فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی که اول صبح برات🌺🍃
صبح بخیر بفرسته یعنی
تا چشماش باز شده
یاد تو افتاده🌺🍃
صبحتون به شیرینی
اولین پیامهای صبح بخیری که
براتون فرستادن🌺🍃
بفرمایید صبحانه😋🍳
#بیـــــــᏪــــو
مآنفسمیڪشیمهمهبااینهدف
ڪهمدینهیهروزبشهمثلِنجف؛🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#خاطره
زود جوش میآورد. آن #صبری که بقیه داشتند او نداشت. همیشه هم میگفت، «شهدا نشانه دارند که من ندارم. #پس_شهید_نمیشوم!»
دو ماه پیش از شهادتش به طور غیر منتظرهای صبور شده بود، آنقدر که من سر به سر او میگذاشتم تا فریادش را بشنوم، اما هیچ فریادی نمیزد. دلم میخواست فریاد بزند تا آن نشانهای که میگفت را هنوز هم نداشته باشد. به پدرش هم گفتم، «اگر اجازه بدهید #ابوالفضل به سوریه برود، شهید میشود.»
حاج آقا گفت، «به دلت بد راه نده، او رفقای خود را دیده که شهید میشوند، #عرفانی شده است. بعدا خوب میشود.»
مرتبه آخر به مادرش هم گفتم، او هم قبول داشت.
راوی:همسر شهید
شهید #ابوالفضل_شیروانیان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#استادپناهیان :
تصـور کن
همه عالم بلند شدن واست کف بزنن
اما امامزمـانعج که تو رو دید
روش و برگردونه ..💔
ارزش داره⁉️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت47
صدای کف زدن بود و هلهله . نقل و گل بود که به هوا میرفت و روی زمین پخش میشد. مادر با دیدنم اشک شوق ریخت و زن دایی لبخند زد. اما هستی با یه سبد گل جلو اومد و سبد رو گذاشت پایین میز جلوی روم و گفت:
-از طرف حسامه. معذرت خواهی کرد.
اخمی کردم و گفتم:
-یکی طلبش ..... بهش بگو یه سالاد فلفلی مهمونش میکنم ....واسه چی نیومد آخه؟! عقدمم نیومد.
هستی سری تکون داد و یکدفعه با ذوق گفت:
-ولی عجیب تغییر کردی ها ...... سرتر از آرشی خدایی!
ذوق زده گفتم:
-اونکه بعله.
نگاهم رفت سمت آرش که کنارم روی مبل دو نفره ی سلطنتی نشسته بود و با زن عمو پچ پچ میکرد. تا حرفش با زن عمو تموم شد هستی تبریک گفت و مارو تنها گذاشت. سرم رو از صدای بلند باندهای تالار، کج کردم کنار گوش آرش و گفتم:
-زن عمو چی میگفت؟
-هیچی میگفت بعد تالار یه سر بریم دم درخونه ی اونا بعد بریم خونه ی عمو بعد بریم خونه.
-چرا؟گوسفند میخوان بکشند ..... رسمه دیگه.
با افتخار گفتم:
-آره خب ..... با عروس به این خوشگلی ....که توی چشمه ، باید بکشند.
آرش سرش رو سمتم چرخوند. با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-عروس یا داماد!!
باناز گفتم:
-عروس.
خندید:
-زیاد مغرور نشو .... منم کشته مرده زیاد دارم ها ....
غیرتی شدم و رگ حسادتم متورم شد:
-کی؟!
خندید و سکوت کرد. زیباترین شب زندگیم که براش دو هفته انتظار کشیدم مثل برق و باد تموم شد. بعد تالار، یه سر خونه ی عمو مجید رفتیم. از عمو و زن عمو خداحافظی کردم . مارو از زیر قرآن رد کردند و پشت سرمون یه کاسه آب ریختند. گوسفند بیچاره ای روهم برامون قربونی کردند که هیچ به قربونیش راضی نبودم. بعد یه سر به خونه ی ما زدیم. مادر با دیدنم گریه کرد و پدر بغضش رو فرو خورد. بعد پیشونی منو بوسید و به آرش گفت:
-مراقب دخترم باش آرش جان.
آرش سری تکون داد و باز اشک مادر روان شد و باز برای بار دوم با قرآن و یک کاسه آب بدرقه شدیم و اینبار همان هایی که از ما را تا آنجا بدرقه کرده بودند ، با ما خداحافظی کردند و تنها من و آرش سوار بر ماشین عروس، که همون ماشین آرش بود و همان شب، لقب ماشین عروس را گرفته بود، به منزل خودمان رفتیم. در طول راه هر دو ساکت بودیم. علت سکوتمان را نمی دانم.
من کمی غمگین بودم با چاشنی همان اضطراب و دلشوره ی صبح . ولی آرش متفکرانه غرق در رویا بود.
درخانه را که باز کردیم، آرش کلید برق را زد. نگاهم در چیدمان خانه چرخید. سلیقه ی هستی و زن دایی بود. اونقدر زیبا بود که زیر لب گفتم:
-جبران کنم برات هستی جان.
اما هستی نبود تا بشنوه ....
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 بهترین استغفار، عذرخواهی از بدحالیه!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وَمَا تَسْقُطُ مِن وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُهَا..
و برگها برای افتادنشان؛
خدا را در جریان می گذارند!♥️🌱
#به_حکمتش_دل_بسپار
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌹امام علی (ع):
اگر گناه کردی به سرعت آن را با #توبـه نابود کن.
📙تحف العقول، ص۸۱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
حاج حسین یکتا: برای نفس خودتون نقشه بکشید، وگرنه نفس برای شما نقشه میکشه!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت47
روی اپن آشپز خونه پر بود از ظرف و ظروف چیده شده . سینی های مجلسی سیلور . سرویس قابلمه های چدن و تفلون. روی گاز پنج شعله ی فردار هم، کتری و قوری ، باز یک دست قابلمه و ماهیتابه. در کابینت ها هم باز بود و نمای چیدمان داخلشان آشکار. چرخی توی سالن زدم که آرش تکیه به اپن آشپزخانه نگاهم کرد و گفت:
_خودت ندیدی چه خونه ای برات چیدن؟!
_نه... دست هستی درد نکنه ... خیلی زحمت کشیده.
_میخوام باهات حرف بزنم الهه.
نشستم روی مبل راحتی توی پذیرایی و گفتم:
_بزن ... میشنوم.
جلو اومد و کمی دورتر از من روی مبل نشست. حالت متفکرانه اش دلم را میلرزوند که گفت:
_یه ... یه کاری به من پیشنهاد شده ... که ...
_چه کاری؟
سرش بالا اومد و نگاهش با آن تِم جدیت توی صورتم چرخید.
_باید چند ماهی از هم دور باشیم.
_چرا ؟! خب منم باهات میآم.
_نمی شه آخه ... کارش ایران نیست.
شوکه شدم:
_آرش!! اینو الان به من میگی!
_فقط بهم بگو واسه ی من صبر میکنی یا نه.
_ خب معلومه که واسه ی همسرم صبر م کنم.
لبخندی زد و کف دستش رو سمتم دراز کرد . پنجه ام رو کف دستش گذاشتم که مرا سمت خودش کشید. سرم رو به شونه اش تکیه داد و گفت:
_ اگه صبور میمونی میرم ... وگرنه ...
_ وگرنه چی؟
سرم سمت نگاهش بالا اومد و سر او از کنار شانه اش به سمتم چرخید. حلقه های نگاهش توی صورتم دور میزد که گفت:
_چرا چشمات امشب اینقدر خماره؟... چرا امشب میخوای دیوونه ام کنی؟
_تو زده به سرت !! خب امشب شب شروع زنگیمونه ...
_کاش امشب شروع زندگیمون نبود... کاش اینقدر زود مراسم نمیگرفتیم... کاش حالا همه چی جور نمیشد.
نگرانی ام ، بی دلیل نبود. دلشوره ام اوج گرفت:
_آرش چی میگی؟! چرا کاش؟! پشیمونی؟
_ نه ... اصلا ولی الان وقتش نبود ...
_وقت چی نبود؟
نفسش توی صورتم پخش شد:
_ دلم میخواست امشب مثل شب عروسی همه ، یه شب عادی بود ... یه شب خاطره انگیز .
_ مگه نیست؟!
آهی کشید که فشاری به سر انگشتان دستش دادم و گفتم:
_امشب بهترین شب زندگیمه ... چون کنار توام.
بعد از آغوشش جدا شدم و مقابلش قد علم کردم. چرخی با دامن پف دارم زدم و روبه روی نگاه حریصش دلبری کردم:
_هنوزم یه شب خاطره انگیز نیست!؟
لبخندش پهن شد:
_اینجوری با دل من بازی نکن الهه ... پشیمون میشی.
خندیدم:
_نمیشم.
_میشی... پشیمون میشی.
باز هم خندیدم:
_نمیشم .... نِ می شَم .
به سمتم خیز برداشت و من فرار کردم. دنبالم دوید و با حرص گفت:
_ خودت خواستی.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 سید حسن نصرالله:
ما به دگرگونی هایی نزدیک میشویم
که در قرن بیستم بوجود آمده اند
و تحولاتی که در قرن بیست و یکم آغاز شده..
... برادران و خواهر، مهدی و مسیح هردو خواهند آمد
ما در #آخرالزمان هستیم...
#ظهور
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب دل انگیز
از خدای مهربان
براتون
یک حس قشنگ
یک شادی بی دلیل
یک نفس عطر خدا
یک بغل یاد دوست
یک دنیا ارزوهای خوب
و ارامش خواستارم
شبتون سرشار از آرامش🌹
┄┄┄ 🍁💛🍂 ┄┄┄