eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیزان و همراهان کانال 💝 امروز در حرم مطهر امام رضا علیه السلام، قسمت شد تا نائب زیاره شما باشم. دعاگوی تان هستم. 😍💝😍💝😍💝😍 مرضیه یگانه ❣❣❣❣❣❣❣❣
°• در‌حلقہ‌هاۍ‌زلف‌تو‌عــٰالم‌اسیر‌شد هرڪس‌اسیر‌عشق‌حسن‌شد امیر‌شد :)) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
. اگر همیشه افکارتان منفیست؟ اگر روابطتان ناپایدار است؟ اگر همیشه افسرده و نگرانید؟ اگر اعتماد بنفس ضعیفی دارید؟ از آموزش هاي این کانال استفاده کنید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4148756596C515af4fbdf به شددددت توصیه میشود👆👆👆
🌿 حتی وقتی هیچ امیدی برات باقی نموند جلو سختی ها کم نیار :)💪🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
#اوهام # پارت 56 -لازم نیست ، الان میرسیم . باجدیت گفتم : _لازمه . لبش را به دندان گرفت و گفت : _ب
فایده ای نداشت . ازشدت سرما بود یا ترس ، لرز کرده بودم .شب شده بود و حتما پدر و مادر خانم جان از نبودم باخبر و حتما هومن تنها کسی بود که داشت شادی می کرد . از شدت سرما ، خودم را محکم بغل کرده بودم و کنج کانکس نشسته بودم که در باز شد .همان مرد جوان که خودش را پدرام معرفی کرده بود با یه ظرف غذا جلو آمد . یه ماهیتابه ی رویی بود.با فاصله از من زانو شکست و روی دو پا خم شد : _چطوری کوچولو ؟ ازترس خودم را بیشتر به دیوارک سرد و فلزی و کانکس چسباندم که گفت : _نترس کاریت ندارم ...چشمای قشنگی داری ...هیچ می دونی ؟ از این حرفش آنقدر ترسیدم که با ناله زدم زیر گریه . -خواهش می کنم بذار برم . -چرا ؟ مگه بهت بد میگذره ؟ بعد خودش را سمتم جلو کشید و دست دراز کرد سمت صورتم که جیغ زدم . در میان جیغ هایم صدای خنده ی پدرام که معلوم نبود نام واقعی اش هست یا نه ، بلند شد : _جیغ بزن ...اینجا کسی نیست تا صداتو بشنوه ...اگه بامن یه کوچولو راه بیای ، اذیتت نمی کنم . ترسم از قبل بیشتر شد و بغضم سنگین تر . هرچه پایم را بیشتر به کف سرد کانکس می کشیدم تا عقب تر بروم ، نمیشد .چون من در کنج کانکس گیر نگاه هرزش ، افتاده بودم . -بامن کاری نداشته باش ...خواهش می کنم . -چرا میلرزی ؟ سردته ؟ ... میخوای گرم بشی ؟.... بیا عزیزم ... بیا خودم گرمت میکنم. جیغم قطع شد و همزمان دست پدرام سمت صورتم دراز . از برخورد دست گرمش چنان ترسی بر وجودم غالب شد که چشم بستم و همراه جیغم فریاد کشیدم : _ولم کن ...کثافت ...ولم کن ...عوضی ... ناگهات دستش روی لبانم نشست .که با حرص انگشتش را گاز گرفتم و اینبار او فریاد بلندی کشید و در همان لحظه چنان از ضرب دست دیگرش سیلی خوردم که حس کردم کر شدم .گوشم سنگین شد ، صورتم سوخت و از گوشه ی لبم گرمای خون احساس شد . -دختره ی وحشی بلایی سرت میآرم که رام بشی ، صبر کن . همون موقع کنار در باز کانکس پسرک جوان دیگری ظاهر شد : _چه غلطی می کنی تو؟ میخوای پوستمون رو رئیس بکنه . با لبخندی چندش آور گفت : _کاریش ندارم ، جنبه ی شوخی نداره این دیوونه ی وحشی . -گمشو بیرون ...رئیس زنگ زده باهات کار داره. ازجا برخاست و نگاهی به من کرد . نگاهی پر از خشم با لبخندی به معنای تلافی : _دوباره میآم دیدنت کوچولو . با خروج پدرام از کانکس ، پسرک جوان جلو آمد و پتویی که گوشه ی کانکس بود را برداشت و روی من که حالا به وضوح می لرزیدم انداخت .نگاهش با غمی گره خورد که گفت : _نترس ،کاریت نداریم . بعد از کانکس بیرون رفت و باز همه جا ظلمات شد .تنها نور کمی از پنجره ی کوچک کانکس به داخل می تابید .از ترس و ضعف باز لرزیدم و آرام زدم زیر گریه : _خدااا ...کمکم کن ...خواهش میکنم ... کمکم کن. زار زدم .دنبال دلیل بودم دلیلی که عقل کوچک و ترسیده ی مرا قانع کند که چرا ربوده شدم ؟ اما دلیلی نمی دیدم .شاید کسی به طمع مال از پدر ، مرا ربوده بود . این تنها احتمالی بود که می رفت . در آن سرمای سخت ، تنها با یک پتو ، کنج کانکس فلزی که هیچ وسیله ی گرمایشی نداشت تنها می لرزیدم و گاهی با بخار یخ زده دهانم ، دستانم را کمی گرم می کردم . نفهمیدم از سرما بود یا از فرط گریه های زیاد که کم کم خوابم گرفت .چشمانم بسته شد و بخواب رفتم .خوابی که کابوس بیداری ام را کم می کرد اما اثری در این کابوس نداشت . 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
گرمای مطلوبی روی پاهای یخ زده ام حس کردم .آنقدر که چشم باز کردم و با دیدن پدرام ، خواستم جیغ بکشم که کف دستش را محکم جلوی دهانم گذاشت و با زمزمه ای که برایم به معنای اعلام مرگ بود گفت : _خب کوچولو ... حالا وقت رام شدنه ... هرچه صدای خفه ام از پشت حصار دستش بلند بود ، اما به جایی راه نداشت .آنقدر دست و پا زدم که عصبی شد و مشت محکمی توی دهانم کوبید : _میتمرگی سرجات یا مجبور شم با کتک آرومت کنم . اما نمی توانستم .داشتم مردانه میجنگیدم برای حفظ آبرویم و دست آخر چنان با لگد به شکمش کوبیدم که پرت شد عقب و حصار دستش از روی دهانم برداشته شد و من فریاد زدم : _کمک ...کمک ...تورو خدا کمکم کنید ... یکی کمکم کنه ... فوری سمتم خیز برداشت تا تلافی لگدی را که زدم ، سرم خالی کند . جیغ میزدم . آنقدر که حنجره ام شاید پاره شد و صدایم در میان همان جیغ ها گرفت و بالاخره همان جوان شب قبل سر رسید . -چه غلطی می کنی کثافت ؟ خاک بر سر من که تو رو پیشنهاد دادم ... با پوزخند دستی به دور لبش کشید و گفت : _هیچی بابا این مادمازل فکر کرده کیه حالا . جوان با عصبانیت یقه ی پدرام را گرفت و محکم به دیوارک کانکس کوبید: -دیوونه ....کارت ملی و شناسنامه ها مون گرو دست هومنه ...گفت اگه بلایی سرش بیاد ، بیچارمون می کنه ... یادت رفته ؟ گوش هایم سوت کشید .شاید اشتباه شنیدم . با تعجب با همان دهان پرخون ، پرسیدم : _شما !!! شما گفتید ... هومن؟!!! پدرام بلند خندید : _خاک برسرت کنن ... همه چی رو لو دادی احمق جون . جوان کلافه دستی به صورتش کشید و عصبانیتش را سر پدرام خالی کرد : _گمشو بیرون تا به هومن نگفتم داشتی چه غلطی می کردی . پدرام با خنده گفت : _خب بابا جوش نزن ...عملیات تِر شد ، رفت . نگاهم ، روی صورت پسرک جوان خشک شده بود . باورم نمی شد . باز برای بار دوم پرسیدم . پرسشی که یکبار جوابش را شنیده بودم ولی به گوش هایم هم حالا شک داشتم . -پس ...این کار هومنه؟! پسرک جوان کلافه دستی به موهایش کشید : _آره . خنده ام با بغض گره خورد: _خاک برسر من که حتی احتمال هم نمیدادم ... که کار اون باشه ...خنده داره ...خدایا ...کار هومنه ! اشک می ریختم که مرد جوان سمتم آمد و خم شد : _حالا بهتره با ما همکاری کنی ... از این به بعد من حواسم به توئه ، نمیذارم پدرام بیاد بهت سر بزنه . از جا برخاست . در کانکس باز بود و راهی در مسیر نور مهتاب درون کانکس را روشن کرده بود.درست در مسیر این نور ایستاد و نگاهم کرد .که گفتم : _میخوام باهاش حرف بزنم . -نمیشه . فریاد زدم : _می خوام باهاش حرف بزنم . همین الان وگرنه قسم می خورم که خودمو می کشم ، اونقدر سرم رو به این کانکس میکوبم تا بمیرم ، یه بلایی سر خودم میآرم ...قسم میخورم . نفس بلندی کشید و پشت به در ، رو به من ایستاد . _خودم بهش توضیح میدم تا بیاد اینجا ...خوبه ؟ سکوت کردم و او رفت .اما تمام وجودم آتش نفرت شد .نفرتی که انگار با هر نفسم شعله می کشید . چطور تونست همچین بلایی سرم بیاورد؟ نزدیک بود آبرو و زندگیم را از دست بدهم . حتی فکر کردن به این موضوع هم برایم مثل منفعل شدن و آتش گرفتن بود . تا صبح چیزی نمانده بود و من تا خود صبح فکر کردم ، گریه کردم ، و حتی از تحلیلات عقلی افکارم ، آتش گرفتم . صبح شده بود و خواب داشت بر من غلبه میکرد که صدای باز شدن در کانکس بلند شد. پدرام بود که ترسیده باز چسبیدم به کانکس که با دیدن مرد جوان نفس آسوده ای کشیدم .هر دو کناری ایستادند و نگاهم جذب هومن شد . پالتوی بلند مشکی مردانه اش را پوشیده بود و دستکش های چرم مشکی اش را با پالتواش سِت کرده بود. قدم به کانکس گذاشت که بغضم گرفت . بانفرت نگاهش کردم ولی نگاه او به حلقه های سیاه و غمدار چشمانم نبود ، بلکه روی سر و دست و صورتم میچرخید . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
این جاری بلاگرفته من دار درست میکنه😒😐 🙁☹️ اوایل من مث خنگا فقط نگا میکردم😫 ولی دلو زدم به دریا ازش پرسیدم🥺 بنده خدا تا ازش پرسیدم بهم گفت : از اینجا یاد گرفتم🤩😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1588920338C656d19792f https://eitaa.com/joinchat/1588920338C656d19792f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه کانال آوردم مثل عسل شیرین 😜 بزن روی زنبورا ببین چی میاد👇♥️🍯 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 شادترین پرطرفدارترین ڪانال ایــتا 😍♥️ روزی فقط 10 دقیقه بیا اینجا و بزن رو زنبور و سورپرایز شو☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸روز را آغاز می کنیم 🌿با یگانه خدایی 🌸که در دلهای ماست 🌿و در اعماق وجودمان منزل دارد 🌸خدای عاشقی که 🌿هر روز عشق را 🌸ترویج می کند برکل جهان 🌸سلام روزتون بخیر 🌸امروزتون سرشار از مهر خدا ‌‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╰══•◍⃟🌾•══╯
هر‌وقت‌مغرور‌شدی هر‌وقت‌مقام‌و‌پولے‌بدست‌آوردی هروقت‌دیدی‌همه‌بهت‌احترام‌مےگذارن هروقت‌ا‌زعبادت‌‌خداخجالت‌کشیدی هروقت‌توی‌درست‌پیشرفت‌کردی یا... با‌خودت‌زمزمه‌کن(هذا‌مِن‌فَضل‌ِ‌رَبی) یادت‌نره‌هرچے‌داری‌ازفضل‌خد‌اداری 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسـٰاطِ‌خانھ‌ۍ‌ڪرَم‌همیشہ‌‌فرق مے‌ڪند؛ دعـٰانڪردھ‌هم‌مَرا‌طُ‌مُستجـٰاب‌مےڪنی :))💚' ‌🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝