رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت250
شک نداشتم یا یه اتفاقی افتاده یا قراره بیافته .حسام بی دلیل اون جوری جلوی چشمام بال بال نمی زد . هروقت نگاهش کردم چشماش پر از اشک بود و صداش از بغض می لرزید . یه جوری پنجه هام رو توی دستش می فشرد که انگار قراربود ، فرارکنم .تا آخر شب سه مرتبه منو بوسید . یه طوری نگاهم می کرد که انگار قرار بود بمیرم . با دست خودش واسم لقمه می گرفت . قاشق قاشق ماست موسیر به من می داد.اصلا نمیذاشت خودم غذا بخورم . شده بود مامور غذای من !
بعد از شام قدم زدیم ، حرف زدیم . باز خواستم بگم که عصبی شد و حرفم موند واسه فردا تا عملی ثابت کنم . با خودم گفتم به همون روش خودش عمل می کنم . یه شاخه گل می گیرم و میرم دیدنش .
وقتی آخر شب منو تا خونه رسوند ، ماشین رو خاموش کرد. متعجب نگاهش کردم که چرخید سمتم و گفت :
-چند دقیقه اینجا باهم بمونیم ؟
-بمونیم .
نگاهش همراه نفس بلندی شد و گفت :
_الهه ... نمی دونم فردا چی میشه ولی یه قولی بهم بده هرچی که بشه ...
مکث کرد . نفس عمیق کشید . بغض کرد . با ترس گفتم :
_حسام دق دادی منو چی شده ؟
بغضش رو فرو خورد و ادامه داد:
-هرچی شد ، بدون ، من ، همون حسام قبلی ام ... شاید عوض بشم ، شاید بداخلاق بشم ، ولی همونم .
-چی ؟! عوض بشم یعنی چی ؟!
لبخندش فقط رد گم کنی بود . خودم اینو به خوبی فهمیدم . جوابم رو نداد که باخنده گفتم :
_راستی راستی زده به سرت ... ولی من تو رو بهتر از خودت میشناسم ... تو بد اخلاق نمیشی ... لااقل بامن یکی نمیشی .
پوزخند زد و دستی به ریش های مشکی اش کشید و بلند گفت :
_زیاد مطمئن نباش ... مجبورم.
اخم کردم :
_مجبوری ؟کی مجبورت کرده !
-ولش کن الهه ...سرتو بیار جلو.
میون اونهمه سئوال و بهت ، سرم رو جلو بردم که پیشونیم رو بوسید . لب هاش چند ثانیه ای وسط پیشونیم موند .داغ و تبدار.
گنگ و گیج پرسیدم :
_حسام چی شده ؟ تورو خدا به من بگو؟ رفتی ثبت نام کردی بری سوریه ؟ آره دیوونه ؟
خندید:
_نه ...اونقدر ها هم دیگه لیاقت ندارم .
-پس چی شده !؟
سرشو عقب کشید و نگاهش روبه من دوخت . لبخندش زیبا تر از همیشه بود که لب زد :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫خدایا🙏
💫دراین شب 🌸
دلهای دوستانم را
💫سرشاراز نور وشادی کن
وآنچه را که 🍂🌸
💫به بهترین بندگانت
عطا میفرمایی
به آنها نیز عطا فرما🙏🍂🌸
💫شبــتون بخیروشادی✨💫
یا علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امیدوارم امروزتون
🍃پر از زیبایی و امیـد
🌸و دلتون سرشار از
🍃مهـر و شـور زندگی باشه
🌸امیـدوارم روزتون
🍃از زیباترین و قشنگترین
🌸لحظات و موفقیت ها لبریز باشه
🍃 تقدیم به شما خوبان
🌸 روزتون زیبا و پرامید
🆔
#پروفایل
°°°°
کاش باشد عیدی عیدت همین
#ڪربلا پـای پیـاده ، اربعیـن ...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
خـبـر آمـــدنـت
بوے بهار آورده 🌱
•[ #السلامعلیکیااباعبدالله ]•
#ماهشعبان
#میلادامامحسینعلیهالسلام
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت251
_خیلی عزیزی واسم ... اما...
اما چی ؟ نگفت . هرچه اصرار کردم نگفت . اونقدر نگفت که پدر دنبالم اومد. یا ما زیادی دیر کرده بودیم یا پدر بی خودی نگران شده بود. جلو اومد و چند ضربه به شیشه زد . حسام سلام کرد و من از ماشین پیاده شدم . پدر به من اشاره کرد برم خونه که رو به حسام کردم و گفتم :
_مدیونی اگه بخوای بری سوریه و به من نگی .. حلالت نمی کنم .
باخنده ای پر از غم گفت :
_نه به خدا ... برو ... شبت بخیر.
همان طور که نگاهم به حسام و پدر بود عقب عقب رفتم سمت خونه . از لای در نگاه کردم . پدر چند کلمه ای حرف زد و بعد حسام رفت .
صبح روز بعد ، انگار تازه متولد شده بودم . باذوق و شوقی که پر و بالم شده بود، صبحانه خوردم و به مادر گفتم :
-من امروز میرم یه سر پیش حسام.
مادر متعجب نگاهم کرد. از من اینکارها بعید بود.
سر راهم یه شاخه گل خریدم وبه همون ربان قرمز شاخه گل ، یه کارت زدم .
"تقديم به تو که دوستت دارم تا
همیشه "
رسیدم خونه ی دایی .مطمئن بودم که حسام خونه است .وقتی درخونه باز شد و وارد خونه شدم، زن دایی جلوی در ورودی اومد. نگران و مضطرب .تا منو دید با خوشحالی که یه لحظه توی نگاهش ظاهر شد گفت :
_الهی شکر که خودت اومدی ... چیزی شده الهه جان ؟
-نه ... چی شده ؟!
زن دایی با نگرانی گفت :
_حسام یه طوریش شده .
نگران پرسیدم:
_چی شده ؟
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
21.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بررکابِ پدر خاک نگین آمده است
پسرِبی مَثلِ ام البنین آمده است❤️
ولادت قمر بنی هاشم علیه السلام مبارکــ🎊💚
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
6.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️🍃
#مقاممعظمرهبری
#انتخابات
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
-🌿- ❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖-
❬طلع اݪبدر حسین
و ما ادراڪ ما قدر حسین:)!❭
فاش می گویم و از گفته ے خود دل شادم
از همان روز ازل اهل "حسین آبادم"(:
﴿عیدحسینیتونمبارکاباشهرفقا=]🖐🏿🎈﴾
#اسعداللهایامکم✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت252
-از دیشب که دیر اومد ... نگرانشم ... نزدیکای صبح اومد خونه.
-نزدیکای صبح ! اما دیشب ساعت دوازده شب منو رسوند خونه !
زن دایی باهمون نگرانی ادامه داد:
-از صبح هم با یه حال پریشون رفته زیر زمین سراغ کیسه بوکسش، گشنه و تشنه داره مشت می کوبه وسط کیسه ی بوکس .
-واا ... چرا !؟
-نمی دونم گفتم شاید حرفتون شده
-نه ... اصلا اتفاقا دیشب همه چی عالی بود .
-برو الهه جان ... کار خودته ... برو ببین دردش چیه ... توی زیر زمینه .
-باشه چشم.
پله هایی رو که تا بالا اومده بودم رو برگشتم و رفتم توی حیاط . نزدیک پله های زیر زمین صدای نفس نفس زدن های حسام رو شنیدم .
آروم از پله ها پایین رفتم . از کنار در نیمه باز اتاقک زیر زمین بهش خیره شدم .
کیسه بوکس مشکی از سقف آویز بود و حسام با یه رکابی سفید به تن و شلوار ورزشی وسط اتاقک زیر زمین باچنان قدرتی می کوبید وسط کیسه ی بوکس که یه لحظه از خشم توی صورتش ، با اون ضربه های محکمی که توی شکم کیسه بوکس خالی میکرد ، ترسیدم . تا اونروز اونطوری ندیده بودمش .
یه قدم به سمت اتاق برداشتم و بلند و ترسیده گفتم :
_حسام .
سرش برگشت سمت من و با خودم گفتم الانه که اخم و جذبه وعصبانیت چهره اش پر بکشه که چنان فریادی کشید ، که از ترس رنگم پرید :
_کی بهت گفته بیای اینجا؟
خشکم زد:
_حسام !
پیراهنش رو که آویز کنج اتاق کرده بود ، چنگ زد . در حالیکه روی رکابی اش می پوشید با همون عصبانیت به سمتم اومد:
_تشریفتون رو ببرید لطفا .
شوکه شدم :
_چی ؟! من اومدم که ...
فریاد محکمتری زد :
_بهت می گم برو بیرون ...بی اجازه سرتو انداختی پایین اومدی اینجا که چی بشه ؟!
شاخه گلم رو بالا آوردم و قبل از اونکه حسام به من نزدیک بشه با ترس گفتم :
_خودت دیشب گفتی اگه کسی رو دوست داشتی براش شاخه گل ببری ، خودش می فهمه .
یه لحظه گره ابروهاش از هم باز شد . عصبانیتش پر کشید و زل زد توی چشمام .تعجب توی چشماش ظاهر شد که گفتم :
_من اومدم بهت بگم که دوستت دارم ... به همون روش خودت .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بیوگࢪافے
#مناسبٺے
نوکر شبیه ما کہ زیاد است یا حسین ع، اربابِ خوب مثل تو پیدا نمیشود...🙃🍃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝