eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌گفت‌‌به‌زندگیت‌نِگاه‌ڪن .. مراقب‌باش‌بہ‌چیزی‌یاڪسے‌دل‌بسته‌نباشي؛ حتی‌اگھ‌به‌یڪ‌مداد‌وابسته‌ای‌، اونو‌هدیه‌بده‌بہ‌دیگران:)' وابستگی حتی بہ چیزایِ ڪوچیک مثل یه چوب کبریت توی انبارِ ڪاهه!- ؟/: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین زیر نگاه بی تفسیر هومن ، کنفرانسم را ارائه کردم و بعد همراه با لبخندی که نمی توانستم مهارش کنم ، جواب نگاه خیره اش را دادم . مثل کوهی از یخ نگاهم کرد و گفت : _می تونید بشینید . باقدم هایی استوار سمت نیمکتم رفتم و نشستم که فریبا گوشه ی کتابم نوشت : " گل کاشتی ، کم مدنده بود ، فَکِش بخوره زمین . مُردم از بس خودم رو از خندیدن نگه داشتم . منم در جوابش نوشتم : " خیلی خوب شد که گول حرفاش رو نخوردم و کنفرانس رو آماده کردم ." هومن بدون هیچ اظهار نظری در مورد کنفرانس من ، بعد از کنفرانس ، درس داد و من تمام حواسم معطوف او شد . می ترسیدم حتی سرم را بخارانم و او سئوالی بپرسد و من توجه ام به درس نباشد . انگار او هم می دانست که توجهِ کامل من به درس است که زحمت ، مچ گیری را به خودش نمی داد. بعد از تمام شدن کلاس او ، دلم می خواست از خوشحالی فریاد بزنم . فریبا با ذوقی محکم کوبید پشت کمرم و گفت : _آفرین دختر ... رو سفیدم کردی ها. -ما اینیم دیگه ...خودشم شوکه شد . -بابا این چه داداشیه که تو داری آخه... واقعا جای تاسف داره ها . -ولم کن تورو خدا ... من حتی اسم داداش رو هم رویش نمیذارم ...دشمن خونی منه ... کدوم داداش ! فربیا با تعجب ابرویی بالا انداخت و گفت : _چی بگم ...ولی همین جذبه اش دخترا رو دورش جمع کرده ... -فدای سرم ...هر کی خر بشه و باهاش ازدواج کنه یعنی بدبخت دو عالم میشه . فریبا بلند خندید و گفت : _جان من بذار ، به بچه ها بگم تو خواهرشی ...کیف میده پُز دادنش . فوری با کف دستم جلوی دهان فریبا را گرفتم : _ساکت باش تو رو ارواح عمه ات ...میخوای سرم رو بذاره روی سینه ام ...ولم کن بابا . فریبا دستم رو کنار زد و باز اصرار کرد: _میگیم فامیل دوری خب باهاش . -تو انگار میخوای راستی راستی سرم رو از تنم جدا کنه ها ... ولم کن تو رو خدا ... من قصد مُردن ندارم . -بابا بچه ها بهت باج میدن ، سئوالا رو میتونی پیدا کنی ، کلی کار میتونی انجام بدی . -وای تو روخدا ، ولم کن ...صدسال سیاه حاضر نیستم همچین کارایی کنم ، اگه درحال جون دادنم باشم ، حاضر نیستم برم اتاقشو بگردم و سئوالای امتحانی رو پیدا کنم . اما انگار هر چه من، نه می آوردم ، فریبا بیشتر اصرار می کرد . -بابا کله ی پوکت رو بکار بنداز ... موقعیت از این بهتر ! فوری کوله ام رو از دست حرف های فریبا روی شونه ام انداختم و گفتم : _میگم نه ...نه ...نه. بعد راهی بوفه دانشگاه شدم و فریبا دنبالم : _خیلی خب بابا سئوالا هیچ ... لااقل یه رُخی به کشته مُرده های داداشت نشون بده ، بلکه یه خری به قول خودت اومد و زن داداشت شد ، تو رو از شرش خلاص کرد. نمی دانم چرا این پیشنهاد ، لحظه ای جان راه رفتن رو از پاهایم گرفت . ایستادم و فریبا فوری جلوی رویم ظاهر شد. زل زد توی چشمان مرددم و گفت : _نه ؟! پیشنهاد خوبیه ها. -چطوری خب ؟ -چطوریش پای من ... از هر کی یه عکس میگیرم و میگم خواهر استاد رادمان ، دوست منه ، اسمی ازت نمیآرم ، تو هم فقط میری عکس رو میذاری لای کتابش ... همین . 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
.•°🧡!' 'در‌ڪـ‌ا‌ࢪخـ‌دا‌مـ‌انـ‌دھ‌ام‌آنـ‌قـ‌در‌ڪِ‌‌تُ‌مـ‌ا‌هـۍ♥️↳ ️🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌸🍀 🎥 خیالمان تخت است.هرکی بی ولی باشد عاقبت سیه بخت است. اللهم احفظ قاعدنا 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•• جدےگرفتہ‌ایم‌‌زندگـےدنیایـےرا و‌‌شوخـےگرفتہ‌ایم‌‌قیامت‌‌را..! ڪاش‌‌قبل‌‌از‌‌اینڪہ‌بیدارمان‌‌ڪنند؛ ‌بیدار‌‌شویم... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
voice.ogg
709K
[تو فرزندِ بی‌نهایتی] 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین ساعت دوم کلاس نداشتیم و باید می رفتم توی کتابخانه تا درس بخوانم که سیما را دیدم .مدتی بود که برنامه ی درسی من و او عوض شده بود و کمتر همدیگر را می دیدیم . در مسیر کتابخانه بودم که سمتم آمد و با چهره ای که غم از سر و صورتش می بارید گفت : _کجایی تو؟ -سلام ...توی دانشگاه ، چطور؟ -بهنام اومده دنبالت می گرده . بی اراده ، اخمی بین ابروانم جا خوش کرد: -بهنام ! بهنام چکارم داره ؟! سیما با آهی که حتی قلب مرا هم سوزاند گفت: -من چه می دونم ... -کجاست حالا؟ -بیرون دانشگاه منتظرته ...تو برو من به هومن میگم . مجبور شدم کتابخانه و مرور درس هایم را کنسل کنم . سیما درست گفته بود ، بهنام بیرون دانشگاه منتظرم بود که تا مرا دید با قدم هایی بلند و یه لبخند دهان گشاد ، سمتم آمد: _سلام. -سلام ...شما اینجا چکار می کنید ؟ -اومدم با شما حرف بزنم ، وقت دارید ؟! -آره ... وقت که دارم ولی دلیلی برای صحبت نمی بینم . نگاهش پر شد از التماس : _خواهش می کنم . سوز التماسش دلم را لرزاند .تامل کردم که باز اصرار کرد: _خواهش کردم . -خیلی خب ...کجا بریم ؟ -یه کافی شاپ نزدیک همین دانشگاه شما هست . کوله ام را روی شونه ام جابه جا کردم که فوری دست دراز کرد و بی اجازه کوله ام رو از روی شونه ام برداشت . مات و مبهوت این حرکتش شدم که به راه افتاد. دیگر کارم از تعجب گذشته بود و دقیقاً می توانستم تک تک کلمات صحبتش را حدس بزنم . وارد کافی شاپ شدیم . کافی شاپ ، در آن ساعت خلوت بود و اکثر صندلی هایش خالی . یک کافی شاپ معمولی با دکوری ساده ، اما یه آکواریوم بزرگ و زیبا داشت که جلوهء خاصی به آن بخشیده بود. نزدیک همان آکواریوم ، پشت یک میز خالی نشستیم . -خب من میشنوم . -اول بهتره یه چیزی سفارش بدیم . نگاهم رفت سمت مِنوی زیر شیشه ی میز و بی تفکر گفتم : _یه لیوان چایی ، فقط . اما بهنام برخلاف من با تفکری عمیق به گزینه های مِنو خیره شد .حرصم از اینهمه خونسردی گرفت . -ببخشید ... میشه زودتر انتخاب کنید . -بله ... بله ...منم یه فنجون قهوه با کیک قهوه . از همان تفکر عمیق و نهایتاً انتخابی که داشت میشد بفهمم که چه آدم صاف و ساده ای است. سفارشات که تمام شد ، منتظر شروع حرف هایش بودم که خیره ام شد . عصبی از اینکارش با اخمی که نشان از نهایت عصبانیت و حرصم داشت گفتم : -آقا بهنام ...حرفاتون رو بزنید ... میخوام برم دانشگاه درسم رو بخونم . -سیما که گفت شما امروز دیگه کلاس ندارید . -کلاس نداشته باشم ...میرم کتابخونه درس میخونم . -میشه امروز ، وقتت رو به من بدی ؟ با همون اخم و جدیت پرسیدم : _دلیلی نداره همچین کاری کنم . کف دو دستم رو روی میز گذاشتم تا برخیزم که بی مقدمه گفت : _خواستم در مورد خودم باهات حرف بزنم ... بابت حرف های دیشب مادرم واقعا معذرت میخوام ... اما امروز اومدم که ... نمی دانم چرا همه به " که " که میرسیدند ، سکوت می کردند . حالا این " که " شده بود نقطه ی اوج عصبانیتم . عصبی صدام رو بلند کردم : _که چی ؟ -که بهت بگم ... با من ...ازدواج میکنی ؟ می دونستم که تک تک رفتارش نشان از عشقی داره که نمی توانست پنهان کند ولی فکر نمی کردم به این زودی این سئوال را مطرح کند . دوباره نشستم روی صندلی ام که ادامه داد: -از همون روز اولی که دیدمت ... ناخواسته مجذوبت شدم ... دست خودم نبود ...میخوام نظرت رو بدونم . سرم در مقابل نگاه مشتاق و منتظرش خم شد سمت میز: _هیچ می دونید که مادرتون از من زیاد خوشش نمیآد ؟ _نه اینطور ... خواست دلیل بتراشد که با جدیت گفتم : -دقیقا اینطور هست . سکوت کرد که ادامه دادم : _شما فکر می کنید می تونید از پس رضایت مادرتون بر بیایید ؟ -آره ... چرا که نه... میتونم باهاش حرف بزنم . 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸ســــلااااااااااااااا🌺 🌺صبحتون زيبـاااااا🌸 🌸صبحتون پر نشاط🌺 🌺صبحتون پر اميد🌸 🌸صبحتون پر برکت🌺 🌺صبحتون پر انرژی🌸 ╰══•🎭•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 خدا از مامان مامان تره! 🎈 خوش بگذرون، از خدا پاداش بگیر 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین سرم آرام بالا آمد و در نگاه چشمانش جا باز کرد . لبخندی زد و گفت : _حالا نظرت رو میگی ؟ -نظری فعلا ندارم ولی می دونم اولین مرحله برای اینکه در مورد شما فکر کنم اینه که شما مادرتون رو راضی کنید . -حتما ... بهت قول میدم ... میخوای حتی یه نشونه بهت بدم ؟ ... تا آخر هفته ی بعد ، یه مهمونی تو خونمون می گیریم و شما رو دعوت می کنیم ، می خوای حتی اونجا جلوی همه این حرف رو بزنم ؟ بی اختیار از صداقت کلامش و آنهمه شوقی که برای من داشت ، وسوسه شدم عکس العمل عمه مهتاب را با چشم خود ببینم . چه کیفی می داد که جلوی چشمانم ، جلز و ولز می کرد . با لبخندی که به خنده تبدیل شده بود گفتم : _اگه میتونی بگو . -اگه تو بخوای میگم ... میخوای ؟ سرم را تکون دادم که محکم و آسوده تکیه زد به صندلی اش و گفت : _پس منتظر باش . سفارشات که رسید گرم صحبت های معمولی شدیم و زمان از دستم رفت . یه وقت به خودم اومدم که الکی الکی دو ساعت رو گذروندم . با عجله گفتم : -ممنون از دعوتتون ... من باید برم . نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت : _الان ؟ سر ظهره ... -دو ساعته که داریم حرف می زنیم . -می شه دعوتت کنم به ناهار؟ شوکه از دعوتی مجدد ، فقط نگاهش کردم . شاید او بیشتر از یک عاشق ، دل سپرده بود . با لبخندی که به سختی مهار میشد گفتم : _نمی شه واسه یه وقت دیگه ؟ با لبخند در جوابم گفت : _نه ...امروز بهترین فرصته .... یه رستوران خوب همین اطراف هست ، خودم بعدش می رسونمت خونه . مردد شدم . چرایش را نمی دانم ولی خوب می دونستم که با بهنام بودن به من آرامش میدهد . و در عوض هومن ، که فقط مایه ی اضطراب و استرسم بود . تردیدم ، باعث اصرار بهنام شد: _خواهش می کنم قبول کن . نگاهم را از التماس نگاهش سمت آکواریوم چرخاندم و به سختی لبخندی که می خواست روی لبانم خودنمایی کند را مهار کردم . دست آخر مهمانش شدم .شاید این اولین باری بود که همراه کسی غیر از پدر و مادر به رستوران می رفتم . بهنام خیلی شوخ و مهربان بود .کم مانده بود قاشق به قاشق غذا به دهانم بگذارد . این همه توجه اش هم مرا شرمنده می کرد ، هم به خنده وا میداشت . به قول خودش که میگفت : _"به قول حافظ ؛ دل می رود ز دستم ، ولی من میگم ، عقل میرود ز دستم ، ای عاقلان خدا را " کمی از ایده هایش گفت ، ازکارش ، و در میان این ایده ها و آرمان ها ، کلی شوخی کرد و مرا خنداند. ناهار خوشمزه و به یادماندنی شد . بعد از ناهار ، نگاهی به ساعت مچی ام کردم و یه لحظه حس کردم تمام جهانم تار شد . ساعت دو شده بود و من باید ساعت دو سر خیابان اصلی دانشگاه ، منتظر ماشین هومن میشدم . اما حالا با لبانی چرب ، پشت میزی از سفارشات غذا ، نشسته بودم . فوری گفتم : _ممنون از ناهار ... ببخشید من خیلی خیلی دیرم شده ... باید حتما الان برگردم وگرنه تکه بزرگه ، گوشمه . -چرا ؟! -هومن سر خیابان اصلی دانشگاه منتظرمه ، ما هرروز با هم برمی گردیم خونه . گوشی موبایل خودش را از جیب شلوارش درآورد و گفت : _می خوای زنگ بزنم به خونه و به زن دایی بگم با منی ؟ -نه ...نه اصلا ....الان میرم ، سیما هم گفته که بهش میگه من با شما هستم. -تو همین الان هم که راه بیافتی که نمیرسی به خیابان دانشگاهت . -باشه بهتر از اونه که اینجا بشینم . او هم از پشت میز برخاست و گفت : _پس بذار من حساب کنم ، می رسونمت . -نه ...خودم میرم . -نه ، اصلا اگه بذارم تنها بری ، خودم به هومن توضیح میدم . بعد از پشت میز برخاست و رفت سمت صندوق رستوران . کوله ام را برداشتم و از پشت میز برخاستم و باز نگاهی به ساعت مچی ام انداختم . لبم را از شدت استرس به دندان گرفتم . دلشوره ای از برخورد هومن گرفتم که داشت حالم را بد می کرد 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
اجر ڪسانی‌ ڪه‌ در زندگے خود مدام‌ در حال‌ درگیرے با نفس‌ هستند و زمانے ڪه‌ نفس‌ سرڪش‌ خود را، رام‌ نمودند خــــــــــداوند به‌ مزد این‌ جهاد اڪبر شهادتـــــ را روزے آنان‌ خواهد ڪرد.✨'! -شهیدمحمدمهدی‌لطفی‌نیاسر 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
میادازحضـرت‌زهرا[س]حرف‌میزنه ؛ ازاینکه‌الگوشه . . . بعدازپسربیست‌وخورده‌ای‌ساله توقع‌بهترین‌خونه‌وماشین ؛ وعروسی‌توی‌بهترین‌تالاررو داره😐!!! ساده‌زیستی‌کجاست‌پس؟! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســــــ🌸ــــــلام صبح زیباتون بخیر روزتون ختم به زیباترین خیرها امیدوارم امروز حاجت دل پاک ومهربانتون🌸 با زیباترین حکمتهای خدا یکی گردد ‍ الهی به امید خودت ╰══•◍⃟🌾•══╯
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین فکر می کردم اگر با بهنام بروم زودتر می رسم ولی اشتباه فکر کردم .ماشین بهنام خیلی دورتر از رستوران پارک شده بود؛ و تا به ماشین رسیدیم کلی زمان از دست رفت .اما باز به خودم گفتم که لااقل با ماشین زود میرسم ولی از شانس من ، خیابان یک طرفه بود و تا انتهای آن رفتیم تا بتوانیم دور بزنیم و بعد چراغ قرمز و ترافیک و ...تا عقربه های ساعت رسید به ساعت 3 . سر خیابان دانشگاه رسیده بودم که از ماشین پیاده شدم و فوری گفتم : _ممنون من خودم میرم . -کجا ؟! بذار یه جا پارک کنم باهات بیام به هومن در مورد این تاخیر توضیح بدم . لبم را از شدت اضطراب زیر دندان هایم گرفتم و کمی فکر کردم . راست می گفت ، این کار لااقل توجیهی بود برای دیر کردم . اما تا بهنام ماشین را پارک کرد و سر خیابان دانشگاه رسیدیم ، ده دقیقه ای طول کشید و دیگر اثری از ماشین هومن نبود . با اضطراب گفتم : _وای رفته . -شاید کارش توی دانشگاه طول کشیده ...می خوای یه سری به دانشگاه بزنیم ؟ شایدجلسه ای داشته باشه . دستپاچه بودم و با آنهمه اضطراب قدرت تصمیم گیری نداشتم که بهنام گفت : _پس بریم یه سر به دانشگاه بزنیم . با این حرفش تقریبا دویدم سمت دانشگاه که او هم خودش را به من رساند و اول از همه کوله را از روی شانه ام برداشت و گفت : _سنگینه ، بذار برات بیارم . ساعت سه و نیم بود که رسیدیم دانشگاه . اما خبری از هومن نبود که نبود . دلشوره ای گرفتم که حتی از چشم بهنام هم پنهان نماند . -چرا اینقدر نگرانی !؟ مگه نمیگی سیما بهش گفته ، خب حتما گفته و اونم گفته که میره خونه ، چون فکر کرده ، من تو رو می رسونم . -پس بهتره زودتر برگردم خونه . چند قدمی از او دور شدم که گفت : -صبرکن ... من می رسونمت. -نه مزاحم شما نمیشم ....خداحافظ. -میگم صبرکن ... اینجوری که خیلی بده ... می رسونمت ، اینجوری زود ترم میرسی . ناچاراً باز همراه بهنام شدم . ساعت نزدیک چهار و نیم بعدازظهر شد که بهنام مرا به خانه رساند. از ماشین که پیاده شدم گفت : -منتظر نشونه ای که بهت دادم باش . لبخندی ظاهری ، میون آنهمه اضطرابی که مثل مار در وجودم می پیچید ، به لب آوردم و گفتم : _برای همه چی ممنون . -می خوای بیام به دایی و زن دایی توضیح بدم . -نه ...اصلا ...فکر کنم خودم توضیح بدم بهتره . لبخندی زد و گفت : _پس اینقدر اضطراب نداشته باش ... وقتی تو رو اینجوری میبینم ، منم اضطراب میگیرم . لبخندم را کشدارتر کردم و گفتم : _نه اضطراب ندارم ...خداحافظ. سمت خانه رفتم . با کلید توی کیفم در خانه را باز کردم و برای بهنام دست تکان دادم . در حیاط را که بستم ، دویدم . از وسط چمن ها می دویدم تا زودتر به خانه برسم . در ورودی خانه را که باز کردم صدای گریه ی مادر ، پاهایم را خشک کرد. -هومن چقدر بهت گفتم ، اینقدر این دختر رو اذیت نکن . صدای عصبی هومن بلند شد : _من !!من چکارش کردم ؟! یعنی واسه خاطر یه کلمه ی " جوجه اردک " گذاشته رفته ؟! آرام کفش هایم را از پا درآوردم و از راهروی کوتاه ورودی گذشتم و در خانه را باز کردم . مادر ایستاده داشت می گریست ، پدر عصبی کنار تلفن نشسته بود و خانم جان داشت با تسبیحش ذکر می گفت . یه لحظه نگاه همه جلب من شد ، به جز هومن که پشتش به من بود . اما با دیدن سکوت آنی و نگاه خیره ی بقیه ، سربرگرداند و با دیدنم خشمی هولناک به صورتش نشست ، با دو قدم بلند سمتم آمد و بی معطلی ، طوری که حتی خودمم غافلگیر شدم ، چنان توی گوشم زد که پرت شدم روی زمین . 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‼یادتون باشه‼ دین👇 سبد میوه 🍎 نیستش ڪه مثلا موز🍌 رو برداری و خیار 🥒رو نه! روزه بگیری🗣 و نماز 🌼 نه! ذڪر بگی و ترڪ غیبتـــــ نه! نماز بخونی و اهنگـــــ غیر مجاز گوش بدی!! چادر بپوشی و حیا نداشته باشی😏 ریش بذاری اما چشم چرونی ڪنی😒 {تمامی تلنگرها مخاطبـــــ اولش خودمونیم} 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین هنوز کف زمین افتاده بودم که غُرش نعره اش روی سرم خراب شد : _کدوم گوری بودی تا حالا ؟ سرم چرخید سمتش و از شدتِ عصبانیت موج گرفته توی حلقه های روشن چشمانش ،خودم رو روی زمین کشیدم سمت دیوار و در همان حین گفتم : _مگه ... مگه ... سیما ... نگفت ؟ اخم نشسته بین ابروانش را گره کور زد : _سیما را چکار دارم ....میگم کدوم گوری بودی تا الان ؟ پدر سمت هومن آمد و بازویش رو کشید : -هومن. اما هومن که انگار تا آن لحظه همه ی کاسه و کوزه ها سرش خراب شده بود ، و حالا داشت تلافی می کرد باز داد کشید : -چرا لال شدی ؟ یه ساعت سر خیابون دانشگاه بودم ، یه سااااعت ، می فهمی ؟! بغضی توی گلویم غده شد و یه موجی از اشک توی چشمانم نشست . به سختی گفتم : -سیما ....گفت بهت میگه ... صدای فریادش چنان بلندتر شد که پدر مجبور شد او را محکم عقب بکشد : -سیما زر زیادی زده . پدر " ای " کشیده ای گفت و هومن را با عصبانیت هل داد سمت مبل : -میگم بشین دیگه . بعد با جدیت ، نه عصبانیت ، ازم پرسید: -کجا بودی دخترم ؟ لحن پدر اگرچه جدی بود ولی ترس نداشت ، همین باعث شد که صدای شکستن بغضم بلند شود و در میان های های گریه ام جواب دهم : _به خدا نمی خواستم نگرانتون کنم ... سیما اومد دنبالم گفت بهنام جلوي درب دانشگاه می خواد منو ببینه ، بعد گفت خودش به هومن میگه که من با بهنام هستم . صدای عصبی هومن برخاست : _بفرما مادر جون ، خانم جان ، تحویل بگیر ، هرچی کنایه بود بارم کردید ، اونوقت خانم از دانشگاه با بهنام فرار کرده رفته دَدَر . با حرص جواب دادم : _نه ... من نمی خواستم برم ، خیلی اصرار کرد. پدر.جلو اومد و مقابل من ، دو زانو روی زمین نشست . دستی به صورتم کشید و کف دستش رو دقیقا گذاشت روی اثر انگشتان سیلی هومن . سر چرخاند به عقب و با لحنی توبیخانه گفت : _یواش زدی ... یه کم محکمتر میزدی ... کی بهت گفت بزنی توی گوشش ؟ هومن چشمانش رو تنگ کرد و در حالیکه به پدر نگاهی می کرد جواب داد: -آهان ..الان باز من مقصر شدم ؟! یه سیلی که حقش بود ... شانس آورد که شما بودید وگرنه با کمربند به جونش میافتادم . هق هقم کم شده بود که با این جمله ی هومن دوباره یه بغض سفت و سخت توی گلویم نشست . چشمانم پر از اشک شد . خانم جان بلند " لا اله الا الله " ی گفت و مادر پرسید : _حالا واسه چکاری اومده دنبال تو ؟ مانده بودم چه بگویم . سکوت کردم و سرم را پایین گرفتم که هومن به جای من جواب مادر رو داد: -چکاری ؟ هیچی ابراز احساسات ... مگه ندیدید دیشب چکار می کرد. مادر باز حرف هومن را نپذیرفت و پرسید: -آره نسیم ؟ سرم رو آروم خم کردم که پدر یکباره عصبی تر شد و اینبار برای اولین بار مرا ترساند : -چرا باهاش رفتی ؟ زیر چشمی نگاهش کردم و پدر باز با همان لحن عصبی ادامه داد: -یه بهونه میآوردی ... چه می دونم کلاس ، درس. -سیما آمار کلاسم رو بهش داده بود ... گفته بود امروز تا ظهر کلاس ندارم ... بعدشم خودش هی اصرار می کرد که منو می رسونه ، می خواست حتی بیاد به شما هم توضیح بده که ... نذاشتم . حالا دیگر خانم جان هم عصبی شده بود: _بفرما آقا هومن ... بفرما. هومن با تعجب خودش را با کف دست نشانه رفت : _من مقصرم ! به من چه ... یارو خُله ... کی آخه میآد خواستگاری یه دختره ی سر راهی که معلوم نیست خانواده اش کی هستن . مادر و پدر و خانم جان همه با هم فریاد زدند : -هومن . هومن تنها با حرص سرش را از بقیه برگرداند که من شکستم . شاید کسی ندید و متوجه نشد اما بدجوری قلبم از این حرف هومن شکست 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ســـــلام 🍃سلامی به قشنگی بهشت 🌸به بی‌انتهایی هستی 🍃به زیبایی بـهار 🌸به گرمی تابستان 🍃به‌جلوه برگهای پاییزی 🌸وسفیدی وپاکی برفها 🍃سلامی به محکمی پیوندقلبها 🌸که یادآورخوبیهاست 🍃سلام صبحتون پر امید و شاد 🌸روزتون سراسر عشق و نیکبختی ╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت پسر علامه امینی از پدر...کدام عمل در روز قیامت دستت رو گرفت!! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین از همون روز ، از همون حرف ، از همون سیلی ، بدجوری از هومن به دل گرفتم . همین باعث شد روی پیشنهاد فریبا برای ازدواج هومن بیشتر فکر کنم .شاید واقعا اگر او می رفت ، حال و روز من بهتر می شد.اما قبل از اجرای این نیت ، بهنام قولش را عملی کرد . دو روز بعد ، عمه مهتاب زنگ زد و ما را به خانه اش دعوت کرد.آقا جان که برگشته بود اما خانم جان با ما آمد . بعد از سیلی و حرفی که از هومن نصیبم شد ، بیشتر از قبل با هومن سرسنگین شدم . شب دعوتی عمه مهتاب خیلی به ظاهرم رسیدم و مشتاق برای وعده ی دوم بهنام که گفته بود جلوی همه از من خواستگاری می کنه ، به خانه ی عمه مهتاب رفتم . البته همه ی ذوق وشوقم با نگاه و سلام سرسنگین عمه مهتاب کور شد . ولی در عوض بهنام از همان لحظه ی ورود چنان تحویلم گرفت که باز چشمان همه را چهار تا کرد . بین تناقض رفتاری این مادرو پسر مانده بودم .البته تا آنروز هیچ احساسی به بهنام نداشتم و فقط دلم می خواست برخلاف تحقیری که در نگاه عمه مهتاب دیده بودم و در کلام هومن شنیده بودم ، لااقل با عزت و احترام بهنام ، جبران کنم . نشستم روی مبل و خانم جان کنارم ، هومن و مادر و پدر هم رو به رویم نشستند. و آقا آصف بلند گفت : _خیلی خوش اومدید. خانم جان سرش رو بالا آورد و در حالیکه هنوز علت این دعوتی را نمی دانست پرسید : _پری و شوهرش رو نگفتید ؟ -نه خواستیم خودمونی باشیم . شاید ، شاید خانم جان شستش خبردار شد . اما حرفی نزد و فقط عصایش را بین دو زانویش گذاشت و زیر لب نجوا کرد: _خودمونی ! بهنام با یک سینی چای سمت خانم جان آمد: _بفرمایید عزیز. -دستت درد نکنه . لیوان پایه دار چایش را برداشت که بهنام سمت من چرخید و گفت : _شما بفرمایید. -ممنون. -نوش جانتون. -یعنی نوش جان فقط برای نسیمه ؟! بهنام که انتظار این مچ گیری خانم جان را نداشت ، فوری گفت : _نه این چه حرفیه ، نوش جان شما . نمی دونم چرا خانم جان از لحظه ی ورود به خونه ی عمه مهتاب مثل برج زهرمار شده بود . با اخمی و دلخوری مجهولی گفت : _حالا که مجبوری بگی نوش جان . عمه مهتاب با آن سارافون و کت رویی اش با آن کفش های پاشنه بلند کفه صاف چوبی که صدای گرپ گرپ از خودش تولید می کرد ، جلو اومد و با لحنی که سعی داشت در ان عصبانیت را بپوشاند و موفق نبود گفت : _بده به من سینی چایی رو .. بهنام سینی را تقدیم کرد و عمه بی معطلی چرخید سمت هومن و پدر و مادر . همون موقع خانم جان با آن ژست پر ابهت و آن اخم بی دلیل ، باز ته عصایش را زمین کوبید و بدون اینکه حتی سر برگرداند و نگاهی به بهنام بیاندازد گفت : _خب آقا بهنام شما بگو ، علت دعوتی امشب چیه ؟ بهنام هم از لحن و هم از اخم مادرجون شوکه شد . شاید توقع این کنجکاوی رو از خانم جان نداشت : _خب فقط واسه دیدار مجدد. -دیدار مجدد! ... مگه هفته ی قبل دیدار نداشتیم ... فقط ما رو دعوت کردید و عمه پری رو نگفتید که چه دیداری باشه حالا !؟ بهنام سکوت کرد و عمه مهتاب یکی از صندلی های میز ناهارخوری را کشید سمت مبل بهنام و نشست : _وا ...مامان ...این سئوال چیه شما میپرسی ... بچه ام حالا خواسته دور هم جمع بشیم ...گناه کرده مگه ؟! اینبار نگاه خانم جان رفت سمت عمه مهتاب : _تو چطور مادری هستی که هنوز نمیدونی واسه چی بچه ات خواسته ما بیاییم اینجا ! عمه مهتاب اخمی کرد و دست راستش را با آن انگشتر بزرگ دایره مانند که تا غضروف انگشتش را گرفته بود ، در هوا تکان داد و گفت : _من که می دونم ، نخواستم به رو بیارم . خانم جان دو دست رو روی سر عصایش گذاشت و گفت : _پس می دونی که پسر شما شنبه اومده دنبال نسیم و تا ساعت چهار و نیم بعدازظهر برده چرخوندتش ؟! 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
بيمارفَـقَـطْ‌ دَرْ طَلَبِ‌ لُطْفِ طَبـیبْ اَسْتـــ ... مامُنْـتَـظِرِنُسْخه‌ۍدَرْمانِ حُـسِـینیم🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•°~🦋✨ 🌸🌱 کسایی‌که‌میجنگن،زخمی‌هم‌میشن.. دیروزباگلوله،امروزباحرف..💔! شهداوقتی‌تیرمیخوردن میگفتن‌فداسرمهدی‌فاطمه :) این‌تصور‌منه... تویی‌که‌داری‌برای‌امام‌زمانت‌کارمیکنی ‌شب‌روز...! وقتی‌مردم‌باحرفاشون‌بهت‌زخم‌زدن، تو‌دلت‌باخودت‌بگو↓ "فداسرمهدی‌فاطمه..💚" آقاخودش‌بلده‌زخمتودرمان‌کنه..!🙂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
. عالم بہ شوق آمدنتـ ندبھ خوان توستـ چشم انتظار تو حَـرم عمّہ جـٰان توستـ'(: •.♥️|🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
مهدے جان! می‌دانم‌ڪه‌گاه‌گاه‌نگاه میڪنی‌مرا ... امانمی‌دانم این‌خوب‌میڪندحالم‌را، یاآب‌میڪندوجودخجالت‌زده ام؟! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین نگاه عمه مهتاب یه لحظه به سمت من و بعد بهنام تغییر مسیر داد و بعد در حالیکه سعي می کرد باز آن خونسردی ظاهری را ، حس غالب چهره اش کند گفت : _بله میدونم ، مگه گناه کرده شما چقدر ناز و افاده دارید ....این منم که باید غر بزنم که چرا نسیم دنبال پسر منه ، نه شما . عجب سوپرایزی شد .انگار قرار بود ، من سوپرایز شوم از حرف ها و کنایه های عمه مهتاب . همون موقع پدر گفت : _بحث غر زدن نیست ، بحث اینه که اگه حرفیه ما هم بدونیم وگرنه قایمکی و یواشکی نداریم . عمه با عصبانیتی که بالاخره نِمود پیدا کرده بود جواب داد: _وا چه حرفی ....چه زود فکر و خیال می کنید شما ، بچه ام خواسته واسه حرفای شب قبل من ، معذرت خواهی کنه ، حالا انگار طلبکارم شدیم . بهنام بلند و جدی میان صدای عمه و پدر که هنوز درگیر بودند گفت : _یه لحظه گوش بدید . همه ساکت شدند و عمه با حالت قهر سرش رو از پدر برگردوند که بهنام سر به زیر گفت : -ترجیح دادم امشب دوباره دور هم جمع بشیم که خودم توضیح بدم . مکثی کرد . چهره ی همه دیدنی شد . خانم جان چشمانش را با کنجکاوی ریز کرد و پدر اخم ، مادر تنها منتظر بود و هومن نیشخند به لب به بهنام خیره . -من به نسیم خانم علاقه مندم ... میخوام ایشون رو از دایی خواستگاری کنم . نفس های همه حبس شد از تعجب و تنها عمه بود که عصبی فریاد زد : _بهنام ... من همچین اجازه ای بهت نمیدم ... واست اونهمه زحمت نکشیدم که حالا بری با یه دختر سر راهی ازدواج کنی . نگاهم یه لحظه جلب هومن شد . با همان نیشخند که به راحتی میشد مفهومش را خواند ، سرش را سمت من چرخاند ، نمی دانم شاید غم نگاهم را دید که بساط نیشخندش را از روی لبش جمع کرد و نگاهش را از من گرفت . دلم شکست با صدای مهیبی شکست . سرم را پایین انداختم و بی اختیار چشمه ی اشک از چشمانم جوشید که صدای فریاد خانم جان برخاست : -خوبه که بهت بگم تا من زنده ام اجازه ی همچین غلط زیادی رو به پسرت نمیدم ... از خدات باشه که نسیم رو به بهنام بدیم ولی کور خوندی ... مهتاب ... کور خوندی . عمه مهتاب اخمی محکم به خانم جان نشان داد و جواب. -عالیه ...حالا واسه بچه ی یکی دیگه که اصلا از گوشت و خون شما نیست ، منو که بچه تونم جلوی همه خار می کنید ؟!! آقا آصف بلند گفت : _بسه تو روخدا این حرفا چیه ، مهتاب بلند شو برو میوه بیار . عمه برخاست که بهنام باز گفت : _نه ...لطفا خوب همه گوش کنید ...من فقط و فقط باید از خود نسیم خانم جواب نه بشنوم ، هیچ کس نمیتونه جلوی منو بگیره ، حتی مادرم ...این حق منه که با کسی ازدواج کنم که دلم میخواد ، نه اونی که دل مادرم میخواد. عمه با بغض گفت : _آفرین ، یعنی براوو به تو پسر خوب ... تحویل بگیر آقا آصف این پسر شماست ها . و بعد با قدم های بلند رفت سمت آشپزخانه که آقا آصف نفس بلندی کشید و پدر به جای آقا آصف گفت : -ببین بهنام جان ... درسته که این حق شماست انتخاب کنی ولی قرارم نیست که بخاطر ازدواج ، حرمت بین دو خانواده از بین بره ... در ضمن ، من دخترم رو به خانواده ای که اونو از گوشت و پوست و خون من ، نمیدونن ، نمیدم ....پس بهتره قبل از این که اینطوری رَجز بخونی ، با خانواده ی خودت کنار بیای. لبخندی از حرف پدر روی لبم نشست . یه نفس بلند کشیدم ، سعی کردم طوری که کسی متوجه نشود ، اشکانم را پاک کنم . که نشد . خانم جان یه دستمال کاغذی سمتم گرفت و کنار گوشم گفت : _پاک کن اشکاتو ... تو به درد بهنام نمیخوری دخترم ... مهتاب زبون تلخه ... نمیخوام هر روز اشکت رو در بیاره . سکوت کردم اما با اونکه همه از اظهار نظر بهنام ناراحت شدند ولی من از همون لحظه یه حسی غریب ، بهش پیدا کردم . 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌼🌸 🌸 ❌ سلام وقتتون بخیرو خوشی امیدوارم حال دلتون خوبِ خوب باشه😍🌹 ضمن عرض تشکر برای همراهی لحظه‌به لحظه‌تون باید اعلام‌کنم که از امروز فقط شب ها پارت میذاریم یعنی دوپارت باهم ارسال میشه😊 ✅فعلا تا اطلاع ثانوی ظهرها پارتگذاری نداریم🌸🌱 خیلی هم خوبه. صبحا به کاراتون برسید و شب با هم‌ پارت میخونیم😍😉 کانالهای به شرط عاشقی با شهداو حدیث عشق🌹 🌸 🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹حسادت 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝