eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 ب انگشت اشاره ام رو روی سنگ قبر گذاشتم . رطوبت روبه وضوح حس کردم .سر انگشت دستم خیس شد . برای اطمینان کف دستم رو روی قبر کشیدم تا نمناکی اون برطرف بشه .دوباره دستم روی سنگ قبر کشیدم .شاید فقط چند ثانیه طول کشید که کف دستم دوباره مرطوب شد . اشک توی چشمام نشست . لبام لرزید . به زور حمد و توحید خوندم و باسر انگشت اشاره ام ضربه ای به سنگ قبر زدم . فاتحه که تموم شد ، تودلم حرف هام رو گفتم . "سلام ... نمیشناسمت ، ولی میدونم پیش خدا عزیزی ، می خوام از امروز باهم رفیق بشیم . من ... تازه شروع کردم . دیرشده می دونم ، ولی تازه از دیروز نمازم رو خوندم ... سخته یه کمی سخت که نه ... تنبلی ام میآد ...کمک میخوام ... نمی دونم واسه خودت چی از خدا خواستی که اینطور ی سنگ قبرت شده مایه ی تبرک مردم ! ولی کمکم کن . واسه زندگیم ، واسه نامردی کسی که زندگیمو خراب کرد و رفت ... دلم می خواد به منم یاد بدی اخلاص چی هست ... چه جوری میشه بدستش بیاری ...کمکم کن . " حسام هم روی پنجه های پایش نشست و فاتحه ای خوند .هنوز اشک توی چشمام موج میزد . دورتادور قبر آدم بود .حسام آروم زیرگوشم گفت : _بریم ؟ -بریم . ایستادم . نگاهم هنوز روی سنگ قبر بود .همانجایی که نوشته شده بود: " اینجا پیکر پاک شهید پلارک آرمیده است . رزمنده و سلحشوری که مشتاقانه به میدان نبرد شتافته و عاشقانه خون پاکش را تقدیم معبودش نمود. فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی که جز ولای توام دست آویزی نیست . " همراه حسام از لابه لای قبرها به خیابان اصلی رسیدیم .تو فکر بودم هنوز . صدای بلند گوی ایستگاه صلواتی قطعه ی شهدا هنوز بلند بود : " یاد امام وشهدا دلو میبره کرب و بلا دلو میبره کرب بلا و دلو میبره کرب و بلا " تا اونروز قطعه ی شهدا نیومده بودم.اونهمه شهید ! حتی فکرشو نمی کردم که اونهمه شهید توی قطعه شهدا خاک شده باشه .تازه این فقط شهدایی بود که جنازه هاشون پیدا شده بود . خیلی ها جنازه هاشون نبود و یا جاهای دیگه خاک شده بودند. سینه ام سنگین شد.آهی سر دادم . رسیدیم به موتور حسام . زنجیر چرخش رو از دور چرخ موتورش باز کرد و کلاه کاسکت رو سمتم گرفت. ترجیح داد سکوت کنه تا من همچنان درگیر افکارم باشم . کلاه رو روی سرم گذاشتم و پشت موتورش سوار شدم .تو فکر بودم که براه افتاد.آرومتر از قبل می رفت که نفهمیدم کی دستم رو روی شونه اش گذاشتم . یه لحظه احساس کردم چقدر خوبه که حسام رو دارم .فقط یه لحظه .گذرا وموقت . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
15.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👤 آیت الله حائری شیرازی 💥خداوند شمشیر امام زمان را آماده کرده 💖 قاسم سلیمانی، شمشیر اسلام بود که در کوره آتش و زیر پُتکِ جنگ هشت ساله ایجاد شده بود. 🇸🇦الان هم عربستان متوجه نیست که با بمباران چند ساله، در حال تبدیل کردن یمن به شمشیری کم نظیر برای امام زمان است. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
شهید علی تمام زاده (شےخ ابوهادی) 🌷خداحافظی آخر🌷 ✨به خانواده اش نگفته بود ڪه به سوریه می‌رود. وقت رفتن با گوشے [دوستش] با خانواده و مادرش تماس گرفت و با خوشحالی‌ ڪه پر از بغض بود در گفتگویے عاشقانه با مادرش گفت: دارم می‌روم مشهد و ان‌شاءالله سریع برمی‌گردم. حاج خانم هم به‌ روے خودش نیاورد و خداحافظے ڪرد. ✨بعد از اینڪه علے از ما جدا شد مادر به گوشے [دوستش] زنگ زد و با صداے لرزان گفت: علے رفت سوریه؟ ✨[دوستش] هم گفت: علے به شما گفت می‌روم مشهد مادر جان، مشهد یعنے محل و مڪان شهادت، ان شاءالله هر آنچه خیر است برایش رقم بخورد. ✨علی رفت مشهد، پیڪرش را هم از سوریه به معراج الشهدا آوردند. از پهلو مجروح شده بود و به دلیل خونریزے در باغ زیتونے حوالے حلب شربت شهادت را نوشید. ✨ فاطمیون و مجروحیت‌شان از پهلو آتش به جان شیعه انداخته است. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هزار دینار طلا ؛ !!! رقمی بود که یزید به هر نفر اهل خواص کوفه داد و دینشان را خرید. هر دینار چهارونیم گرم... و هر گرم طلا حدود یک میلیون و صدهزار تومان ! به پول امروز نزدیک به ۱۵۰ میلیارد تومان ! اگر در آن زمان بودیم !!! ؛ یار حسین(ع) میماندیم؟؟!! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
29.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام حاجی... صدامو داری؟ حاجی اینجا بعد نبودنت هوا خیلی پسه... به دیوونگیمون میخندن... حرفاشون تیر میشه به وجودمون... حاجی هنوزداریم از رفقات شهید میدیم... اما خودیا وایسادن عقب چشماشونو بستن و با سوت و کف دشمنو تشویق میکنن... حاجی اینجا غیرت ملی گم شده پشت چنتا لایک و فالور و پولای جیب پر کن... اینجا یه عده حقوق میگیرن که به دشمن میدون جنگ و سلاح و نیرو بدن... اینجا حملات دشمن، کشته که نه، افکار زخمی میده... اینجا با تیر که نه، با یه مشت حرفای باطل و پوچ ذهنمونو نشونه گرفتن... حاجی از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون... یه نفوذی داریم بینمون... بهش میگن "نَفس"... داره خیلیامونو شکست میده... داره دونه دونه سلاحامونو ازمون میگیره تا زمینمون بزنه... میگن شما مرد میدون بودی... میگن خیلی خوب با این نفوذی میجنگیدی... خلاصه ی کلام اینکه دست راستت رو سر ما حاجی... مددی برسون که برخلاف اللهم الرزقنا شهادت روی لبامون، خیلی گرفتار خوشی دنیامون شدیم... "نَفسمون" داره "نَفَسمون" رو میبره... 🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
••|♥️ قصه‍ ےامام حسینمانـ؏ـ بہ سَر رسید🍃 قصه‍ ےحججےها بہ سر رسید... اصلاخداڪند قصه‍ ‌ےهمه‍ ےِ مآ بہ سر برسد...♥ °° 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 بعد از عقد علیرضا و هستی که یه عقد ساده ی محضری بود.عموهام نوبت گرفتند برای دعوتی تازه عروس و داماد. تقریبا نزدیک هفت هشت ماهی میشد که بعد از فوت آقاجون ، دیدن عموهام نرفته بودم و حالا اینبار با دعوتی عقد علیرضا و هستی دلم می خواست که به بهونه ی همین دعوتی هم شده ، بقیه رو ببینم . انگار اعتماد به نفسم برگشته بود و از اون الهه ی افسرده ی ماه های قبل فاصله گرفته بودم. بعد از جلسه ی اول کلاس خانم ربیعی هم ، با پیمان دوستی بستن با شهید پلارک ، یه جورایی حال و هوام عوض شده بود.همیشه فکر میکردم که آدمای مذهبی یا دائما گریه میکنن یا زندگی سرد و بی روحی دارند . نمیخواستم پیش حسام اعتراف کنم ولی پیش قلب خودم ، خوب اعتراف کرده بودم که تصوراتم غلط بوده .حسام پسر شوخ طبعی بود که نمی دونستم اینهمه شوخ طبعیش قبل از نامزدی ما کجا بود !؟ خودش که می گفت ، " اون موقع نامحرم بودی "و این حرفا ، ولی من معتقد بودم ، حالا حال و هوای دلش عوض شده بود.خلاصه که بعد از جلسه ی اول کلاس خانم ربیعی نمازهام رو شروع کردم . با خودم عهد کردم لااقل همین یه کار و واسه خدا ی خودم و زندگیم انجام بدم . بازم هرچه که به قول خانم ربیعی ، خدا نیازی به نماز من نداشت ، اونم اون نمازی که من میخوندم ولی خودم خوب فهمیده بودم که همون نماز چقدر آرومم کرده . یه انرژی مضاعف به جانم می ریخت . مادر و پدر میخواستدند اولین نفر هستی وعلیرضا رو دعوت کنند. ولي از اونجایی که زن عمو فرنگیس کلا می خواست تو همه چی اولین نفر باشه ، پیش دستي کرد و زودتر از بقیه همه رو به باغ خودشون توی لواسون دعوت کرد.چون می دونستم جمع خانوادگیه ، یه بلوز و دامن بلند پوشیدم و یه کم هم به سر و صورتم رسیدم .خب نمیخواستم بعد از هشت ماه ، باز انگشت نما بشم که " آخی ، آرش رفته ، چقدرالهه ، زشت و لاغر شده ! " هوا بهاری بود و البته کمی خنک . زن عمو توی حیاط باغ میز و صندلی چیده بود و می گفت ، از هوای لذت بخش بهاری مستفیض بشیم . ولی من یکی خوب می دونستم که نمیخواسته کسی توی خونه بره و خونه کثیف بشه و مبل های بیست و پنج میلیونی زن عمو لک بیافته . اما هوای توی حیاط باغ هم بد نبود. یه جورایی خاطره ی باغ آقاجون رو برام زنده میکرد. سر هر میز هم ظرف میوه و پیش دستی چیده شده بود و چند خدمه ی خانم هم برای کمک و پذیرائی دور میزها می چرخیدند. وقتي ما رسیدیم ، علیرضا و هستی و دایی و زن دایی هم بودند اما حسام نه . اول فکر کردم آقا باز به دلیل مشکلات شرعی تشریف نیاوردند اما کمی بعد وقتی همراه هستی و علیرضا سر یک میز نشسته بودیم ، صدای موتوری شنیدم .نگاهم جلب پسر جوانی شد که با موتور وارد ویلا شده بود .کلاه کاسکتش رو که برداشت شوکه شدم . حسام بود!! است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
چند بار بہ آقا محمد گفتم براے خودمون کفن بخریم و ببریم حرم امام حسین براے طواف، ولے ایشون هے طفره میرفت. بعد چند بار که اصرار کردم ناراحت شد و گفت: "دوتا کفن میخواے ببرے پیش بے کفن؟!" 🥀 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خدای خوبم، در این شب زیبا به حق مهربانی‌ات به حق بزرگی وجلالت غم وغصه راازدل دوستان وعزیزانم دورکن لبشون روخندون دردهاشون رودرمون ودلشون روشادکن شبتون آروم ودرپناه خدا
حسین ‌اربابمـ{✋🏻}°• در آرزوےِ حریمِ ٺو چشمِ ٺَر دارم ٺو را زجانِ خود ارباب♡ دوست ٺر دارݥ مَرا عجیب گرفتار ڪربݪاٰڪردی بگو چگونہ ز عشقِ ٺو دسٺ بردارم 🌷
درمیان‌ِتمام القـآب شهدا، عجیب خو گرفتہ‌ام با ؛ ڪاش مـــ♥️ـــادر نگاهم ڪند...😔✌️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
. . یه‍ بـار امتحـان کن، یه‍ شب تو خیالتـ بـه این فکر کن اصلا حسین(ع) نداشتی. .🖤 [ یاحُسیـن شهید. .🕊 ] ..🖤🥀 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝