eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت356 احمق جان ...چرا نمی فهمی نمی تونم برگردم خب ...دلم پیش توئه ولی کاری از دستم برنمی آد. نگاهم روی چشمان کوچک تمنا بود که آسوده بسته بود و خواب .چه خوابی می دید که اینقدر آرام خوابیده بود. _نسیم با توام . خونسرد گفتم : _مامان ....لطفا تماس روقطع کنید ...تمنا رو بیدار می کنه . مادر لحظه ای مردد شد ولی فریادهای بلند هومن مجبور شد تماس را قطع کند. تماس که قطع شد انگار آرام شدم .فقط شنیدم : _کاش باهاش حرف می زدی . _ما دیگه حرفی با هم نداریم. _نسیم ! آهسته تمنا را روی تخت کوچکش که کنار تخت من بود گذاشتم و به مادر نگاهی کردم : می‌دونید واسم چقدر سخت بود که دیشب توی اونهمه درد به حال خودم اشک بریزم که همسرم کنارم نیست ؟ مادر آهی کشید : _می‌دونم . _چرا من باید اینقدر بدبخت باشم که همسرم توی سخت ترین شرایط زندگیم پیشم نباشد و با همسرش اون سر دنیا ... یه لحظه خشکم زد .نگاهم درنگاه مادر مات شد .مادر اخمی کرد: _چی گفتی ؟! لبام رو محکم روی هم فشردم که مادر با صدایی بلندتر گفت : _همسرش ؟!همسرش کیه ؟! نگاهم روی سفیدی ملحفه ی رویم ماند: _هومن با یه دختری عقد کرده و تونسته با این عقد ،اعتمادش‌رو جلب کنه و بره سوئد . لبان مادر از هم فاصله گرفت . چند ثانیه‌ای خشکش زد که یکدفعه فریاد زد: _چرا به من نگفتی ؟ _مادر! توروخدا ...تمنا خوابه . عصبی فریاد زد : _واسه چی بهم نگفتی ؟! _هیس ..چی می گفتم ...همه ی کاراش رو کرده بود، نخواستم شما ... عصبی گفت : _به خدا اگه می دونستم چنان گوشش رو می کشیدم که حالش جا بیاد ....چه خوش اشتها...دوتا دوتا زن عقد می کنه ؟! آه دیگری کشیدم و گفتم : _ما عقد نیستم . _چی ؟! _عقد دایم نیستیم ..ما عقد موقتیم . پاهای مادر لرزید ... به سختی تا کنار صندلی تختم آمد و افتاد و گریست : _منوچهر ...منوچهر بیا ببین چی می‌شنوم ...منوچهر ببین هومن چه غلطی کرده ! وای خدای من ! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ دروغ گفتن مثل سَم،هست...🤭 📲🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❪♥️🖇❫ قلـ♥️ـب تـو.. •🖇•قلـب من اسٺ..(: 🎞¦↫" 💕¦↫" ------------------------ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عفیف باشی،شهـیدی...✨ • 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت357 انگشت کوچکم میان دست کوچک تمنا بود و چنان محکم آنرا گرفته بود که حتی نمی خواستم، دستم را پس بکشم . در اتاق باز شد و مادر وارد . نگاهش به تمنایی بود که شیرش را خورده بود و بی‌دغدغه‌ی اتفاقات اطرافش ، در خواب بود. مادر کنار تختم نشست . سر خم کرد سمت تمنا و گفت : _ای جانم ..چقدر بامزه است ! اصلا قیافه‌اش به نوزاد نمی‌خوره....از بس دخترم خوشگله ! لبخند زدم که مادر کمرش را صاف کرد و نگاهی به من انداخت : _تو چطوری ؟ _عالی . _عالی ؟! چرا پرسید ؟! سکوت کردم که مادر همراه با آه غلیظی گفت : _از روزی که این بچه به دنیا اومده هم خوشحالم هم ناراحت. خوشحالم از این فسقلی که کلا سر و تهش سه وجبه ،ولی با اومدنش حال تو رو اینقدر خوب کرده ....و ناراحتم ...با‌بت هومن... و باز آه کشید که گفتم : _دیگه بهش فکر نمی‌کنم ...فکر کردن به هومن هیچ فایده‌ای جز افکار مشوق نداره ...می‌خوام فقط و فقط به تمنا فکر کنم. _این بچه بزرگتر شد می‌خوای بهش چی بگی ؟! نگاهم روی صورت فندقی و کوچک تمنا خیره ماند : _اگه تا اونوقت هومن برگشت که هیچ ... وگرنه ... سکوتم باعث پرسش مادر شد : _وگرنه ...؟! _بهش می‌گم پدرش مرده . نفس مادر حبس شد : _نسیم ! عصبی گفتم : _چی بگم ؟! بهش بگم پدرت مارو ول کرد رفت دنبال آرزوهایش؟! بگم می‌خواست تو رو سر به نیست کنه ؟... چی بهش بگم ؟! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای‌ِپدرومادربی‌نمازقبوله؟! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت358 _آروم باش ..حق با توئه ....تو حق داری هر تصمیمی که بخوای برای خودت و این بچه بگیری ...ولی ازت می خوام یه فرصت دوباره بهش بدی ....به خدا من ازش طرفداری نمی کنم ولی حس می‌کنم هومن واقعا دلش پیش تو و تمناست ...ده بار زنگ زده ولی جوابشو ندادم تا حالش جا بیاد ولی می دونم چقدر نگرانه ...خب کاری ازش برنمی‌آد . تو خودت گفتی نمی تونه قرارداد رو فسخ کنه ...خودت گفتی خسارت شرکت بالاست و قادر به پرداختش نیست؟ _مهلت دادم ...ده سال مهلت داره که برگرده ...طبق همون قرارداد ...دیگه تا کی بهش مهلت بدم ؟بذارم دخترش که نشست پای سفره عقد بهش بگم این آقا پدرته ؟! مادرآهی کشید و زیرلب زمزمه کرد: _بد کرد ..حماقت محض ...کاش لااقل بتونه برگرده . این جمله ی آخر مادر ،ته دل مرا هم خالی کرد. انگار از بالای یک بلندی به پرتگاهی عمیق و ژرف پرتاب شدم . یکهو ته دلم خالی شده انگار حسی ، ندایی، در قلبم نجوا می کرد: _هومن برنمی‌گرده . و این حس ،داشت اعصاب و روانم را تحت تاثیر خودش قرار می داد. آقاجان و خانم جان برای دیدن نتیجه ‌شان مهمان ما شدند تا حال و هوای خانه از آنهمه سکوت و دلگیری دربیاید . وقتی آقاجان وضو گرفت و در گوش تمنا اذان و اقامه خواند ،بغضم گرفت . انگار جای خالی هومن را به وضوح می دیدم . داشتم خفه می شدم از شدت بغض . آوردن شیشه ی شیر تمنا را بهانه کردم و به اتاقم برگشتم . خیلی وقت بود که در اتاق هومن را بسته بودم و از ترس هجوم خاطرات حتی سمت اتاقش هم نمی رفتم اما آنروز حالم آنقدر بد شد که در اتاقش را بعد از ماه‌ها باز کردم . حال و هوای خاطره‌ها باز در سرم زنده شد . فوری سراغ عطرش رفتم و درحالیکه آنرا می بوییدم ،چشم بستم و زیر لب زمزمه کردم : _یادم می‌مونه...یادم می‌مونه که عاشقتم ولی یادم نمی‌ره که بعد از رفتنت به من چی گذشت ...باید جبران کنی .... تو مدیونی ... به من... به مادر....حتی به تمنا ،به دخترت ...برگرد هومن ...برگرد و جبران کن . اشک هایم زیر پوشش گرم عطری که مشامم را پرکرده بود،جاری شد .گرمای طبع عطر بود که آرامم کرد یا عطر خوش خاطرات آغوشش بود که مرا احاطه کرده بود،نمی دانم ،که آرام شدم . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوان های عزیز نوجوان های عزیز، بچه هایِ عزیزِ من ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت359 شناسنامه‌ی تمنا را گرفتم . تاریخ تولد ، ۸۸/۱/۱ رقم خورد . ۹ ماه بعد از رفتن هومن ... هومن دیگر زنگ نزد . البته غیر از چند باری که زنگ زد و فقط مادر با او حرف زد و نه من ! دیگه برایم مهم هم نبود! همین که شناسنامه‌ی تمنا را گرفتم برایم کافی بود. قطعا از هومن و آن حس جاه طلبی اش بعید نبود که باز بعد از ده سال خام یک قرارداد با مزایای دیگر شود و برنگردد..به همین دلیل تصمیم گرفتم حتی به هومن فکر هم نکنم .گرچه نمی شد اما تلاشم را کردم . در اتاقش را قفل زدم و کلیدش را مخفی کردم . پایان تعطیلات عید بود که خبر بارداری سیما هم به گوش رسید . گرچه من خیلی وقت بود که در هیچ یک از مراسمات فامیلی شرکت نمی کردم اما از شنیدن این خبر خوشحال شدم . تمنا دختر آرامی بوداما مادر می‌گفت : _هر بچه ای که تو دوران نوزادی آرومه ، بعدا بچه‌ی شیطونی می‌شه . شده بود تمام زندگیم ،تنها او برایم مهم بود .حالا تمام حواسم ،عشقم ،توجه ام متوجه ی اون بود اما نه مثل دوران بچگی خودم که تا یه آخ می‌گفتم ، مادر و پدر نگاهم می کردند. حالا نمی‌خواستم تمنا را مثل خودم بزرگ کنم، طوری که متکی به من باشه! حالا که خودم توی زندگیم شکست خورده بودم ، می خواستم تمنا را یه دختر صبور و مقاوم بار بیارم و البته عاقل که اشتباهات زندگی خودم رو مرتکب نشه . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجوری هم درجه شهـدا میشی!!🦋🌷 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت360 ماه ها به سرعت می گذشت و پایان ترم سال سوم ،بعد از تمام شدن امتحانات پایان ترم ،یک روز در هتل ،با دیدن میلاد غافلگیر شدم ! مجبور شدم بخاطر حفظ شان و آبروی هتل ، او را به اتاقم دعوت کنم . روی مبل کنارم نشست و بی‌مقدمه چینی کپی برگه ای روی میزم گذاشت . -این چیه ؟! _این قرارداد جدید هومن خانه که امضا کرده . _چی ؟! برگه را ورق زدم و پرسیدم : _چی هست ؟ _طبق این قرارداد،این آقا هومن شما باید تا 15 سال بعد از قرار داد اول تحت اختیار شرکت تیک تیل باشه. پاهایم سست شد یا تحملم که افتادم روی صندلی چرخدار پشت میزم ومیلا د ادامه داد: _خیلی خاصی نسیم که هنوز هومن رو نشناختی ...اینو نگین برام فرستاده ، آوردمش تا بهت ثابت کنم هومن خان شما برنمی گرده ...و اومدم بهت یه وکیل معرفی کنم تا بتونی ازش جدا بشی پنجه هایم کپی کاغذ قرارداد را زیر فشار انگشتانم مچاله کرد.حرصم بیشتر شد . و فریاد زدم : _ممنون از راهنمایی ات ...منتظر بودم شما به من وکیل معرفی کنی . چقدر می خوای پای یه نامرد بمونی !... چرا ازش جدا نمی شی ؟ _اصلا ربطی بین تدریس شما توی دانشگاه و زندگی من نمی بینم ...واسه چی باید بیایید اینجا و قرارداد هومنو به من نشون بدید ؟ جزاینکه نگین از شما خواسته باشه که صد درصد همینه .... پس برید بهش بگید از چی می‌ترسه ، همسر قانونی و رسمی هومنه ،شوهرش کنار دستشه ...داره زندگیشو می‌کنه ،شوهرش یه قرار داد15 ساله ی دیگه هم که بسته پس دست از سرم برداره . میلاد نفس عمیقی به سینه اش راه داد: _نگین دست از سرت برداشته ...اما من نه ...حاضرم عقد کنیم ...حاضرم دخترت رو دختر خودم به حساب بیارم . اخمی کردم .انتظار نداشتم که او این حرف هارو بزند... اگر چه انگار همه ی دانشگاه فهمیده بودند . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨
(✍)بزرگی میگفت: از عَقرب نباید ترسید! از عَقربه هایۍ باید ترسید که بدون یاد خدا بِگذره! 🚶‍♂ •••━━━━━━━━━ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
درس‌ڪہ‌میخونید،نیتتوݩ‌📚 علم‌در‌دولت‌صاحب‌الزمان‌باشہ،، ورزش‌ڪہ‌میڪنید،نیتتوݩ🌱 قوۍ‌شدن‌در‌دولت‌صاحـب‌الزمان‌باشہ،، غذا‌ڪہ‌نوݜ‌جان‌میڪنید،‌نیتتون🍕 نیرومند‌شدن‌در‌دولت‌صاحـب‌الزمان‌باشہ'! ‌اینجوری،هیچـے‌هیچـے،‌و‌فقط‌بـا‌ عوض‌ڪردن‌نـیت‌زندگیتون،،،💛 میشد‌سـرباز‌قبـل‌از‌ظهـور‌ان‌شاءالله:) اندڪی صبر ظهۅر نزدیڪ است💚 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
📝 گاهی توی فراز و فرودهای زندگی؛ ممکنه همه‌ چیز رویِ‌ سر تو خراب بشه، اونم وقتی که مقصر نبودی❗️ اونجایی که مظلوم واقع میشی؛ اما به «أحسن‌ِ وجه» برخورد می‌کنی، کوتاه میای و نادیده می‌گیری، تا خدا، وکالتش رو بموقع انجام بده؛ ⚡️سرت رو برای بالا بگیر؛ تو در ابتدای ماجرای بزرگ شدنت قرار گرفتی! 🌞 🌻🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت361 هنوز حرف‌های میلاد توی گوشم بود. _من فقط دوستت ندارم نسیم ...شاید تا همین ماجراها ازت خوشم اومده بود ولی حالا ،با این جریان ،اینهمه وفاداری تو به هومن ...حس می‌کنم که عاشقت شدم ...مگه یه مرد از زندگی چی می‌خواد؟ اگه کسی قصد زندگی سالم داشته باشه فقط دنبال دختری می‌ره که پای زندگیش بمونه و تو همونی هستی که من می‌خوام . سرم را با دو دستم گرفتم که صدای تمنا که در تختش بود و دست و پا می‌زد و بازی می‌کرد، توجه‌ام را جلب کرد: _جانم ...چه خانمی بودی تو! از جا برخاستم ... بالای سرش که ایستادم مرا دید . حالا سه ماهش شده بود.حالا لبخند زدن هایش می‌خواست قلبم را از شوق تکه‌تکه کند. و یکی از همان لبخندهای زیبایش را همان لحظه به نمایش گذاشت که طاقت نیاوردم و دست دراز کردم از روی تخت بلندش کردم . _جانم مامان ،به چی می‌خنده دخترم ... جانم عزیزم . همان موقع بود که در اتاقم باز شد .مادر با یه لبخند که نیمی از شادی بود و نیم دیگر از غم نگاهم کرد و بی‌مقدمه گفت : _هومن زنگ زده . نگاهم در نگاه مادر خشک شد گوشی بی‌سیم را سمتم گرفت : _بیا با تو می‌خواد حرف بزنه . لحظه‌ای مردد به مادر نگاه کردم و همراه با یک نفس متفکرانه ،تمنا را به مادر دادم و گوشی را گرفتم و از اتاق بیرون زدم . _الو . صدای عصبی اش بلند شد : _چه عجب !باید با وقت قبلی با شما حرف زد انگار!؟ جوابی ندادم که عصبی تر گفت : _لال شدی باز؟یه چیزی بگو...می دونی واسه همین تماس ساده چقدر توی محدودیتم و اونوقت سرکار ناز می کنی تا جواب منو بدی ؟ _حرفتو بزن . همان دوکلمه انگار عصبانیتش را منفجر کرد! فریاد زد : 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
26.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کجایی آقا....💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت362 _نسیم داری چه غلطی می کنی که جواب منو نمی دی ؟می فهمی اینجا من چه حالی دارم ؟به قرآن اگه بفهمم پای اون چلغوز به زندگیت باز شده یا... خونسرد جواب دادم : _اولا من مثل تو خیانت کار نیستم اگه بخوام که حتما می خوام ،ازت جدا می شم و بعد جواب اون چلغوز که اتفاقا پاش هم به زندگیم باز شده می‌دم ،در ثانی شما به فکر سود شرکتت باش برو خوش باش با آرزوهات با همسرت ! محکم تر فریاد کشید : _عوضی ...می کشمت اگه بخوای به میلاد رو بدی می فهمی . عصبی شدم و در حالیکه در خانه را باز می کردم تا سمت حیاط بروم و مادر صدایم را نشنود ،فریاد زدم : _عوضی تویی نه من ...من پای همون عقد موقتمون موندم اما نه تا ده سال ،شاید به سرم بزنه که وکیل بگیرم و ازت جدا بشم . _تو غلط می کنی . _غلط رو تو کردی که دوباره یه قرار داد 15 ساله با اون شرکت کوفتی بستی . یه لحظه سکوت کرد .تن صدایش پایین آمد و پرسید : _کی گفته ؟ _به کی کاری نداشته باش ،خبرا زود می‌رسه . _خوب گوشاتو واکن پاتو کج بذاری و بری دنبال وکیل و چه می دونم این مسخره بازیا...هرطور شده می‌آم ،حضانت دخترم رو می گیرم و برش می دارم می برمش اون سر دنیا پیش خودم . حرصم گرفت آنقدر که بی دغدغه ی تهدیدش گفتم : _پس پاشو بیا چون دنبال همین مسخره بازیام ...دیگه خر نیستم که پای یه عقد نودونه ساله بسوزم و هی صبر کنم هی صبر کنم تا حضرت آقا بیاد و هی دنبال آرزوهایش بره ...ایندفعه رو کور خوندی . شروع کرد به داد و فریاد و جیغ زدن که گوشی را قطع کردم و لحظه ای حس کردم تمام توانم از دست رفت . یکدست به دیوار گرفتم و چشمانم را بستم و سعی کردم فقط نفس بکشم . هیچ دلم نمی خواست با اعصابی خراب به تمنا شیر بدهم. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 فردا و فرداهایم را میسپارم به دستانم که در دستان توست به رحمتت ایمان دارم🙏 آنگونه که میپسندی رهنمایم باش که رضایم به رضایت...🙏 ✨🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨
👈به ابوسعید ابوالخیر گفتند : فلانی قادر است پرواز کند ...! گفت: این که مهم نیست ، مگس هم میپرد ! گفتند: فلانی را چه میگویی؟ روی آب راه میرود ...! گفت: اهمیتی ندارد، تکه ای چوب نیز همین کار را میکند ! گفتند : پس از نظر تو شاهکار چیست؟ گفت: اینکه در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی، دروغ نگویی، کلک نزنی و سو استفاده نکنی و کسی را از خود نرنجانی ...! این شاهکار است ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
یک خشم فرو خوردن آدم را از هزار رکعت نماز مستحبی زودتر به خدا می رساند. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگی💔🌦 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❪♥️🖇❫ تــ♥️ـو و انتخاب من نبودۍ! سرنوشٺم بودۍ :)🖇" 🎞¦↫' 🖇¦↫' ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت363 باز خبری از هومن نشد . ماه‌ها گذشت ... تابستان تمام شد و سال آخر دانشگاه هم فرا رسید . تمنا شش ماهه شده بود. حالا راحت می‌توانستم او را پیش مادر بگذارم . مادر با غذاهای کمکی، او را تا شب نگه می‌داشت اما همین که من از راه می‌رسیدم و صدایم را می‌شنید ،برای آغوشم بی‌قراری می‌کرد. همین فسقلی کوچولو شده بود تمام امید و آرزو و زندگیم . اونقدر که بعد از دو سال و نیم از رفتن هومن ، آنقدر که روزهای اول برایش دلتنگی می‌کردم ،دلتنگ نبودم . حالا تمام وقتم شده بود،درس ،هتل و‌ تمنا . خنده هایش سر حالم می کرد و حتی گاهی از یادم می‌برد که این تمنای کوچولو، پدری هم دارد. آنقدر خوب بلد بود خودش را برایم لوس کند. که قلبم برای دیدارش تند می‌زد . وقتی در آغوشش می‌گرفتم ،بعد از یک روز دلتنگی ،سرش را به سینه‌ام می‌چسباند و تمنای نوازشی مادرانه داشت . بودن تمنا زندگیم را جانی دوباره داد. مادر دیگر غصه‌دار و غمگین نبود، مخصوصا وقتی دیگر خبری از هومن نشد ...اما درست سر سال ،یعنی اولین سال تولد تمنا ،بعد از چندین ماه بی‌خبری از هومن ،یک بسته‌ی پستی در خانه آمد. خودم بسته را تحویل گرفتم . بسته از طرف هومن بود . یک دست لباس دخترانه به همراه یک بلوز ساده برای مادر و یک جعبه شکلات برای من ...خنده‌دار بود ! حتما هنوز فکر می‌کرد اول صبح حالت تهوع دارم و دو نامه یکی برای مادر و یکی با جمله ی "اختصاصی برای نسیم " برای من ! مادر سرگرم تن کردن لباس تمنا بود که از او و تمنا فاصله گرفتم و سراغ نامه رفتم . "سلام ... ازت دلخورم و عصبانی ...اگه دیده بودمت یک کشیده ی آبدار نوش جانت می کردم ." پوزخندی زدم و درحالیکه سمت حیاط می رفتم بقیه ی نامه را خواندم : 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝