1.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی را ورق بزن ، هر فصلش را بخوان
با بهار برقص ، با تابستان بچرخ ،
در پاییز قدم بزن ، با زمستان بنشین،
چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش
زندگی را باید زندگی کرد
مبادا زندگی را دست نخورده بگذاری...
بفرمایید صبحانه😍🍳
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
.
.
| #پروفایـل📸
#دخترونه🧸 |
.
.
|| 🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_72
_سر راه نون هم باید بگیریم فقط.
مثل آدم های گیج و منگ از این که از یک شوخی دنبال کله پاچه گشت و قابلمه قرض گرفت و کله پاچه خرید، نگاهش کردم.
سرش را با لبخند پایین گرفت و راه افتاد. در مسیرمان یک نانوایی هم بود که من قابلمه را گرفتم و او رفت تا نان هم بخرد.
حسابی دیر کرده بودیم.....
و من نمی دانم چرا برای جواب پس دادن به خاله طیبه و فهیمه، دلشوره داشتم.
رسیدیم به مسافر خانه.
همان جلوی درب ورودی، از دور، یوسف را دیدیم.
با همان جدیت ترسناک همیشگی.
همین که نزدیکش شدیم، از ترس آهسته سلام کردم.
نگاهم کرد. نگاهش بدجوری عصبی بود. و جواب سلامم را با همان جدیت و عصبانیت داد.
یونس قابلمه ی کله پاچه را بالا گرفت و گفت :
_واسه صبحانه کله پاچه خریدیم.
نیم نگاهش باز سمت من آمد.
_می دونی ساعت چنده؟
یک لحظه حس کردم با من است. فوری پرسیدم :
_با منید؟
و او اصلا جوابم را نداد و این بار نگاهش کامل سمت یونس چرخید.
_نگفته با فرشته خانم رفتی کله پاچه بخری نمی گی بقیه نگران میشن.
یونس نگاهم کرد و تا خواست حرفی بزند، یوسف صدایش را کمی بالا برد.
_چقدر تو همه چی رو به مسخره و شوخی می گیری آخه!
و بعد نگاهش مستقیم سمت من آمد.
_تقصیر شما هم هست فرشته خانم... نگفته چرا با این همراه شدید؟!
هول شدم.
_من!... من..... آخه ....
_برید تو تا بقیه خیالشون راحت بشه.
در حالی که از پله های مسافر خانه بالا می رفتیم، یونس گفت :
_خیلی بد شد.... حتما واسه خاطر شما همه نگران شدن.
و همین طور هم بود. همه در اتاق خاله اقدس جمع بودن که با ورود من و یونس، نگاه چپ چپ همه روی صورتمان آمد.
🥀🔵
🥀🥀✳️
🥀🥀🥀🔵
🥀🥀🥀🥀✳️
🥀🥀🥀🥀🥀🔵
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🔵
🥀🥀🥀🥀✳️
🥀🥀🥀🔵
🥀🥀✳️
🥀🔵
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_73
اولین نفر صدای خاله طیبه بلند شد.
_تو نباید یه پیامی پیغامی بنویسی بعد بری بیرون؟
_آخه.....
و هنوز من جواب نداده، خاله اقدس، آقا یونس را توبیخ کرد.
_تو نباید همون موقع به من بگی که این دختر با تو هست؟
و تا آقا یونس آمد جواب بدهد، در اتاق باز شد و آقا یوسف وارد....
نگاه همه سمت یوسف برگشت جز من.... کمی از برخورد تندش جلوی در مسافرخانه به دل گرفته بودم که خودش در آن لحظه به دادمان رسید.
_حالا دعواتون رو بذارید بعد..... سفره ی صبحانه رو بندازید که ظهر شد و کله پاچه ناهارمون .
خاله اقدس بلند لا اله الا الله ی از دست یونس و شایدم من، گفت و برخاست.
خاله طیبه هم سفره را پهن کرد و من نان هایی که روی دستم بود را سر سفره گذاشتم.
فهیمه هم با چشم غره ای به من برخاست و قابلمه ی کله پاچه را از یونس گرفت.
_بدید به من آقا یونس، میرم آشپزخونه ی ته سالن داغش کنم.
و او که رفت. من پای همان سفره ی پهن شده نشستم. خاله اقدس باز به یونس نگاه تندی کرد و گفت :
_حالا حتما باید می رفتی کله پزی؟
و این جا بود که من با شرمندگی گفتم:
_ببخشید..... من گفتم..... به خدا شوخی کردم..... آخه از دیروز همش خاله طیبه میگه من هوس کله پاچه کردم، منم به شوخی گفتم کله پاچه بخریم.
تا این را گفتم خاله طیبه با ذوق دستی زد روی پای خاله اقدس که کنارش نشسته بود.
_وای راست میگه.... من هوس کله پاچه کرده بودم.
تکه ای از نان سنگک روی سفره را کندم و به دهان گذاشتم که آقا یوسف با همان جدیت مقابلم نشست.
فوری از جا برخاستم و رفتم طرف دیگر سفره سمت خاله اقدس نشستم.
نه از آن قیافه ی اخمالو و جدی اش خوشم می آمد، نه از آن دعوایی که جلوی در با من و آقا یونس کرد، دل خوشی داشتم.
🥀💠
🥀🥀🌸
🥀🥀🥀💠
🥀🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🥀🥀💠
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀💠
🥀🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🥀💠
🥀🥀🌸
🥀💠
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_74
طولی نکشید که فهیمه با قابلمه کله پاچه آمد و گفت :
_لطفا یکی بره کاسه بیاره از آشپزخانه.
و یونس فوری برخاست.
_من می رم.
فهیمه قابلمه را کنار دست خاله اقدس گذاشت و گفت :
_شما بکشید خاله جان....
همه منتظر آمدن کاسه و ملاقه بودیم که یونس هم آمد و تنها با 4 کاسه در دستش گفت :
_بیشتر از این کاسه نداشت!
یوسف دست بلند کرد.
_بیا من و تو با هم تو یک کاسه می خوریم.
و یونس به شوخی قدمی به عقب برداشت.
_نه من کنار تو نمی شینم.... تو هم بداخلاقی هم دعوام می کنی.
همه خندیدن جز من!
یونس ناچار با یوسف هم غذا شد و خاله اقدس برای همه چند ملاقه آب کشید که گفت:
_این که همش پاچه است!.....
_اره دیگه زبون و بناگوش و چشم تموم کرده بود.
باز چشم غره ی خاله اقدس نصیب آقا یونس شد که یوسف گفت :
_دیگه ولش کن مادر..... من حسابی جلو در دعواشون کردم.
از این که جلوی روی همه این حرف را زد و مرا هم داخل جمله اش جا داد خیلی خیلی دلخور شدم.
اما او به همان جمله بسنده نکرد و باز گفت :
_این همه ما نگران که چی شده، اون وقت خیلی راحت از اون دور، قدم زنان دارن، میان.
دیگه تحمل نکردم.
مخصوصا که فهیمه با آرنج آهسته تو پهلوم زد و زیر گوشم زمزمه کرد :
_تو رو میگه ها.....
فوری از جا برخاستم. هنوز حتی لقمه ای درون کاسه ام تلیت نکرده بودم که گفتم :
_من اشتها ندارم..... کاسه ی من دست نخورده است بدید به آقا یوسف که زحمت کشیدن حسابی ما رو دعوا کردن.
همه جا خوردند از این برخورد من، که با یه ببخشید از پای سفره دور شدم و بی معطلی سمت اتاق خودمان برگشتم.
بدجوری دلم از دست کنایه های آقا یوسف گرفته بود.
پسره دو کیلو اخم داره اون وقت، هی داره تکرار می کنه که ما چه اشتباهی کردیم!
داشتم در ذهنم به او غر می زدم که چند ضربه به در اتاق خورد.
🥀🔵
🥀🥀⚜
🥀🥀🥀🔵
🥀🥀🥀🥀⚜
🥀🥀🥀🥀🥀🔵
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🔵
🥀🥀🥀🥀⚜
🥀🥀🥀🔵
🥀🥀⚜
🥀🔵
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_75
_کیه؟
صدای فهیمه را از پشت در شنیدم.
_منم.....
_خب بیا تو دیگه....
در اتاق را باز کرد و نیم نگاهی به داخل اتاق انداخت.
_از حرف آقا یوسف ناراحت شدی؟
در حالی که روی تخت فنری اتاق دراز می کشیدم گفتم:
_آره.....
_خاله طیبه منو فرستاده که ببرمت صبحانه بخوری.
_نمی خوام.... بگو اشتها ندارم.
_قهر نکن حالا تو هم.... خب راست گفته بنده ی خدا.... ما همه نگران شدیم.
با حرص و عصبانیت نگاهش کردم.
_فهیمه می ری یا بیام بزنمت؟
ابرویی بالا انداخت و گفت :
_وای چه بد اخلاق!
اما خدا را شکر رفت. چون اصلا حوصله اش را نداشتم.
کمی دراز کشیدم روی تخت که زمان گذشت و خاله طیبه و فهیمه برگشتند.
_بلند شو خانم طلبکار..... می خوایم بریم بازار بچرخیم.
نشستم روی تخت و گفتم:
_شما برید من نمیام.
خاله دست به کمر با نگاهی تیز خیره ام شد.
_خودتو لوس نکن.... خب حالا یوسف یه چیزی گفته....
با حرص جواب داد:
_چه کاره ی منه که یه چیزی بگه.... اگه حق دعوا و کنایه باشه یا شما باید یه چیزی بگید یا اقدس خانوم.... به اون چه که کنایه می زنه.... اگه بزرگتره از داداش خودش بزرگتره... بزرگتر من که نیست.
خاله و فهیمه محو حرفهایم شده بودند که با بغض ادامه دادم:
_آره دیگه..... وقتی یکی نه مادر داره نه پدر..... همین میشه.... همه براش بزرگتر میشن.
فقط بغض نبود..... دلم بدجوری شکسته بود و فکر می کردم حرفها و کنایه های یوسف به خاطر خالی بودن جای مادر و پدری بود که اگر بودند شاید رفتار بقیه با من و فهیمه فرق می کرد.
🥀🔵
🥀🥀📍
🥀🥀🥀🔵
🥀🥀🥀🥀📍
🥀🥀🥀🥀🥀🔵
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🔵
🥀🥀🥀🥀📍
🥀🥀🥀🔵
🥀🥀📍
🥀🔵
96.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💗سلام به دوشنبه خوشآمدید💗
🌸یه یهویی هایی هست
🌷که خیلی قشنگن
🌸مثل یهویی خندیدن
🌷یهویی عاشق شدن
🌸یهویی سرشار از ذوق شدن
🌷یهویی کادو گرفتن
🌸یهویی خبر خوب شنیدن
🌷یهویی خوشبخت بودن
🌸روزت پراز این یهویی های قشنگ
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_76
این حرفم، هم خاله هم فهیمه را متاثر کرد.
اما این حالت دوامی نیاورد. خاله با اخم سراغم آمد.
_بلند شو حاضر شو بریم بازار یه دوری بزنیم حالت بهتر میشه.
_نمی خوام مدام سربار خاله اقدس باشیم.... همه چیز رو دارن اونا خرید می کنند.... من و فهیمه که پولی نداریم.
خاله با عصبانیت صدایش را بلند کرد.
_کی گفته؟..... فکر کردی این همه مدت من از کجا پس خرج شما دوتا رو در می آوردم؟!.... مادرت از خیلی قبل، فکر همه چیز رو کرده بود.... به استاد نجار کارگاه نجاری پدرت سپرده بود هر ماه، کرایه ی کارگاه رو بیاره بده به ما.... تا وقتی مادرت رو دستگیر نکرده بودن،. نصف کرایه رو برای من می آورد و نصف دیگه رو می داد به مادرت، اما مادرت بهش گفته بود اگه اتفاقی براش افتاد تمام پول کرایه رو برای من بیاره.....
الان چند وقته، استاد نجار، تمام پول کرایه ی کارگاه رو میاره میده به من.....
از شنیدن این حرف خاله طیبه، خیالم راحت شد اما.....
بغضی از دور اندیشی مادر و نبود خودش، به گلویم چنگ انداخت.
صدای گریه ام در اندک ثانیه ای برخاست.
_دلم براش تنگ شده خاله.....
و خاله طیبه هم مرا در آغوش گرفت و هم پای من گریست.
_منم همین طور..... هیچ فکر نمی کردم مادرتو به این زودی از دست بدم.
فهیمه هم کنج دیوار آهسته و بی صدا اشک می ریخت که خاله محکم سر من و فهیمه فریاد کشید.
_بلند شید ببینم..... گریه بسه..... اومدیم مسافرت که حال و هوامون عوض بشه.... حاضر بشید بریم بازار.
شاید اگه لحن جدی و جدیت خاله در به راه انداختن من و فهیمه نبود، من یکی حوصله ی آمدن پیدا نمی کردم.
اما به خاطر خاله طیبه هم شده، حاضر شدم.
جلوی درب مسافر خانه، خاله اقدس و یونس و یوسف منتظرمان بودند.
همین که پا روی پله های مسافر خانه گذاشتم تا پایین بروم نگاه یوسف سمتم آمد.
فوری سرم را از نگاهش برگرداندم و تمام توجه ام را سمت بقیه معطوف کردم.
🥀🎏
🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🎏
🥀🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🥀🥀🎏
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🎏
🥀🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🎏
🥀🥀🌸
🥀🎏