🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_187
نمی دانستم باید از آمدن فرهاد خوشحال باشم یا نه.
آمدنش هم من و فهیمه را غافلگیر کرد و هم به خاطر جر و بحثی که پیش آمد غمگین.
فرهاد آن شب بعد از آنکه اشک خاله طیبه را در آورد، رفت و پیدایش نشد.
صبح شده بود که با صدای بلند فهیمه، من و خاله طیبه از خواب پریدیم.
_وای دیرم شد!.... خواب موندم.
سرم را بلند کردم که دیدم گردنم از حالت نشسته ای که به خواب رفته بودم ، به شدت خشک شده است.
با مالش دستم کمی مهره های گردنم را ماساژ دادم که نگاهم به ساعت دیواری افتاد.
_ساعت 9 صبحه!.... فرهاد برگشت؟
فهیمه در حالیکه مانتواش را می پوشید جوابم را داد:
_نه.... اصلا برنگشته.... من دیرم شد... یوسف دم در منتظر منه.... خداحافظ.
با رفتن فهیمه، نگاهم سمت خاله رفت.
چشم گشوده بود اما حرفی نمی زد.
_سلام.... صبح بخیر... سرت بهتر شد خاله؟
نگاهم کرد و لبخند کمرنگی زد.
_خوبم.
نیم خیز شد که فوری گفتم:
_الان زیر سماور رو روشن می کنم.
گفتم و برخاستم که صدای زنگ در مانع رفتنم به آشپزخانه شد.
_حتما فرهاده.... برم در رو باز کنم.
سمت حیاط رفتم و در را گشودم.
یونس بود. با دیدنم آن هم با همان سر و وضع شب گذشته و همان روسری که از دیشب روی سرم بود، کمی متعجب شد. میان دستش نان بود. که حدس زدم حتما برای ما خریده است.
_سلام...
_سلام... بفرمایید تو.
_نه.... اومدم نون رو بدم بهتون.
_وای ممنون... زحمت کشیدید.
نان را از او گرفتم که مِن مِن کنان گفت :
_داداش شما هنوز هست؟
_نه... دیشب رفت.
_عجب.... باشه سلام برسونید.
از این برخورد خشک و جدی کمی دلگیر شدم.
همین که قدمی از جلوی در حیاط دور شد گفتم:
_آقا یونس!
فوری ایستاد و سمتم برگشت.
_بله....
_همین!
_چی همین!؟
_یه نان آوردید و خداحافظی!
هنوز متوجه ی منظورم نشده بود.
_چیز دیگه ای هم اگه لازم دارید بگید.
و من با خجالت، سر به زیر انداختم و گفتم:
_بله....
قدمی جلوتر آمد.
_چی؟!... خجالت نکشید بفرمایید.
_نگاه خاص شما رو.... لبخندِ .... قشنگتون رو.... و.... اینکه.... بگید چقدر.... دلتون....
و نشد ادامه دهم. خجالتم نگذاشت.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀🌷
🥀🥀
🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🌷
🥀🥀
🥀🌷
میدونے شرط تحول چیہ..؟
شرط تحول شناخت خداست
وقتے اللهُ بشناسے،
عاشقش میشوے!
♥️وقتے عاشقش باشے
گناھ نمیکنے
🔕و وقتےگناھ نکنے
📄امتحان میشوے
اگر قبول شدے🌱
شہید میشوے😞💔
سرباز #امامزمان
مثل #حاجقاسم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغهای قدیمی که
صدای آب و بوی کاهگلش
آدم رو سرمست میکنه
و بیخیال دنیا ...
روزتون بخیر ❤️
هیچوقتازگذشتہییڪنفر
علیہشاستفادهنڪن؛
شایدتوبہڪرده،شایدخوبشده،پاڪشده
#تلنگـــــــر📌
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌼آیت الله بهجت :
کسی که بداند در مقابل دیدگان خدا است، نمیتواند گناه کند. تمام انحرافات ما از این است که خدا را ناظر و شاهد نمیبینیم.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغهای قدیمی که
صدای آب و بوی کاهگلش
آدم رو سرمست میکنه
و بیخیال دنیا ...
روزتون بخیر ❤️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
سلام عزیزان همراه رمان #مستِ_مهتاب
بنده به امیکرون مبتلا شده ام و متاسفانه به همین دلیل این هفته پارتگذاری های رمان کمی نامرتب شد.
پوزش میطلبم.
دعا بفرمایید که بتوانم باز قلم بدست بگیرم و ادامه ی داستان را بنویسم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_188
و باز او یک قدم دیگر جلو آمد. حالا کاملا مقابلم ایستاده بود و من سر به زیر مقابل او.
_نمی خواید ببینید؟
لبم را گزیدم و با خجالتی که گونه هایم را سرخ کرده بود، گفتم:
_چی رو؟
_لبخندم رو دیگه.
ناچار شدم پنجه ی دستم را مشت کنم و مقابل لبخندی که آشکار شده بود، بگیرم.
سر بالا آوردم که خط لبخندش واضح تر شد.
و آهسته لبانش تکان خورد.
_دلمم تنگ شده.... بازم بگم؟
خندیدم و باز ناچار سر به زیر که گفت:
_ببخشید.... فکر برادرتون خیلی ذهنمو درگیر کرده بود..... اگه برادرتون اومد بگید باید باهاش حرف بزنم.... فکر کنم این جوری همه چی حل می شه.
_باشه.
_یه وقت نگران نشید.... من حواسم هست.... برادرتون رو راضی می کنم.
_چشم....
_چشمتون همیشه بی بلا.
سرم کج شده بود. دیگه داشتم غش و ضعف می کردم از کلام قشنگش که گفت:
_بازم بگم یا بسه؟
_نه ممنون.... بسه.
_خب الهی شکر.... اجازه ی رفتن بدید که مرخص بشم.
سرم را پایین گرفتم تا نگاه پر شیطنتش را نبینم.
_بفرمایید....
به شوخی سرش را کمی جلوی صورتم کشید.
_راستکی برم؟.... دلت میاد؟.... نمی گی بیام تو؟
داشتم غش می کردم از خنده و بدجوری جلوی خنده ام را گرفته بودم که باز امان نداد و گفت :
_برم؟
_برید.
_چشمممممم.... با اجازه.
این بار در را قبل از آنکه باز بخواهد حرفی بزند، بستم که این دفعه صدایش از پشت در آمد.
_یعنی برم که در رو بستی دیگه؟
و همان موقع خاله طیبه روی بالکن آمد و صدایم کرد.
_چی شدی پس فرشته؟
_ببخشید.... ببخشید خاله صدام کرد.... خداحافظ.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀📀
🥀🥀🌷
🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🌷
🥀🥀📀
🥀🌷
#مھࢪبوناربابم
بـَراتونهیجـٰانشَـبِقَبـلازمُسـٰافِرت
بِهمَقصَـدکَـربَلـٰاروآرزومیکُنـم🖐🏿:)"
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Γ📚🔦ꜛꜜ
یکےاز انواع جهاد با نفس ایناست کہ
شما شب تا صبح را روۍ یڪ پروژهۍ
تحقیـ📝ـقاتے صرف کنید و گذر ساعـ⏰ـت
را متوجه نشوید...
『#جهادعلمی⌨ #حضرتآقا♥️』
- - - - - - - - - - - -
•🖇•🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝