eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اربعین‌اسـت‌و‌دل‌هـایـے‌ڪہ‌جاماندهـ🖤 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
سلام و شب بخیر عزیزان امیدوارم حال دلتون خوب باشه❤️ این شبها شبهای شهادت هست به احترام این شبها جلد دوم رمان پارتگذاری نمیشه. ✅لطفا منتظر باشید پارتگذاری بزودی شروع میشه🙏🌸
همیشه منتظر رسیدن روزهای خوب بودیم، غافل از اینکه اونا داشتن میرفتن.👌 صبحتون پرانرژی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🍃• ماکہ‌ندیدیم... ولےمیگن‌وقتےمیرےڪربلا.. نگاهت‌بہ‌گنبدکہ‌میوفتہ... چشمات‌اینطورےمیبینہ...🥺💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💕بارون متوقف ميشه شب ميگذره درد و رنج محو ميشه اما اميد هيچ وقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد دل هاتون پر از امید🌱 ☘شب خوش رفقای گل☘
همیشه منتظر رسیدن روزهای خوب بودیم، غافل از اینکه اونا داشتن میرفتن.👌 صبحتون پرانرژی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
من اگرگاهی عاشــــــــــــقانه مینویسم، نه عاشــــــــــــقم! نه شکــــــــــــست خورده... فقط مینویســــــــــــم تا عــــــــــــشق, یاد قلــــــــــــبم بماند..! در این غوغای خیانتها و دروغها و دل کنــــــــــــدن ها و عادتــــــــــــ ها و هوس ها... من تمــــــــــــرین آدم بودن میــــــــــــکنم...! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
همیشه منتظر رسیدن روزهای خوب بودیم، غافل از اینکه اونا داشتن میرفتن.👌 صبحتون پرانرژی
- - عمریست‌لحظھ‌لحظھ بھ شوقت نفس ‌ زدم^^ 💙 اۍ حجت غریب امامِ زمان من . . ! ❤️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور دروغی گفتم بزرگ ولی این واکنش هومن بود که باعث شد این دروغ را ادامه دهم . چرا نگرانم شد ؟ مرگ من همه چیز را به او می‌رساند. هتل ،حساب بانکی ... پس دلیلی برای ناراحتی نبود جز عشق . حساس شدم .آنقدر که دلم خواست مچش را بگیرم .فردای همان روز بی‌حالی را بهانه کردم و بعد از رفتن هومن به هتل فوری جواب چکاپ ساده‌ی هرساله‌ام را برداشتم و رفتم آزمایشگاه ،با چند تا سئوال و جواب ساده متوجه شدم که کدام گزینه‌ها باید کم یا زیاد باشند تا یک نفر مشکوک به سرطان به نظر بیاید .بعد با همان جواب آزمایش رفتم کافی نت . پسرک جوانی پشت سیستم نشسته بود و سرش خلوت بود که گفتم : _ سلام . _ سلام . _ ببخشید شما می‌تونید مثل همین آزمایش‌رو برام بزنید ولی اعدادشو عوض کنید ؟ چشمان متعجبش روی صورتم خشک شد . _ چی ؟! _ کار سختی به نظرم نمی‌آد، فقط .... _ نه خانم من دنبال دردسر نمی‌گردم .... _ دردسری نداره ...فقط این اعداد و ارقامو واسم عوض کنید ،پول خوبی بهتون می‌دم . باز نگاهش سمت صورتم بالا اومد: _ مثلا چقدر؟ _ پنجاه تومن . _ ارزش نداره ،بخاطر اینکار می‌افتم زندون ...نه از خیرش گذشتم . _ مگه می‌خوام چکار کنم که شما بیافتی زندان ،می‌خوام شوهرمو یه کم بترسونم ...سر و گوشش می‌جنبه ...همین . مردد نگاهم کرد که فوری گفتم : _ اصلا صدتومن پول می‌دم خوبه ؟ دست دراز کرد و پرسید : _ اعدادش باید چند بشه ؟ _ جلوی هرکدوم نوشتم . _ باشه . _ کی حاضر می‌شه ؟ _ عجله داری ؟ _ یه کم . _ چند دقیقه همینجا بشین تا بزنم . نشستم روی صندلی پلاستیکی گوشه‌ی کافی نت که گوشیم زنگ خورد، هومن بود ! فوری وصل کردم : _ الو ... _ کجایی تو ؟ _ چطور؟ _ چطور داره ؟ خونه نیستی . _ آره خونه نیستم . _ کجایی پس ؟ _ دارم می رم دکتر. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور _ مگه دیشب بهت نگفتم می‌خوام باهات بیام . _ تو به کارات برس ....اینجوری بهتره ...درضمن تابلو هم نکن مادر میفهمه . _ نسیم کجایی الان؟ _ تو راهم . _ وایستا می‌آم دنبالت . فوری گفتم : _ نه هومن ... عصبی گفت : _ اعصاب ندارم رو حرفم حرف بزنی ها ...می‌گم واستا بیام ...الان کجایی ؟ _ الان.... یه الان کشیده گفتم و بعد ادامه دادم : _ تو خیابان اصلی نزدیک خونه. _ تا بیست دقیقه دیگه می‌آم . و قطع کرد. با دلواپسی پرسیدم : _ آقا تا بیست دقیقه دیگه حاضر می‌شه ؟ _ آره ...کاری نداره . راست می‌گفت ، یه ربع بعد حاضر بود. مثل خود جواب آزمایش فقط امضا و مهر جواب آزمایش بود که بخاطر اسکن سیاه و سفید افتاده بود.اما فکر نمی‌کردم هومن توجهی کند ! جواب آزمایش دست کاری شده را گرفتم و رفتم سر خیابان اصلی که زنگ زد . _ کجایی؟ _ کنار قنادی مینا . _ دیدمت. جلوی پایم ترمز زد که سوار ماشین شدم . نشستم روی صندلیم که گفت : _ کدوم دکتر می‌خوای بری ؟ _ هنوز نمی‌دونم . _ نمی‌دونی ؟! _ هومن حالم بده....بازپرسی نکن . _ خیلی خب ...الکی حرص نخور...می‌گم جواب آزمایشتو بده به من خودم می‌رم نشون یه دکتر خوب می‌دم ،تو هم می‌رسونم خونه که استراحت کنی، چطوره ؟ _ نه . _ نه یعنی چی ؟ _ نه یعنی دست از سرم بردار ...یا می‌میرم یا زنده می‌مونم تو واسه چی گیر منی ؟ با اخم نگاهم کرد: _ نترس تو تا منو دق ندی نمی‌میری . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
همیشه منتظر رسیدن روزهای خوب بودیم، غافل از اینکه اونا داشتن میرفتن.👌 صبحتون پرانرژی
🔥 😍👌 🔥 😍👌 🌟 تکنفره و دونفره 🌟 🌟 به سراسر ایران 🌟 کیفیت 🌟 تنوع 🌟 قیمت 🌟 فوری آیدی کانال روفرشی و روتختی https://eitaa.com/joinchat/2021785618Cbdab9c2a72
🙋🏻‍♀📣خانمها چادر مشکی رسید😍 بزن روی شکل زیر و چادر و ضد آب بگیر با قیمت تولیدی😍👇👇 💠 🌺 🌺🌺 🌺 🌺 🌺 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺 💠
-𖧷- یڪ‌ روز مۍرسد کهـ شوم‌ میھمـانِ‌ تو بر من‌ بھشت‌ مۍشود آن‌ ڪنج‌ صحن‌ و بست زحمت بهـ خادمـانِ‌حریمت نمۍدهم؛ یڪ‌ گوشھ‌ مۍنشینم‌ و چشمم‌ بهـ‌ گنبد است🌱! #🌼 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
اگر خجالت میکشی تو جمع حرف بزنی اگر اعتماد به نفست پایینه😢 اگر دلت میخواد حرفای قشنگ بزنی و همه رو مجذوب خودت کنی روزي ١٠ دقيقه فقط وقت بزار👇 https://eitaa.com/joinchat/4148756596C515af4fbdf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تـــــو‌حریـم‌قلـب‌مـنۍ ...♥️' تنهـا‌تـو‌سلـطانۍ ... 🖤🕯 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️روایتی عجیب...، از یک شهید فرانسوی دفاع مقدس 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام می‌دونه:)🌱 ... 📲 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت فوق العاده از امیرالمومنین 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور از این حرفش دلم شکست . سکوت کردم و سرم را برگرداندم سمت پنجره که پرسید : _ برسونمت خونه ؟ با دلخوری گفتم : _ هر طور صلاحه . با خنده گفت : _ اوه چه حرف گوش کن !...ببینمت . توجهی نکردم .دست دراز کرد و سرم را سمت خودش چرخاند : _ بازکن اخماتو ...چیزی نشده حالا ..خوب می‌شی . _ آره خوب می‌شم ...اگه خوب می‌شم چرا از دیشب تا صبح یه پاکت سیگار رو دود کردی ؟ اخمش ‌رو محکم کرد : _ مگه تو بیدار بودی ؟ _ بله . _ سرم درد می‌کرد. _ دارم می‌میرم می‌دونم . یه اَه کشیده و عصبی چانه‌ام را رها کرد. باز سرم چرخید سمت پنجره که گوشه‌ی خیابان نگه داشت و کلافه سرش را به اطراف چرخاند و گفت : _ بریم خونه ..تو استراحت کن من ببینم یه دکتر خوب می‌تونم پیدا کنم . _ هومن. _ جان. جانش ،خشکم زد ! خیره ی نگاه روشنش شدم که پرسید : _ چی شد ؟ _ دارم می‌میرم می‌دونم ..تو هیچ وقت با من اینجوری حرف نمی‌زدی ... یه بار... حتی یه بار هم به من نگفتی جان... ولی الان ... _ اَه تو هم ... گیر دادی به چه چیزایی ... باشه می‌گم احمق جان ،حالا ببین‌ها... یه بار احمقش ‌رو نگفتم ، جانش شده علامت سوال ..حالا چی می‌خواستی بگی . سرم را پایین انداختم و گفتم : _ نمی‌خوام مادر بفهمه ...تابلو نکن. _ من تابلو کردم ؟! _ برو سرکارت ...من خودم دکتر خوب پیدا می‌کنم. _ لازم نکرده ...دکتر خوب رو خودم پیدا می‌کنم . ..الان می‌رسونمت خونه .... _ نه ... _ نه ؟! _ بریم بیرون ...دلم گرفته . _ کجا بریم ؟ _ هر جا ...فرقی نمی‌کنه . _ باشه ...بریم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور باورم نمی‌شد ! هومن مثل موم نرم شده بود. لذت می‌بردم از نگرانی نهفته در چشمانش. با هم به پارک ساعی رفتیم . هوا عالی بود و زیر سایه درخت‌های بلند پارک نزدیک هومن نشستم . پارک خلوت بود.دستش را روی شانه‌ام گذاشت .گرما‌ی تب‌دار تنش باعث آرامشم بود که سرش را خم کرد جلوی صورتم : _ خوبی ؟ _ آره . _ خیلی ساکتی . _ من خوبم ولی تو به نظرم خوب نیستی . همراه با یک نفس بلند گفت : _ نه منم خوبم ...می‌خوای با مادر چند روزی بریم مسافرت .... حال و هوای همه‌مون عوض می‌شه . _ کجا بریم مثلا ؟ _ همدان،اردبیل ... یه جای خنک که توی تابستون می‌چسبه. _ بریم همدان . _ همین امروز می‌ریم .چطوره ؟... هم حال و هوات عوض بشه هم من تحقیق کنم یه دکتر خوب برات پیدا کنم . _ هومن. باز گفت : _ جان . سرم چرخید سمتش و با لبخند نگاهش کردم و بی‌اختیار در نگاه روشن چشمانش گفتم : _ دوستت دارم . خشکش زد .چند ثانیه‌ای فقط نگاهم کرد و همراه با یه لبخند، سرم را کشید سمت شانه‌اش و در حالیکه سرم رو روی شانه اش نگه می‌داشت گفت : _ خیلی اذیتت کردم نسیم ...ببخشید . حتی گوش‌هایم هم تعجب کردند ! قلبم چنان به ضربان افتاد که حس کردم الانه که از ضربان بیافتد و او ادامه داد : _ ولی حق بده به من ...من یه آدم مغرورم ...نه واسه خاطر اینکه فکر کنی این غرور ذاتیه ... پشت این غرور کمبودهای زندگیم رو مخفی کردم . آه بلندی کشید و بعد فشاری به شانه‌ام داد و گفت : _ شده می‌برمت سوئد ...اونجا پیشرفت تکنولوژیش بیشتره ...شاید اونجا بشه زودتر به نتیجه رسید . چشمانم را بستم و فقط ‌و فقط به آرامشی که در آغوشش مرا احاطه کرده بود فکر کردم . دوستش داشتم ... بخاطر همان غرور ، بخاطر همان نگرانی‌ها، اصلا انگار از همان بچگی دوستش داشتم ، همان وقتی که بخاطر همبازی شدن با او چندین بار ، بلا سرم آمد ! 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
همیشه منتظر رسیدن روزهای خوب بودیم، غافل از اینکه اونا داشتن میرفتن.👌 صبحتون پرانرژی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزگار مثل گرد باده...🌪 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🖤⃟-🌿 پایان‌ماموریت‌ بسیجۍ‌ است:) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برکت نان به خاطرحسـن است...🖤 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور چه سفری شد ! یکدفعه و یهویی... به ظهر نرسیده راه افتادیم . هومن باز صدای همان آهنگ زیبای قبلی را بلند کرده بود و اینبار بر خلاف قبل ، بلند بلند همراه خواننده می‌خواند : " تو واسم مثل بارونی تو واسم مثل رویایی تو با اینهمه زیبایی منو حالی که می‌دونی با تو من آرومم وقتی دستامو می‌گیری وقتی حالمو می‌پرسی حتی ازم سیری حتی وقتی که دلگیری " سرم سمت پنجره بود که دست دراز کرد و دستم را گرفت ! مثل برق گرفته‌ها سرم چرخید سمتش ... یه لبخند زد و دستم را گذاشت روی دنده‌ی ماشین . حس کردم خوشبخت‌ترین زن دنیام . اونقدر که از ته دل آرزو کردم کاش جواب آزمایش واقعی بود ! چقدر هومنِ آن چند روز را دوست داشتم ! رفتارش با روزهای قبل صد درجه تغییر کرده بود. حتی کنایه و طعنه هم دیگر توی کلامش دیده نمی‌شد و این رفتارش باعث شده بود تا بیشتر از قبل عاشقش شوم . حتی صحبت‌های سایه را از یاد بردم و فقط‌ و فقط به همان سفر فکر می‌کردم سفری خاطره‌انگیز و به یادماندنی . نزدیک‌های بعدازظهر بود که رسیدیم همدان. من و مادر یه اتاق گرفتیم و هومن مجبور شد یه اتاق تک تخته بگیرد . چمدانش را به اتاقش برد و برگشت اتاق ما . اتاق زیبایی بود...تخت دونفره‌ای زیر پنجره‌ی رو به حیاط هتل داشت و یک میز و صندلی بود کنار دیوار بزرگ ورودی . روی تخت نشسته بودم که مادر در حالیکه داشت چمدانش را باز می‌کرد گفت : _ شب شما دو تا اینجا باشید ،من می‌رم اتاق هومن . نه هومن حرفی زد و نه من ! که مادر یه حوله برداشت و گفت : _ من می‌رم یه دوش بگیرم ...هومن جان با کتری برقی یه چایی درست کن . مادر رفت که هومن هم کنارم لبه‌ی تخت نشست و پرسید : _ چطوری ؟ _ خوبم ..اینقدر نپرس ..مادر میفهمه. هیس کشیده‌ای گفت و بعد شانه‌ام را گرفت و همراه خودش انداخت روی تخت . هردو رو به سوی هم دراز کشیدیم. هومن درحالیکه با آن نگاه روشن چشمانش که داشت ضربان قلبم را بالا می‌برد نگاهم می‌کرد، دست دراز کرد سمت موهام و با سرانگشتان دستش موهایم را نوازش کرد. دلم داشت زیر گرمای سرانگشتان داغش آب می‌شد که گفت : 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور _ خوب این چند روزه استراحت کن و نیرو بگیر که برگشتیم قوی و سرحال بری سراغ درمان . _ می‌گم ..من نمی‌خوام درمان بشم . اخم کرد و دستش روی سرم خشک شد : _ چرت نگو. _ نمی‌خوام موهام بریزه ... نمی‌خوام زشت بشم ...بذار بدون درد زندگیمو کنم هومن. عصبی شد و با حرص درحالیکه صدایش را پایین نگه می‌داشت تا مادر نشنود ،سرش را جلوی صورتم کشید و گفت : _ نذار عصبی بشم‌ها ..این چرت و پرت‌ها چیه می‌گی . دستم رو گذاشتم روی گونه‌ی اصلاح شده اش و سرم را جلو کشیدم تا فاصله‌ای نماند و من بوسیدمش ! بوسه‌ای که چند ثانیه‌ای روی لبانش ماند ! سرم را عقب کشیدم و در نگاه چشمان روشنش خیره شدم : _ دنبال درمانم نباش ....اگه تو.. فقط تو کنارم باشی برام بسه ...تو خودِ درمانی هومن . حلقه‌های روشن چشمانش توی صورتم چرخ می‌خورد . نفسش را محبوس سینه‌اش کرده بود که نمی‌دانستم بفهمم دردش چیست ! سرم را محکم سمت شانه‌اش کشید و مرا محکم در آغوشش . انگار تمام خوشبختی دنیا ،مرا در آغوش کشیده بود ! _ فعلا فقط از سفر لذت ببر ..برگشتیم با هم صحبت می کنیم ...دیگه هم از این حرفا نزن که سفرمون رو زهرمارمون کنی . _ چرا زهرمار ؟مگه قراره بمیرم؟ اَه بلندی کشید و آهسته و با حرص جواب داد: _ جان عزیزت ول کن تو هم گیر دادی به این کلمه‌ی مرگ و میر. توی آغوشش بودم که زمزمه کردم : _ عزیزم توئی شنید یا نشنید نمی‌دانم که در حمام باز شد و یکدفعه من و او ، به سرعت از هم فاصله گرفتیم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝