•『🌱』•
.
ماهشعبانماهاسٺغفارھ
ماهٺخلیہسٺ..
بایدزیاداسٺغفارکنیم!
زیادازاینماهاسٺفادهکنیم
دسٺخالیردنشیم،روزی۱۰۰مرتبہ
‹ استغفراللهأسأله التوبھ.. ›
+وقتشہآشتیکنیمباخٌدا(:
#ماهشعبان🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
همینجوࢪ دنبالش بودم کہ دیدم دࢪ یہ خونہ قدیمے ࢪو باز کࢪد و ࢪفت تو ...
داشتم با خودم فکࢪ میکࢪدم خونشون همینجاست کہ تقࢪیبا 30 دقیقہ بعد با چشم هاے اشکے از خونہ زد بیࢪون و با سࢪعت نمیدونم کجا میࢪفت بخاطࢪ همین دنبالش کࢪدم
بعد از چند دقیقہ ࢪسید بہ یہ پارک !
نشست ࢪوے یکے از صندلے ها منم از دوࢪ همینجوࢪ مشغوݪ دیدنش بودم تا بہ خودم اومدم دیدم چندتا پسࢪ دوࢪش کࢪدن . بدجوࢪے عصبے شدم و گیجگاهم نبض داࢪ شد . از ماشین پیادھ شدم و بہ سمت پسࢪا ࢪفتم سمت یکیشون کہ داشت . . .
https://eitaa.com/joinchat/2526543966Cd3dcc05a58
وایی بیا ببین استاده از دانشجوش خوشش اومده تا یه شهر دیگه تعقیبش کرده و رفته تا خونشون رو یاد گرفته 🙈😂
عاشقانہ ای دیگࢪ از بانۅ غزالہ 😍♥️
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
رها دختریکه باوجودمشکلاتش و فقیر بودن خانوادشون دختر شاد و سرزنده ایه و همینطور آزاد و بی عید بند
توی دانشگاه یکی از استاداشون عاشقش میشه که از قضا پسری مذهبیه و از طرفی دیگه پدر رها برای اینکه بدهی خودش رو پرداخت کنه میخواد رها رو به شخصی بفروشه تا بتونه بدهیش را بپردازه 💸
حالا چطور این استاد میتونه عشقش رو نجات بده ؟!
https://eitaa.com/joinchat/2526543966Cd3dcc05a58
استاددانشجوییمذهبیعاشقانه ❤️❤️
•
ܟ̇ߺܥߊܣܝܟ݆ߺࡅ࡙ߺ ܝﻭࡄࡅ࡙ߺߊܣܣ
ࡅߺ߲ܣ "ܟߺࡄࡅ࡙ߺ̇ࡅ" ܩࡅ࡙ߺ ࡅߺ߲ܟ̇ߺܝܝ݅ܝܣ...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•••🌱
•[ رفتید اگر چه، زود برمیگردید
زیرا که ذخیرۀ ظهورید شما🔆]•
#شهدا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت249
-تب داری انگار؟ من معده ام خوب خوبه .. غصه هم نمی خورم ... تو تب داری ، هذیون می گی.
گارسون سراغمون اومد و سفارش گرفت .
با رفتن گارسون باز ثانیه هام رو وقف نگاه کردنش کردم .آروم و با دلبری خاص خودش داشت روسری اش رو مرتب می کرد که لبامو از شدت بغض محکم گزیدم و زیرلب نجوا کردم :
_یا حسین کمکم کن.
-چی شده حسام ؟ داری منو میترسونی ؟
-چیزی نشده .
نگاه نگرانش روی صورتم چرخید :
_واسه چی گفتی یا حسین کمکم کن؟
لبخندی زدم برای گمراهی :
_همینطوری .. اشکالی داره ؟
-حسام تو یه چیزیت شده ... اینطوری نبودی !
-آره ... امشب یه چیزیم شده ... امشب می خوام عاشق ترین مرد زندگیت باشم تا منو یادت نره .
لبخند زیبایی روی لبای باریکش نشست .
-آهای عاشق ... مراقب باش دیوونه نشی .
کجا بودی تو؟ دیوونگی رو هم رد کرده بودم . غذاها اومد و من حتی اونشب با دستای خودم بهش غذا دادم . کباب ، سالاد ، ماست موسیر . اونشب شب آخر بود و اون شام ، شام شوکران .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨استوری ✨
🌺حبل المتین ببین
🌼ماه زمین ببین
🎤حاج محمود_کریمی
🎊 میلاد حضرت ابوالفضل(ع) و روز جانباز مبارک
#میلاد_حضرت_ابوالفضل
#روز_جانباز
29.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اے اهل حرم میرو علمدار خوش آمد
سقاے حسین سید وسالار خوش آمد🎉💐🎉🎉
#میلاد_حضرت_ابوالفضل✨
#استوری
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت250
شک نداشتم یا یه اتفاقی افتاده یا قراره بیافته .حسام بی دلیل اون جوری جلوی چشمام بال بال نمی زد . هروقت نگاهش کردم چشماش پر از اشک بود و صداش از بغض می لرزید . یه جوری پنجه هام رو توی دستش می فشرد که انگار قراربود ، فرارکنم .تا آخر شب سه مرتبه منو بوسید . یه طوری نگاهم می کرد که انگار قرار بود بمیرم . با دست خودش واسم لقمه می گرفت . قاشق قاشق ماست موسیر به من می داد.اصلا نمیذاشت خودم غذا بخورم . شده بود مامور غذای من !
بعد از شام قدم زدیم ، حرف زدیم . باز خواستم بگم که عصبی شد و حرفم موند واسه فردا تا عملی ثابت کنم . با خودم گفتم به همون روش خودش عمل می کنم . یه شاخه گل می گیرم و میرم دیدنش .
وقتی آخر شب منو تا خونه رسوند ، ماشین رو خاموش کرد. متعجب نگاهش کردم که چرخید سمتم و گفت :
-چند دقیقه اینجا باهم بمونیم ؟
-بمونیم .
نگاهش همراه نفس بلندی شد و گفت :
_الهه ... نمی دونم فردا چی میشه ولی یه قولی بهم بده هرچی که بشه ...
مکث کرد . نفس عمیق کشید . بغض کرد . با ترس گفتم :
_حسام دق دادی منو چی شده ؟
بغضش رو فرو خورد و ادامه داد:
-هرچی شد ، بدون ، من ، همون حسام قبلی ام ... شاید عوض بشم ، شاید بداخلاق بشم ، ولی همونم .
-چی ؟! عوض بشم یعنی چی ؟!
لبخندش فقط رد گم کنی بود . خودم اینو به خوبی فهمیدم . جوابم رو نداد که باخنده گفتم :
_راستی راستی زده به سرت ... ولی من تو رو بهتر از خودت میشناسم ... تو بد اخلاق نمیشی ... لااقل بامن یکی نمیشی .
پوزخند زد و دستی به ریش های مشکی اش کشید و بلند گفت :
_زیاد مطمئن نباش ... مجبورم.
اخم کردم :
_مجبوری ؟کی مجبورت کرده !
-ولش کن الهه ...سرتو بیار جلو.
میون اونهمه سئوال و بهت ، سرم رو جلو بردم که پیشونیم رو بوسید . لب هاش چند ثانیه ای وسط پیشونیم موند .داغ و تبدار.
گنگ و گیج پرسیدم :
_حسام چی شده ؟ تورو خدا به من بگو؟ رفتی ثبت نام کردی بری سوریه ؟ آره دیوونه ؟
خندید:
_نه ...اونقدر ها هم دیگه لیاقت ندارم .
-پس چی شده !؟
سرشو عقب کشید و نگاهش روبه من دوخت . لبخندش زیبا تر از همیشه بود که لب زد :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫خدایا🙏
💫دراین شب 🌸
دلهای دوستانم را
💫سرشاراز نور وشادی کن
وآنچه را که 🍂🌸
💫به بهترین بندگانت
عطا میفرمایی
به آنها نیز عطا فرما🙏🍂🌸
💫شبــتون بخیروشادی✨💫
یا علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امیدوارم امروزتون
🍃پر از زیبایی و امیـد
🌸و دلتون سرشار از
🍃مهـر و شـور زندگی باشه
🌸امیـدوارم روزتون
🍃از زیباترین و قشنگترین
🌸لحظات و موفقیت ها لبریز باشه
🍃 تقدیم به شما خوبان
🌸 روزتون زیبا و پرامید
🆔