eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نمی دانستم باید از آمدن فرهاد خوشحال باشم یا نه. آمدنش هم من و فهیمه را غافلگیر کرد و هم به خاطر جر و بحثی که پیش آمد غمگین. فرهاد آن شب بعد از آنکه اشک خاله طیبه را در آورد، رفت و پیدایش نشد. صبح شده بود که با صدای بلند فهیمه، من و خاله طیبه از خواب پریدیم. _وای دیرم شد!.... خواب موندم. سرم را بلند کردم که دیدم گردنم از حالت نشسته ای که به خواب رفته بودم ، به شدت خشک شده است. با مالش دستم کمی مهره های گردنم را ماساژ دادم که نگاهم به ساعت دیواری افتاد. _ساعت 9 صبحه!.... فرهاد برگشت؟ فهیمه در حالیکه مانتواش را می پوشید جوابم را داد: _نه.... اصلا برنگشته.... من دیرم شد... یوسف دم در منتظر منه.... خداحافظ. با رفتن فهیمه، نگاهم سمت خاله رفت. چشم گشوده بود اما حرفی نمی زد. _سلام.... صبح بخیر... سرت بهتر شد خاله؟ نگاهم کرد و لبخند کمرنگی زد. _خوبم. نیم خیز شد که فوری گفتم: _الان زیر سماور رو روشن می کنم. گفتم و برخاستم که صدای زنگ در مانع رفتنم به آشپزخانه شد. _حتما فرهاده.... برم در رو باز کنم. سمت حیاط رفتم و در را گشودم. یونس بود. با دیدنم آن هم با همان سر و وضع شب گذشته و همان روسری که از دیشب روی سرم بود، کمی متعجب شد. میان دستش نان بود. که حدس زدم حتما برای ما خریده است. _سلام... _سلام... بفرمایید تو. _نه.... اومدم نون رو بدم بهتون. _وای ممنون... زحمت کشیدید. نان را از او گرفتم که مِن مِن کنان گفت : _داداش شما هنوز هست؟ _نه... دیشب رفت. _عجب.... باشه سلام برسونید. از این برخورد خشک و جدی کمی دلگیر شدم. همین که قدمی از جلوی در حیاط دور شد گفتم: _آقا یونس! فوری ایستاد و سمتم برگشت. _بله.... _همین! _چی همین!؟ _یه نان آوردید و خداحافظی! هنوز متوجه ی منظورم نشده بود. _چیز دیگه ای هم اگه لازم دارید بگید. و من با خجالت، سر به زیر انداختم و گفتم: _بله.... قدمی جلوتر آمد. _چی؟!... خجالت نکشید بفرمایید. _نگاه خاص شما رو.... لبخندِ .... قشنگتون رو.... و.... اینکه.... بگید چقدر.... دلتون.... و نشد ادامه دهم. خجالتم نگذاشت. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀🌷 🥀🥀 🥀🥀🥀🌷 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🌷 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🌷 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🌷 🥀🥀 🥀🌷
میدونے شرط ‌تحول ‌چیہ..؟ شرط ‌تحول ‌شناخت ‌خداست وقتے اللهُ ‌بشناسے، عاشقش میشوے! ♥️وقتے عاشقش باشے گناھ نمیکنے 🔕و وقتے‌گناھ نکنے 📄امتحان ‌میشوے اگر قبول ‌شدے🌱 شہید میشوے😞💔 سرباز مثل 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
هیچ‌وقت‌ا‌‌ز‌گذشتہ‌‌ی‌یڪ‌نفر علیہ‌ش‌استفاده‌نڪن؛ شاید‌توبہ‌ڪرده‌،شاید‌خوب‌شده،پاڪ‌شده 📌 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌼آیت‌ الله بهجت : کسی که بداند در مقابل دیدگان خدا است، نمی‌تواند گناه کند. تمام انحرافات ما از این است که خدا را ناظر و شاهد نمی‌بینیم. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
سلام عزیزان همراه رمان بنده به امیکرون مبتلا شده ام و متاسفانه به همین دلیل این هفته پارتگذاری های رمان کمی نامرتب شد. پوزش میطلبم. دعا بفرمایید که بتوانم باز قلم بدست بگیرم و ادامه ی داستان را بنویسم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و باز او یک قدم دیگر جلو آمد. حالا کاملا مقابلم ایستاده بود و من سر به زیر مقابل او. _نمی خواید ببینید؟ لبم را گزیدم و با خجالتی که گونه هایم را سرخ کرده بود، گفتم: _چی رو؟ _لبخندم رو دیگه. ناچار شدم پنجه ی دستم را مشت کنم و مقابل لبخندی که آشکار شده بود، بگیرم. سر بالا آوردم که خط لبخندش واضح تر شد. و آهسته لبانش تکان خورد. _دلمم تنگ شده.... بازم بگم؟ خندیدم و باز ناچار سر به زیر که گفت: _ببخشید.... فکر برادرتون خیلی ذهنمو درگیر کرده بود..... اگه برادرتون اومد بگید باید باهاش حرف بزنم.... فکر کنم این جوری همه چی حل می شه. _باشه. _یه وقت نگران نشید.... من حواسم هست.... برادرتون رو راضی می کنم. _چشم.... _چشمتون همیشه بی بلا. سرم کج شده بود. دیگه داشتم غش و ضعف می کردم از کلام قشنگش که گفت: _بازم بگم یا بسه؟ _نه ممنون.... بسه. _خب الهی شکر.... اجازه ی رفتن بدید که مرخص بشم. سرم را پایین گرفتم تا نگاه پر شیطنتش را نبینم. _بفرمایید.... به شوخی سرش را کمی جلوی صورتم کشید. _راستکی برم؟.... دلت میاد؟.... نمی گی بیام تو؟ داشتم غش می کردم از خنده و بدجوری جلوی خنده ام را گرفته بودم که باز امان نداد و گفت : _برم؟ _برید. _چشمممممم.... با اجازه. این بار در را قبل از آنکه باز بخواهد حرفی بزند، بستم که این دفعه صدایش از پشت در آمد. _یعنی برم که در رو بستی دیگه؟ و همان موقع خاله طیبه روی بالکن آمد و صدایم کرد. _چی شدی پس فرشته؟ _ببخشید.... ببخشید خاله صدام کرد.... خداحافظ. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀📀 🥀🥀🌷 🥀🥀🥀📀 🥀🥀🥀🥀🌷 🥀🥀🥀🥀🥀📀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🌷 🥀🥀🥀🥀📀 🥀🥀🥀🌷 🥀🥀📀 🥀🌷
بـَراتون‌هیجـٰان‌شَـبِ‌قَبـل‌از‌مُسـٰافِرت بِه‌مَقصَـد‌کَـربَلـٰا‌ر‌وآرزو‌میکُنـم🖐🏿:)" 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Γ‌📚🔦‌ꜛꜜ یکےاز انواع جهاد با نفس این‌است کہ شما شب تا صبح را روۍ یڪ پروژه‌ۍ تحقیـ📝ـقاتے صرف کنید و گذر ساعـ⏰ـت را متوجه نشوید... 『♥️』 - - - - - - - - - - - - •🖇•🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝