eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
سرباز انقلاب همیشه آماده است! نه فقط برای نظامی او هرکجا پای دفاع از اعتقاداتش وسط باشد، میکند یکی در کربلا میشود یکی در شام و کوفه یاد را زنده میکند✌️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
محکمه خون شهداء محکمه عدلیست که ما را در آن به محاکمه می کشند..🌷💔 وصف شهدا 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
جبهه های ما مملو بود از حبیب بن مظاهرها ؛ علی اکبرها ... اسفند۱۳۶۲ جزیره مـجنون منطقه عملیاتی خیبر عکاس : سعید صادقی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _بهتر نیست به جای این حرف ها بریم سر اصل مطلب ؟ مثل آدم های کودن نگاهش کردم و پرسیدم : _متوجه نمیشم . میشه واضح صحبت کنید. پوزخندش می گفت که انگار من خودم رو به نفهمی زده ام . -همیشه خانم ها ترجیح میدن توی این مسائل متوجه نشن . -ببخشید کدوم مسائل؟ انگار داشت عصبی میشد.نفسش رو محکم فوت کرد و گفت : -شرایط شما چیه ؟ گنگ حرف میزد و مرا با آن سئوال هایش بیشتر متعجب کرد: -من اصلا نمی دونم شما درمورد چی صحبت می کنید که بدونم چه شرایطی بذارم بلند بلند خندید و من همچنان مات زده ، نگاهش می کردم که خنده اش را جمع کرد و گفت : _یه زن مطلقه که اینقدر نباید ناز داشته باشه... -بله؟! باز نیشخندی زد که قلبم ترک خورد و ادامه داد: _من شرایط خوبی برات دارم ... سه ماه صیغه ی من میشی ... یه خونه به نامت میزنم اگه همه چی اوکی بود و خوشم اومد عقدت می کنم ، چطوره ؟ گوش هایم داشت نم نمک داغ میکرد.اخم هایم کم کم درهم رفت . کف دو دستم رو روی میز گذاشتم و از پشت میز برخاستم : -اشتباه به عرضتون رسوندند آقا ... من دنبال شوهر نمیگردم . باز خندید : _گفتم زیادی ناز داری ولی از قدیم گفتن " ای الهه ی ناز " با دلت می سازم ... بیا . از طرز حرف زدنش با آن نگاه چندش و هرزه ، حالت تهوع گرفتم . دست کرد توی جیب کتش و کارتی در آورد و گرفت سمتم . -بگیرش ... به دردت میخورم الهه ی ناز . دندون هایم داشت از شدت فشار ترک میخورد که با حرص گفتم : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
من خیلی ناراحت بودم که مصطفی تصمیم گرفته به سوریه برود. یک روز که نشسته بود گفت مامان وقتی من رفتم تمام خبرهای تلویزیون را گوش کن و خبرهای سوریه را دنبال کن و اگر حضرت آقا سخنرانی داشتند تمام آن‌ها را برایم با تاریخ یادداشت کن. ولی من اصلا نتوانستم این کار را انجام دهم، چون در نبودش، سردرد داشتم. تنها کاری که در مدت نبودنش کردم این بود که با خدا درد و دل می‌کردم و برای او نامه می‌نوشتم که البته بعد از شهادت پسرم، همه را پاره کردم چون با دیدن آن‌ها، ناراحت می‌شدم 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
••💔 یڪےنوشتہ‌بود↓ سهمِ‌من‌از‌جنگ پدرےبود❝ ڪه هیچ‌وقت در‌جلسہ‌ےاولیا‌ومربیان‌ شرڪت‌نڪرد💔 وهمینقدر‌غریب 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
شهید زنده این اواخروقتی ازاوعکس می گرفتم، آن قدربه شهادتش یقین داشتم که وقتی پشت لنز توی چهره اش نگاه می کردم با خودم می گفتم این عکس آخر است. بارهااین ازذهنم خطور کرده بود. تقریباً پنج شش ماه آخر، هرچه عکس ازاو می گرفتم بعدأ ازحافظه دوربین پاک می کردم. دلم نمی آمدعکسی ازاو گرفته باشم که عکس آخر باشد.باخودم می گفتم ان شاء الله هنوز هم هست ودفعهٔ بعد که دیدمش بازهم ازاو عکس می گیرم. یکی ازعکسهایش راخیلی دوست داشتم، هدفون بزرگی روی گوش هایش بود وداشت فایلی را گوش می کرد. تا چندروز قبل ازشهادتش این عکس را نگه داشته بودم، اما آن راهم حذف کردم. دوست داشتم که هنوز باشد، اما ازحالت هایی که این اواخر داشت یقین کرده بودم رفتنی است. به خاطر حذف کردن آن عکس ها تأسف نمی خورم.به همهٔ ساعات اندکی که چند ماه قبل ازشهادتش درکنارش بودم وبه لحظاتی که بااو گذرانده بودم افتخار می کنم. همیشه حواسم بودکه کنار شهید زنده ای هستم که روی خاک قدم می زند. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
لُکنت فقط از کارماندنِ زبان نیست..!! چشم ها هم گاهی روی یک چهره گیر می‌کنند ... 🌷شهید روح‌الله صحرایی🌷 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
حاج حسین یکتا: توصیه میکنم....جوان‌ها‌ اگر ‌میخواهند از دست‌ شیطان ‌راحت‌ شوند، عشق ‌به ‌شهادت را در‌ وجود خود ‌زنده‌ نگه ‌دارند...... به قول ‌شهید امیر ‌حاج‌امینی خدایا‌ بسیار ‌عاشقم‌ کن . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
✨ حدود ساعت دو تا سه نصف شب خواب عجیبی دیدم،خانه مان نورانی شده بود و من به دنبال منبع نور بودم، دیدم پنجره آشپز خانه تبدیل به در شده و شهدا یکی یکی وارد خانه مان شده اند.همه جا را پر کردند و با لباس نظامی و سربند روی سرشان دست در گردن یکدیگر به هم میخندند.مات نگاهشان کردم و متوجه شدم منبع نور از دوتا عکس برادران شهیدم هست. آن شب برادر شهیدم محمد علی به خوابم آمد و سه بار گفت نگران نباش محمد رضا پیش ماست. آنشب تا صبح اشک ریختم و دعا خواندم.بعدها گفتند همان ساعت سه هواپیمای حامل پیکر محمد رضا به زمین نشست. 🍃🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _آقای محترم ...حیف که اینجا جاش نیست وگرنه همین صندلی رو توی سرتون می زدم تا بفهمید به هرکسی نباید پیشنهاد بدید. لبخندزد .شاید فکر می کرد لبخندش آنقدر دلبرانه است که مرا یا می کشد یا عاشق می کند : _حالا کارت رو بگیر عزیزم ... تو که دختر نیستی که محدودیت داشته باشی بالاخره غرایض طبیعی داری ... منم چیزی که زیاد دارم ، پوله که به پات بریزم . چشمکی زد و ادامه داد: _قول میدم راضیت کنم . لبانم از هم باز شد . خواستم حرفی بزنم ولی بغضم رو شد و به جای هر حرفی که باید میزدم تا آتش اون همه اراجیفی که شنیدم رو خاموش کنه ، فقط زیرلب گفتم : _حیف ... حیف که امشب جشن دعوتی دوست عزیزمه وگرنه ... و دیگر دنباله ی اون وگرنه رو نگفتم و باقدم هایی بلند رفتم سمت درخت های باغ . اونقدر عصبی بود که پام توی اون کفش های پاشنه دار ده سانتی میلغزید . از حرصم ،کفش ها رو درآوردم و بدست گرفتم .حواس کسی پی من نبود . پابرهنه رفتم سمت قسمت تاریک باغ . یادمه انتهای همون باغ ، یه تاب آهنی دونفره بود که خداروشکر هنوزم بود. تانشستم روی تاپ زدم زیرگریه . چقدر بدبخت شده بودم که زن عمو فرنگیس یه مرد چهل ساله رو برای صیغه به من معرفی می کرد! از حرصم جیغی زدم که توی سرو صدای باغ گم شد و لنگه کفش هایم رو هر کدوم به طرفی پرت کردم زیر نور تک چراغ مهتابی کم مصرف تیر برق ، زار زدم .نمی دونم چند دقیقه طول کشید . از دورجمع خانوادگی پیدا بود و سروصدای خنده هاشون میومد ولی هیچ کس نفهمید که یه الهه بدبختی ، کنج باغ داره زار میزنه . تا اینکه هیبت مردی که از جمع بقیه جدا شده بود و سمتم میومد رو دیدم . تاریکی اون قسمت نمیذاشت چهره اش رو ببینم .اولش ترسیدم که نکنه همون کوروش عوضی باشه... ولی یه کم که جلوتر اومو دیدم حسامه . از ته دل صداش کردم : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
20.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای لشکر صاحب الزمان آماده باش ✌️🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝