ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ
مرا بخوانید تا شما را اجابت کنم
غافر| ۶۰
.
گفتی خواندن از شما ،
استجابت از من ... /
خواندیمت ،
استجابتش با تو ...
.
و می دانم که خلف وعده نخواهی کرد.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•
#تـــــلنگرانــــــــــــه🔔
اگــــــر طـــــورے دیـــــگران را نـــــقد ڪـــــنید و
از خـــــود بـــــرانید ڪـــــہ بـــــہ خاطـر رفـــــتار شـــــما
از حـــــق دور شـــــوند و برنگردند
گنـاه ایـــــن انـــــحـــــراف و رفـــــتـارھاے..؛
بـــــعـدے یشـان بــــــــــر گـــــردن شماستــــــــــ!🌱
#آیـــــتاللهمصبـــــاحیـــــزدے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت184
اما زورم نمی رسید . جیغ زدم :
_حسام ... توروخدا ... ولش کن .
حسام فقط فریاد زد:
_بگو غلط کردم وگرنه می کشمت کثافت .
-حسام کشتیش ... حسام جان من .
حسام ، کوروش رو پرت کرد جلوی ماشینش .کوروش روی زمین پخش شد . اونهمه کتک خورد باز لبخند میزد . دستمو گرفتم دور بازوی حسام که از کوروش دورش کنم که سرش برگشت سمتم و همزمان بازویش رو از دستم محکم کشید و فریادی توی صورتم زد که خشکم کرد :
_بهت گفتم برو تو ماشین .
شوکه شدم .شاید این اولین فریادی بود که حسام بر سرم می زد .دیگه حرفی نزدم . رفتم سمت ماشین . خودشم اومد و اینبار زودتر از اونی که کوروش بخواد باز یه زر دیگه ای بزنه ، ماشینو روشن کرد و راه افتاد . اما بدجوری بهم ریخته بود. اونقدر که حتی رانندگیش هم بدتر از اخم و عصبانیت توی چهره اش بود . از همون عصبانیت هایی منو زهره ترک میکرد. عصبی گفت :
-این مردک عوضی تورو کجا دیده؟
موندم چی جواب بدم که فریاد کشید:
_با توام .
-خیلی خوب چرا داد میزنی ؟! ... دعوتی زن عمو فرنگیس ... که حالم بد شد ... تو منو برگردوندی خونه .
نفس های تند و آتشینش مثل شعله های آتشی بود که از دهان یک اژدها بیرون می زد.تا اونروز ، اونجوری ندیده بودمش.
-حسام خیلی بد میری ... یواشتر.
-دهنتو ببند الهه ... این مردک عوضی رو دیدی و هیچی به من نگفتی !
باورم نمی شد .چشمام میخ صورت حسام بود. داشت با من اینطوری حرف میزد!؟! اونقدر عصبی بود که حتی بامن ، با کسی که تا اونروز جز بانوی من و عزيزم، حرف نزده بود ، داشت آن طوری حرف می زد !
فکر کردم سکوت کنم آروم می شه .
جوابشو ندادم که از ته دل سرم فریاد کشید :
_بهت گفتم با نامحرم حرف نزن ... نگفتم با ناز حرف نزن .
حرصی جوابشو دادم :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شستوشویى کن و آنگه به خرابات خرام...
🌸حلول ماه رجب مبارک باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
رجب ماهِ خود خداست!
سر طناب خدا را بگیر و بالا بیا !
✴️ فقط به یک شرط ...
#أین_الرجبیون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این ماهِ عجیب...
اهمیت استغفار از زبان حاج آقا مجتبی تهرانی در یک دقیقه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🎯 چند توصیه حضرت آقا برای استفاده بیشتر از ماه رجب
♨️ ترک گناه
💎 استغفار
😊 اخلاق
🔆 نماز
❤️ قرآن
🌳 دعا
🌀 روزه
#ࢪهبࢪانـہ✨🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
AUD-20210131-WA0000.mp3
4.56M
غمِ اینکه چرا من حیوانم...
#علامهمروجیسبزواری
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘ چه کسانی قشنگ زندگی میکنند؟
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت185
_زده به سرت تو ! کدوم ناز !
عصبی اشاره ای به من کرد و باز محکم صداشو بالا برد :
_همین ...همین لحن حرف زدنت ... یه طوری سینت میزنه که دل لامصب من میره چه برسه به اون عوضی کثافت هیز .
میخ شدم روی صندلیم و تکون نخوردم ولی حسام آروم نشد .
یه مشت محکم زد روی فرمون و باز هم فریاد زد :
_عوضی کثافت جلوی چشمای من ، به تو میگه جیگر!! پدرشو در میآرم .
بازم آروم نشد .حتی با اون مشتی که هم دست خودشو داغون کرد و هم فرمون ماشین بیچاره ی علیرضا رو . آروم سرم چرخید سمتش و نگاهش کردم .گوشه ی لبش خونی بود . که زمزمه کردم :
_لبت خونی شده .
اصلا نشنید دستمالی برداشتم و دستم رو دراز کردم سمتش و خواستم دستمالو بذارم روی لبش که ناگهان چنان فریادی سرم کشید که سکته زدم :
_بشین سرجات الهه ....حوصلتو ندارم به قرآن .
دلم شکست . از حسام توقع نداشتم. بغض کردم . دیگه هیچ حرفی نزدم که رسیدیم تالار .
از ماشین پیاده شدم . بی معطلی رفتم سمت ورودی تالار . اصلا از حسام توقع همچین رفتاری رو نداشتم .حالا با اون اعصاب داغون که حتی فکرشو نمیکردم ، درست روز عروسی هستی رو برام زهرمار کنه ، وارد شلوغی تالار شدم . لباس عوض کردم و توی آینه به صورتم نگاه کردم .آرایشم بهم نریخته بود ولی موهام چرا . چند تا از طره های موهام از سنجاق های بالای سرم جداشده بود و افتاده بود روی گردنم . به بدبختي دوباره یه جوری سرهمشون کردم و لباسم رو پوشیدم .
یه ماکسی بلند مشکی و راسته . ساده بود ولی بهم میومد . از اتاق پرو که بیرون اومدم ، زن عمو فرنگیس رو دیدم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
ربّنا الهی العفو - @Ostad_Shojae.mp3
12.87M
مناجات بسیار شیرین بنده ی گنه کار با خدای مهربان
حتما گوش کنید🎧
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعا مےکنم
براےاونایے
کہ خیلےﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻥد
خیلے ﺩﻟﺸﮑﺴﺘﻦ
خیلےتنهان
خیلےﻋﺎﺷﻘﻦ...
ﺧﺪﺍیا هواے
ﺩﻻﺷﻮﻧﻮ داشتہ ﺑﺎﺵ
ﺩﺳﺘﺸﻮﻧﻮ ﺑﮕﻴﺮ
وحاجت هاشون رواکن
شبتون آروم
✿┅ ❀❤️❀ ┅✿
#صبح
⇠صُبحَت بخیر♡⇢
دلخواهتَرین انگیزهى بیدارىِ صُبح،
و شُروعِ هر روز...!🥰🧡🌤🌈
سلام
صبحتون بخیر😍♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•••
و خدا خواست که یعقوب نبیند یک عمر
شهــر بـی یــار مگـر ارزش دیــدن دارد؟!
#اللّهُمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت186
-ای جان ... سلام الهه ... چه ماه شدی !
با اخم گفتم :
_سلام ...کی به شما اجازه داد آدرس آرایشگاه رو بدی به کوروش ؟
-اِ ... پس اومد دیدنت ؟ باهاش حرف زدی ! مرد خوبیه الهه ... پایبند زن و زندگیشه ... باهاش حرف بزن .
با اخم توی صورت زن عمو فرنگیس گفتم :
_لازم نکرده شما هر چی مرد هیز و چشم چرونه واسه خوشبختی من رونه ی زندگیم کنی .
تابي به گردنش داد:
_وا ...قصدم خیره .
-شما با اینهمه قصد خیرتون یکی از همین پایبندای زندگی رو واسه نازنین و نازلی جور کنید ، نه من .
باچشم نازی اومد و جواب داد:
_نازنین و نازلی دخترن ... زن که نیستند .
یه لحظه حس کردم تموم عالم روی سرم خراب شد. حتی پاشنه ی کفشم روی سرامیک تالار لغزید .دستم رو گرفتم سمت یکی صندلی های چیده شده ی کنارم و با بغض گفتم :
_زن !
حالا چون یه ازدواج ناموفق داشتم ، باید با یه مرد هرزه و هیز ... ازدواج میکردم !
پاهام شروع کرد به لرزیدن که زن عمو سرشو جلوی صورتم آورد و توی گوشم گفت :
_الهه ... چنان پولی به پات میریزه که حتی باور نمی کنی ... قبول کن ...تو که ممنوعیت نداری ...حالا سه ماه با کوروش باش ، ببین چی میشه ... بهت بد نمیگذره.
حالم بد شد.حس کردم کل تالار داره دور سرم می چرخه . حتی دستم از روی لبه ی صندلی سُر خورد. پس تصور اقوام و نزدیکای دور و برم از من این بود؟!
منو یه زن صیغه ای می ديدند برای رفع هوس !
قلبم کند می زد . شایدم نمیزد.یا شاید
مثل ساعتی که باتریش به آخر برسه و یکی میزد و یکی نمیزد .نفهمیدم چی شد . بعد از اون دعوای پر استرس حسام و کوروش ، بعد از اونهمه فریادی که حسام سرم کشید و منو شوکه کرد ، حرف های زن عمو فرنگیس رو کم داشتم که بشه تیر آخر و شد .
افتادم روی زمین . سرم می چرخید و همه ی تالار دورم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🔰 کلام شهید؛
بگذارید گمنام باشم که به خدا قسم گمنام بودن بهتر است از اینکه فردا افرادی وصایایم را شعار قرار دهند و عمل را فراموش کنند.
🌷طلبه شهید رضا دهنویان🌷
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
" #عشق به وطن نشانگر ایمان است "
- پیامبر رحمت (ص) ♥️🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
شب آخر گفت امشب سفارش شما رو خدمت امام رضا علیه السلام کردم.
از آقا خواستم که گاهی لطف بفرمایند و بهتون یک سری بزنند شما هم اگر یک وقت مُشکلی داشتین فقط برین خدمت حضرت.
بعد عملیات بدر بالاخره هم آن خبر آمد، به آرزویش که بابتش زجرها کشیده بود رسید.
جنازه اش مفقود شده بود…
همیشه آرزویش بود که به تبعیت از مادرش حضرت زهرا (س) قبرش بی نام و نشان باشد.
به روایت همسر محترمه
🌷شهید عبدالحسین برونسی🌷
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت187
گوشام دب شد و صداهای اطرافم گنگ . دردم که درد نبود .دردم نفسم بود که کاش نبود . اگر از حرف های زن عمو و پیشنهاد شرم آورش با مادر و پدر حرف می زدم ، هیچی عائدم نمی شد جز غصه و بلوا و تشویش افکار و چیزی که بیشتر از دست می رفت ، آبروی من بود. آبرویی که یه شبه رفته بود ولی حالا بعد از نه ماه ، هنوز داشت ذره ذره کمتر و کمتر میشد.
برای عروسی هستی کلی برنامه داشتم ولی همه خراب شد . نه کسی منو وسط تالار دید ، نه اونهمه ارایش و مدل مو و لباس ، دیده شد. هیچی. فشارم افتاد و بعد از خوردن یه لیوان آبی قند و کمی فشار به اسم ماساژ روی شونه ام که فکر کنم شونه ام رو شکست ، مجبور شدم تا آخر مجلس روی صندلیم بشینم و هواسم به خودم باشه که باز پخش زمین نشم .از تالار که بیرون اومدیم اونقدر دور و برم شلوغ بود که حسام رو نبینم و اونقدر حالم بهم ریخته بود که حوصله ی بوق بوق کردن پشت سر ماشین عروس رو نداشته باشم .
مادر هم به پدر گفت که حالم توی تالار بد شده و همین باعث شد ، یه راست بریم خونه . یه راست رفتم حموم . هرچی مادر گفت ، نرو ممکنه باز حالت بد بشه ، قبول نکردم . شیر رو باز کردم روی سرم و زار زدم . گریه کردم و خودم رو خالی . ازحموم هم که بیرون اومدم یه راست رفتم روی تختم و خوابیدم . شاید اگه نمیخوابیدم دق میکردم. خوبه لااقل توی دوران مرخصی بودم و قرار نبود نماز بخونم چون با اون حال خراب و اون همه درد سری که اون روز کشیده بودم ، یا نماز صبحم قضا میشد یا قیدشو میزدم . من عهد کرده بودم که نمازم رو سر وقتش بخونم و اون روز ، خدا رو شکر کردم که توی اون روز پر دردسر ، معاف از نمازم .صبح روز بعد ، تازه ازخواب بیدار شده بودم و اشتهایی برای خوردن صبحانه هم نداشتم و فقط بخاطر اصرار مادر یه بیسکویت با چایی خوردم و برگشتم به اتاقم . داشتم لباس دیشب رو توی کاور میذاشتم که صدای حسام رو شنیدم . دستم روی همون جا رختی لباس که دستم بود ، مونده بود .
_دیشب که وسط تالار غش کرد، از دیشبم که اومدیم خونه ، حالش یه جوریه ... دعواتون شده ؟
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#صبح
در ذهنِ اجاق، عطرِ چایی زیباست☕️
در جشنِ پرندگان، رهایی زیباست🕊
در باورِ گُل🌹، نسیم و من می گویم💁♀
هر صبح که پلک میگشایی زیباست😍♥️
سلام صبح بخیر 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰اوج اخلاص شهید سیدمرتضی آوینی؛
جنگ میآمد تا مردانِ مرد را بیازماید
جنگ آمده بود تا از خرمشهر
دروازهای به كربلا باز شود ...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🔹️همسر شهید #محمد_حسین_علیخانی :
یک سال ماه رمضان را کامل در سوریه بود، زنگ میزد و میگفت: به تغذیه بچهها توجه کنم تا بتوانند روزه بگیرند و من سؤال کردم که اوضاع شما چطور است؟ از پاسخش متوجه میشدم که مواد غذایی به اندازه کافی ندارند و با سختی روزه میگیرند.
#فرمانده_ایرانی لشکر #زینبیون
شهید #محمدحسین_علیخانی
#سالروز_شهادت
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝