بہ زانوے شماست
و از آن روز، سرم میل بریدن دارد...
دلنوشتہے شـهید مدافع حرم
"محمدرضا دهقان امیرے"
در وصیتنامہاش
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت44
گاهی خوبه که آدم سرش شلوغ باشه. مثل خرید جهزیه . از این مغازه به اون مغازه ، سر قیمت و مدل چونه زدن و انتخاب کردن. خرید باعث میشه، فراموشی بگیری . یادت بره که چقدر اتفاقات بد برات افتاده و میتونه بازم بیافته. وسط درگیری و قهر آرش، افتاده بودم تو خرید جهیزیه . مادر هم مدام سئوال میکرد:
-آرش چی شد؟
منم فقط یه جواب تکراری بهش میدادم:
-چی میخواستی بشه؟
وباز سئوال مادر میرفت تا دو روز بعد. نمیخواستم یه بار دیگه به آرش زنگ بزنم. دیگه به اندازه ی کافی غرورم رو له کرده بودم . اما اینبار مجبور بودم تاریخ دفتر خونه رو معین کنم . پس به موبایلش پیامک زدم:
-سه شنبه دفتر خونه ساعت9صبح.
یک روز گذشت تا یه جمله برام پیامک زد:
-هرکس نیاد.
نمیدونم توی رگ های تنم به جای آدرنالین یا هورمون های دیگه چی ترشح شده بود که آمپر حرص و لجم به سقف رسید . سه شنبه اول صبح ، سر ساعت ، با بهترین تیپی که زده بودم ، دم در دفترخونه ،منتظرش شدم. عینک دودی ام رو اینبار عمدا آوردم چون میدونستم منو معطل میکنه و توی زل آفتاب نگهم میداره. با تأخیر اومد . نه و بیست دقیقه بود . با اومدنش بی سلام و علیک پله های دفتر خونه رو رفتم بالا . یکراست سراغ دفتر دار رفتم . شناسنامه و کارت ملی ام رو روی میزش گذاشتم و گفتم:
-میخواستم یه وکالت نامه بدم به همسرم.
آرش هم کنارم ایستاد. بوی عطرش بازم تموم فضای ریه هام رو پر کرد. زیر چشمی بهش نگاه کردم . به دستش . هنوز حلقه ی عقدمون توی دستش بود.
-بشینید لطفا صداتون میزنم.
سمت یکی از صندلي های خالی رفتم. یک پام رو روی پای دیگه ام انداختم و کیفم رو روی پام . نگاهم به انگشتان دستم بود که توی هم قلاب کرده بودم. کنارم نشست و بی مقدمه گفت:
-اوه.....چه ژستی هم گرفته! سلام یادت رفت کوچولو .
با حالت قهر سرم رو از سمت آرش برگردوندم به خلاف جهت و باز شنیدم که گفت:
-ناز نکن الهه ...خودت خواستی ....من که مجبورت نکردم.
جوابی ندادم که یکدفعه گرمایی عجیب، پوست دستم رو فرا گرفت. تک تک انگشتان دستم رو با فشار قوی انگشتانش فشرد. دستم میون دستش اسیر شده بود که سر خم کرد و زیر گوشم:
-الهه ی من ... بانو .... ناز نکن اینقدر ... تالار دیدم چه تالاری! ...میخوای بعد از ظهر بیام دنبالت بریم ببینیم؟
-اعتمادتون یکدفعه جلب شد؟!
-لوس نشو .....خودت خواستی ....حالا ناز نکن ، یه هفته ندیدمت ، توی همین دفتر خونه ، یکهو میبوسمت ها.
خنده ام گرفت و باهمون خنده، تموم قهرم آب شد.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌷شهدا اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا علیه السلام
هستند🌷
و پیام آنها :
عشق
اطاعت و
وفاداری است...
❤️شهید سید مرتضی آوینی❤️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
.
.
کآرِ دیگرے نداریم
مـن و خـورشید
براےِ دوسـ ـت داشتنَت
بیدار مےشویم هر صُبح. .🍂😌
#صبحتون_بہ_عشق
.
.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
20.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روضه خوانی مداح اهل بیت پور کاوه در کنار مزار حاج قاسم سلیمانی و شهید حسین پور جعفری.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#یڪروایتعاشقانہ
.
.
همسرشون مےگُفتند:↓
بعضے از روزهاے جمعہ
تلفنِ همراهش خاموش بود📲
وقتے دلیلش رو مےپرسیدم
مےگفت:
ارتباطم رو با دنیآ کمتر میکُنم
تا امروز کہ متعلق
بہ امامزمانم -عج- هست
بیشتر با امامزمان باشم
بیشتر بہ یاد امامزمان باشم.. :)💕
#شهید_حججے
.
.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
💠 ای شهید....
دلم را
برایت آماده کرده ام...
به کدامین
نشانی ارسالش کنم...؟
#رفیق_شهیدم صدامو داری یانه؟!؟ دلم برات تنگ شده😔
روزتون شهدایی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭😭😭
میدانم که اگر با شهدا مواجه شویم آنان خواهند گفت:
اگر ما هم مثل شما پای ارزشهای انقلاب کوتاه میآمدیم، امروز نهال انقلاب به این شجره طیبه، تبدیل نمیشد. شجرهی زیبایی که اصل آن ثابت و شاخ و برگ آن در آسمانهاست.
🌷فرج مولاصاحب الزمان عج
🌷و شادی ارواح مطهر شهیدان صلوات
🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿
🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹
🦋🦋🦋
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت45
انگار همه چیز با یه وکالت نامه درست شد. آرش باز شد همون آرش قبل از عقد. باهم افتادیم توی کارهای مراسم ازدواجمون. تالار دیدیم. آتلیه دیدیم. با یه آرایشگاه قرار داد بستم. لباس عروس پرو کردم. مادر و هستی هم با کمک زن دایی توی خرید جهیزیه بودند. همون خونه ای که عمو به نامم کرده بود و من وکالت دادم به آرش، شد خونه ی شروع زندگیمون.
شوق مثل پیچکی وحشی تارو پود قلبم رو زیر و رو میکرد . همون دو هفته تا مراسم ازدواج نمیگذشت. روزهاش شد روزهای ابدی و شب هاش ، شب های اصحاب کهف!
هر روز با خیالاتی عاشقانه از خواب بیدار میشدم و با همون خیالات روز رو شب میکردم ، تارسیدم به همون روز .... همون روزی که آرزوی هر دختریه که مراسمش بهترین باشه. خودش تک باشه. خاطر هاش قاب قاب روی هم سوار بشه و یه عمر به عکس های اون روز خیره بشه. اما من بازم دلشوره ی عقد رو گرفته بودم. همون حال کوفتی سراغم اومده بود. همون دلشوره هایی که انگار یه بحرانی سر راهته و یه خبری قراره بشه. هی نفس تازه میکردم و ریه هام رو غرق در نفس های پر از اضطرابم . آرایشم تمام شده بود و لباس سفید پف دارم رو پوشیده بودم. اونقدر تغییر کرده بودم که حتی خودم هم غرق در غرور به چهره ام در آیینه خیره شدم. تحسین بقیه خانوم های سالن که بماند.
همون موقع بود که حس دیگه ای هم درون ظرف قلب نگرانم ، ریخته شد. شوق برای دیدار با آرش و آمد. با کت و شلوار مشکی زیبایی که اونقدر به او میآمد که لحظه ای شک کردم که من زیبا تر شده ام یا او. دسته گلم رو تقدیمم کرد ، لبخندش ظاهر شد:
-از حالا؟
چی ازحالا؟
-دلبری دیگه ..... تاشب طاقت نمیآرم ها.
خنده ام گرفت. حالا ذوق و شوقم با اون نگرانی بالا رفته بود.
سوار ماشین گل کاری شده ی آرش به سمت آتلیه رفتیم. صدای آهنگ بلند ضبط ماشین آرش ، همراه با تپش های مضطرب قلبم ، بلند شد:
شدی ماه شبام تو ای یار.
ازجون دل من چی میخوای
هر جا میپرسن از یار.
میگم تویی جونم ای وای
اخ یه دل دارم یه دلدار.
شدم عاشقت انگار...
تو فقط لب تر کنی.
می میرم روزی صدبار...
سرش رو هم با آهنگ تکون میداد و لب میزد:
-یه دل دارم یه دلدار...
چقدر از اون ژستش با کت و شلوار دامادی تو تنش، با چشمکی که گه گاهی میزد تا بیشتر برام دلبری کنه ، ذوق زده شده بودم. انگار تمام خوشبختی همون لحظه نازل شد. یکباره و دفعی و من مغرور از اینهمه عشق، سرم رو بالا گرفتم و دسته گلم رو از شیشه پایین پنجره بیرون بردم و در هوا تکون دادم. رسیدیم آتلیه. باکمک آرش از ماشین پیاده شدم. حالا وقت ثبت این خوشبختی بود. در مقابل تیک تیک های بلند عکس در آغوش آرش فرو رفتم و در تک تک عکس هام، از نگاه میخ شده ی آرش روی صورتم، لذت بردم. گاهی هم در گوشم زمزمه هایی میکرد:
-اینجوری نکن الهه .... دیوونم کردی دختر .... جانم به این ژست قشنگت ...کی میره اینهمه راهو!!
گاهی وقتی خانم عکاس دستور خنده ای مستانه میداد ، این حرف های آرش بود که باعث خنده ام میشد نه دستور عکاس. مطمئن بودم که تک تک عکس هامون قشنگ میشه. با دلبری های من و نگاه خریدار آرش و عکاس حرفه ای . حتما قشنگترین خاطره ها رو برام ثبت میکرد و ثبت کرد ...ثبتی به یاد موندی برای همه ی عمر...
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹 شهـــید محمد ابراهیم همت:
مادر جان من متنفر بودم و هستم از انسانهای سازش کار و بی تفاوت و متاسفانه جوانانی که شناخت کافی از اسلام ندارند و نمی دانند برای چه زندگی می کنند و چه هدفی دارند و اصلا چه می گویند بسیارند.
ای کاش به خود می آمدند. از طرف من به جوانان بگوئید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته است بپاخیزید و اسلام را و خود را دریابید
🦋🦋🦋
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝