eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نگذارید برای زمان پیری، را! ➕ یک از امام خمینی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی حکمت داره عشق علت داره😊♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‹🌸♥️› دِلِ‌غَـم‌دیدِھٔ‌مَں‌ڪَربُ‌بَلٰامۍخوٰاهَـد' مَں‌نَـدٰانَم‌كِھ‌چ‌ِ‌ـگونِھ‌روزۍاَم‌خوٰاهۍڪَرد🖤•• ⁦♥️⁩⁩⃟🌸¦ ↵ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
|| 🌱 -مرحوم‌حاج‌اسماعیل‌دولابی: •همین‌ڪہ‌گردےبردلتان‌پیدامی شود، یڪ"سبحان‌اللّہ"بگویید آن‌گردڪنارمیرود!✨ •هروقت‌خطایی‌انجام‌دادید، "استغفراللّہ"بگویید ڪہ‌چارہ‌است!🌿 🌻هرجاهم‌نعمتی‌بہ‌شمارسید، "الحمدللّہ"بگویید•🤲🏻• چون‌شڪرش‌رابہ‌جاآوردےگردنمیگیرد! بااین‌سہ‌ذڪرباخداصحبت‌ڪنید صحبت‌ڪردن‌باخدا غم‌وحزن راازبین میبرد...♥️!(: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور لحنش جدی بود و اخمش همان اخم سر صبح .اما یه چیزی کنج لبش بود شبیه یه لبخند که مرا کنجکاو کرد برای دانستن . دنبالش رفتم و او اول مرا وارد اتاقش کرد و بعد وقتی دورو بر راهرو را کامل پایید وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست . همان کنار در ایستاده بودم که گفتم : _خب. کف دستش را به در چسباند و سرش را سمت صورتم خم کرد و با جدیت توی صورتم گفت : _یه بار بیشتر بهت نمی‌گم ...امروز تا آخر وقت توی اتاق من می‌مونی ،توی حساب و کتاب هتل کمکم می‌کنی ،پاتم از اتاق بیرون نمی‌ذاری . _مگه من زندانیم!...می‌خوام برم سر کارم ،مدیر نیستم که بمونم اینجا. اخمش را محکمتر کرد: _اه دیوونه...امروز مدیر شو ...دارم بهت ارفاق می‌کنم . لبخندم بی‌دلیل یا بادلیل لبم را پر کرد . نمی‌دانم چطور شد ، نوک بینی‌اش را با دو انگشت اشاره و وسط گرفتم و کمی کشیدم و با همان لبخند ظاهر شده روی لبم گفتم : _اصرار نکن مدیر جان . از این حرکتم متعجب شد! یه لحظه اخمش پرکشید و یه لبخندی روی لبش آمد و هر کاری کرد حالا نمی‌توانست اخم کند که اخم کرده بود ولی کاملا مشخص بود که اخمش ظاهری است : _اون روی سگم را بالا نیار نسیم . خنده‌ام گرفت و گفتم : _الان با اون لبخند روی لبت اون ،روی سگت بالا اومده ؟ خودش هم خندید.سرش را پایین انداخت و تا خنده‌اش را نبینم که گفتم : _برو کنار هومن...ازت نمی‌ترسم . خواستم کنارش بزنم و از اتاق بیرون بروم . که عصبی بازویم را کشید و مرا نگه داشت . باتعجب از این عصبانیت نوظهور نگاهش کردم که با جدیت گفت : _مثل اینکه باید حتما یه بلا سرت بیارم تا حالیت بشه نباید روی حرف من حرف بزنی . بعد سرش را توی صورتم جلو کشید و بلندتر از قبل گفت : _هان ؟ از این دگرگونی رفتارش هنوز متعجب بودم که همانطور که سرش تا صورتم راهی نداشت فاصله را به صفر رساند و من بوسه‌اش را حس کردم . شوکه شدم ! بی‌حرکت ماندم و او بوسه‌ای به لبانم هدیه داد سربلند کرد و لبخند زنان گفت : _از این به بعد اون روی سگم این شکلیه...حالا حرف گوش می‌کنی یا نه ؟ با خنده گفتم : _این که اون روی سگ نیست ،اصلا حالا که اینطوره فقط می‌خوام اون روی سگت رو ببینم . همین جواب کنایه آمیز باعث شد تا لبخند شیطنش بروز پیدا کند. سرش را باز توی صورتم جلو کشید و اینبار بوسه‌ای طولانی از لبانش را هدیه‌ام کرد. خنده ام گرفت ،قصد جدایی نداشت انگار که باصدای خنده‌ام ،سرش را کمی عقب کشید و با خنده‌ای که خوب بلد بود مهارش کند تا درحد یه نیمچه لبخند به نظر بیاید ،پرسید : _به چی می‌خندی ؟ -به تو...به این روی سگت . خیلی با گذشته ها فرق کرده . صدایش نجوا بود که پرسید: _اینجوری باشم یا نباشم ؟ پوست صورتم زیر گرمای حس شدم سوخت که نگاهم را از نگاه مصر چشمانش گرفتم و زمزمه کردم : _باش. چرا گفتم ؟چرا؟!!! شاید پیچش برگی کوچک از حسی نوظهور در وجودم بود که داشت مرا وادار می‌کرد،پا بگذارم بر روی همه‌ی اتفاقات و خاطرات گذشته و فقط وفقط به هومنِ همان روز فکر کنم . به لبخندش به نگاهش ،به قاطعیت و جذابیت چهره‌اش که نمی‌دانم چرا از همیشه بیشتر شده بود و حتی بوسه‌ی سومی که با اجازه‌ی من امتداد پیدا کرد تا لحظه‌ای که ضربه‌ای به در خورد و هر دوی ما را هول کرد. فوری سرش را عقب کشید و من پشت در اتاق مخفی شدم و هومن در را باز کرد و از لای در پرسید : _بله . _آقای رادمان لیست خرید رو آوردم . _می‌آم ازتون می‌گیرم ..شما بفرمایید. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور در را بست و بعد دستی به صورت قرمز شده‌اش کشید و نگاهش سمت من بالا آمد . برای فرار از نگاهش که حس شرم را دوباره زیر پوستم زنده می‌کرد گفتم : _من می‌رم سرکار. _گفتم هیچ جا نمی‌ری ...با اون دستات چطوری می‌خوای سوپ درست کنی ، سوپ سوخته یا سوپ پماد سوختگی ...بشین همینجا کارت دارم . بی‌آنکه نگاهش کنم ،سر پایین انداختم و در حالیکه نگاهم را تا نوک کفش‌های راحتی‌ام پایین کشیده بودم به کنایه گفتم : _مگه تموم نشد ؟ با پررویی گفت : _نه...نصفه کاره موند. صدای خنده‌ام بلند شد که با حرص گفت : _هیس ...می‌خوای همه بفهمند تو توی اتاق منی ...برو ...برو بشین پشت میز! من می‌رم لیست خریدارو چک کنم . _اگه کسی اومد چی ؟ _کسی نمی‌آد،درو قفل می‌کنم . اطاعت کردم و او رفت .با رفتنش حس کردم هوای اتاق تا درجه‌ی پنجاه رسید و تن گر گرفته‌ی من یکدفعه خیس از عرق شد با سرانگشتان لبانم را لمس کردم و با لبخندی که خودش می‌خواست ظاهر شود، زیر لب زمزمه کردم : _چه اون روی سگ قشنگی !. از خودم انتظار نداشتم .شاید تا همان روز .نه همان روز در هتل ،همان روز در کلبه .وقتی ترسیدم ؟مگر برایم مهم بود که کسی که در خاطراتم رنگ خاکستری داشت زنده بماند یا نه ؟هنوز جوابی نداشتم ولی قلبم می‌گفت مهم است .که اگر نبود ،دستانم اکنون سوخته نبود و قلبم از بوسه‌اش اینگونه تند نمی‌زد و گرمای شرم زیر پوستم نمی‌دوید و هوا اینگونه خفه و بی‌اکسیژن نمی‌شد . همراه صد نفس عمیقی باز خاطره‌ی دقایق قبل را مرور کردم و ماندم . بیست دقیقه بعد هومن برگشت . با چند برگه از فاکتورهای خرید هتل . سمت میز آمد و گفت : _بزن . _چی بزنم ؟ با لبخند محوی گفت : _منو...فاکتورها رو می‌گم دیگه . _کجا بزنم ؟ باز با همان لبخند گفت : _تو صورتم ...خب بزن تو ماشین حساب دیگه ....می‌خواد مدیر هتل بشه ...ای خدا!! _خب حالا...بلد نیستم یادم بده دیگه. ماشین حساب رو جلوی دستم کشیدم و او سر خم کرد از کنار شانه‌ام ،در حالیکه یک دستش به میز بود و دست دیگرش فاکتورها گفت : _صدو پنجاه به اضافه ی . زدم و او ادامه داد: _یک میلیون و چهل ... و زدم اما با یک صفر کمتر که دست روی میزش را بلند کرد و از کنار دست من،یک صفر به اعداد نشسته در صفحه ی مستطیلی سیاه ماشین حساب اضافه کرد و گفت : بفرما ...اینم که بلد نیستی . _هومن غر نزن ...خب دفعه‌ی اولمه . _آخی دانشجوی مملکت رو ببین هنوز نمی‌دونه یک میلیون و چهل چطوری نوشته می‌شه ! با اخم سرم از کنار شانه به سمت صورتش که تا صورتم فاصله‌ای نداشت ، چرخاندم و گفتم : _خب حالا تو هم استاد. با خم کردن انگشت اشاره اش ضربه‌ی آرامی به نوک بینی‌ام زد: _بزن افراز من ...بزن.. _افراز چیه ....بدم می‌آد به فامیلی صدا می‌زنی ...من نسیمم . _آخی نسیم خنگ من ..بزن. با اخم چرخیدم سمتش و گفتم : _کاری نکن باز لال بشم ها... اخمی جدی به چهره آورد: _یاد بگیر به جای تهدید،اشتباهتو بپذیری ...مقصر اون مهمونی تو بودی حالا از سر لجبازی لال شدی ،به کسی ربطی نداره. _تو چی ...زدی توی صورتم که خون دماغ شدم اشکال نداشت ؟ لبخندش لو رفت .سرش را باز جلو کشید و گفت : _با یه بوسه دیگه تلافی می‌کنم ...چطوره ؟ هنوز اجازه نداده،بوسه را زد ! 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است و جهنم مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید. خالق بهشت باشیم... صبح بخیر
معلم گفت:ضمایررا‌نام‌ببر. گفتم:من،من،من... گفت:پس‌بقیہ‌چہ‌شدند!؟ گفتم:همہ‌رفتند‌.. فقط‌من‌جا‌مانده‌ام... :)✋🏾' 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•|🌼💚|• طبيب‌ِ خودتان‌ باشيد‌! بهترين‌ کسی که می‌تواند بيماری‌های روحی را تشخيص‌دهد، خودمان‌ هستيم..! روی کاغذ بنويسيد حسد، بخل، بدخواهی، تنبلی، بدبینی و.. یکی یکی آن‌ها را دفع کنید..! حضــرت‌آقـا🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خَـط‌میزَنَـم‌، یِکۍ‌یِکۍدِل‌خواستہ‌هٰا؎ِ غِیـرَازظٌھوࢪَت‌را..!✋🏻 خٌسـران‌زدھ‌ام‌؛💔 اگرجُـزشٌماازاِجابَت‌خانہ‌ۍِ "اࢪبـٰاب"چیزۍ‌طَلَب‌ڪٌنَم..!🖇🚶‍♂ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
سه نفر هستند که هنگام دیدار با خدا از هر دری که بخواهند وارد بهشت می‌شوند: 1ـ کسی که خوش اخلاق باشد. 2ـ کسی که هم در خلوت هم در حضور مردم از خدا بترسد. 3ـ کسی که جر و بحث را رها کند، حتی اگر حق با او باشد.🌙 پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) اصول کافی/ ج2/ ص 300 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝