جوان عزیز دلم برات میسوزه؛
اگر به مادر جواب تلخ بدی
نورت خاموش میشه.
-استاد فاطمی نیا(ره)-
❤️خاطرهای که سردار سلیمانی در دوران حیاتشان اجازه انتشار آن را نداده بود
♦️مادربزرگوار سردار حاج قاسم سلیمانی که از دنیا رفتند، پس از چند روز با جمعی از خبرنگاران تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای قنات ملک برویم. با هماهنگی قبلی، روزی که سردار هم در روستا حضور داشتند، عازم شدیم. وقتی رسیدیم ایشان را دیدیم که کنار قبر مادرشان نشسته و فاتحه میخوانند. بعد از سلام و احوالپرسی به ما گفت من به منزل میروم شما هم فاتحه بخوانید و بیایید.
♦️بعد از قرائت فاتحه به منزل پدری ایشان رفتیم. برایمان از جایگاه و حرمت مادر صحبت کرد و گفت: این مطلبی را که میگویم جایی منتشر نکنید. گفت: همیشه دلم میخواست کف پای مادرم را ببوسم ولی نمیدانم چرا این توفیق نصیبم نمیشد.
♦️آخرین بار قبل از مرگ مادرم که اینجا آمدم، بالاخره سعادت پیدا کردم و کف پای مادرم را بوسیدم. با خودم فکر میکردم حتماً رفتنیام که خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد.
♦️سردار در حالی که اشک جاری شده بر گونههایش را پاک میکرد، گفت: نمیدانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم.
#مادر❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نوحه زیبای زن و زندگی شهادت👌♥️
#تلنگرانه
رفیق!
یه وقت نگے
من که پروندم خیلی سیاهہ
ڪارم از توبه گذشتہ!
تـوبـہ،
مثل پاڪ ڪن مےمونہ
اشتبـاهـٰاتت رو پـاڪ مےڪنه
فقط بـه فـڪر جبـران بـٰاش...
برای ترک گناه، هنوز دیر_نشده
همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـعدا؟
بـعدا وجود نداره
بـعدا چای سرد میشه
بـعدا آدم پیر میشه
بـعدا زندگی تموم میشه
و آدم حسرت اینو میخوره که
کاری و که قبلأ میتونست بکنه انجام نداده
پس خیابان را با عشق قدم بزنید
شمـا هـرگز به سن و سـالِ الانتان بـرنمیگردید
درود بر شما بفرمایید صبحانه عزیزان😊🍳
#Story | #Profile
وَمَاالْحَيَاةُالدُّنْيَاإِلَّامَتَاعُالْغُرُورِ
بلهزندگیدنیافقط
وسیلۀگولخوردناست…🌿
#آیهگرافی🦋
•➜ ♡჻ᭂ࿐
#صرفاجھتاطلاع..
نہهیچوقتخونشھیدهدرنمۍرود،
خونشھیدبہزمیننمۍریزد.
خونشھیدھرقطرهاشتبدیلبہ
صدھاقطرهوھـزارهاقطرہبلڪہ..
بہدریایۍازخونمۍگردد
ودرپیکراجتماعواردمۍشود.
_شھیدمرتضۍمطهرۍ
خداوندا اگر لغزشی
مارا فرا گرفت
اگر وسوسه ای دیگر
در انتظار ماست
ما راعفو کن و از وسوسه ی
شیطان دور نگهدار
آمین یارب العالمین
خوشحال کردنِ انسان محزون،
چه با بخشش مال،
چه با سخن نیکو،
و چه با کنار او نشستن،
گناهان را پاک میکند...
✍🏻آیتاللهقاضیطباطبایی
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_442
زندگی مشترک یک جریان زیبای زندگیست که باید رمز و رازهایش کشف شود!
برای تداوم آرامش این زندگی، گاهی سکوت بهترین راه حل است و گاهی گفتگو....
برای تداوم دلبستگی ها، گاهی باید سازگار شد.... سازگار با تک تک روحیات، علاقه مندی ها، احساسات یک نفر....
و عجیب زیباست!
زیباست که من یک نفر را با همه ی اخم هایش، لبخندهایش، سر سختی هایش، بپذیرم و او هم مرا با همه ی لجبازی هایم، قهرهایم، دلخوری هایم، دوست بدارد.
بعد از آن دلخوری کوچک، روزها باز، دوباره رنگ شادی گرفت.
ماندن یوسف و مرخصی اش، خودش بهترین زمان بود برای تجربه ی زندگی مشترک به معنای تمام!
فهیمه چند روز بعد از آمدن یوسف، ما را دعوت کرد. مهمانی خوبی بود.
یوسف و آقا یاسر با هم خوب گرم گرفته بودند. و خاله طیبه از این دوستی بسیار خوشحال بود.
شب وقتی می خواستیم از خانه ی فهیمه برگردیم، خاله اقدس با اصرار خاله طیبه در خانه ی فهیمه ماند.
و قرار شد آقا یاسر فردای آن روز آنها را برساند.
من و یوسف تنها بودیم در تمام مسیر برگشت و با آنکه از خانه ی فهیمه تا خانه ی خودمان راه زیادی نبود و پیاده هم می شد رفت اما یوسف اصرار داشت ماشين بگیریم.
_هوا سرده فرشته سرما برات خوب نیست.
_اگه تو کنارم باشی همه چی برام خوبه.
نگاهش چند ثانیه روی چشمانم ماند.
و شاید همین حرفم باعث شد تا منصرف شود.
انگشتان دستم را لای به لای انگشتان مردانه ی دستش جا دادم و گفتم :
_پیاده میریم.
راه افتادیم. هوا سرد بود واقعا.... با آنکه سوز بدی می آمد اما باز هم کوتاه نیامدم.
_دستت سرده فرشته.... ماشین بگیریم؟
لرز خفیفی کردم و گفتم :
_نه... خوبه...
متعجب و با اخم نگاهم کرد.
_داری میلرزی بعد میگی خوبه؟!
_با هم قدم بزنیم خوبه خب.
اورکتش را در آورد و با آنکه جز همان اورکت چیزی روی پیراهنش نپوشیده بود گفت :
_اینو بپوش....
_نه.... زیاد سردم نیست.
توجهی نکرد و خودش اورکت را روی شانه ام انداخت.
_لجبازی نکن فرشته خانم... فردا باز میگی حالم بده.
_من کی گفتم حالم بده؟
_باشه نمیگی....
_خودت داری میلرزی که!
_نه خوبم....
_یوسف سرما میخوری... اینو بردار از روی شونه هام.... زیاد سردم نیست.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
¹⁴ راه برای پیشرفت کردن...🥁🎖
┓سحر خیز بودن↼🌝
┛روزانه مطالعه داشتن↼📚
┓غذای سالم خوردن↼🥗
┛خودت رو دوست داشتن↼💜
┓خودت بودن↼🪞
┛کم قضاوت کردن↼😖
┓هدف تایین کردن↼🎯
┛مثبت اندیش بودن↼🧠
┓برنامه ریزی کردن↼🗓
┛انگیزه پیدا کردن↼🥇
┓به بقیه کمک کردن↼🌸
┛بهینه کار کردن↼🦾
┓پول پس انداز کردن↼💸
┛ساختن خود↼♥️🧡
•➜
اگر در زندگی به درب بزرگی رسیدی که قفل بر آن بود ...🗝
نترس و ناامید نشو...
چون اگر قرار بود باز نشود به جای آن دیوار میگذاشتند!
#انرژیمثبت
حجابٺانراحفظڪنید!
ٺادشمنآتشبگیࢪد . .
-زینبسلیمانۍ
•➜ ♡჻ᭂ࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمدن هر صبح پیام خداوند برای
آغاز یک فرصت تازه است
برخیز و در این هوای دلچسب
زندگی را زندگی کن تغییر مثبتی ایجاد کن
و از یک روز دوست داشتنی خـــداوند
لذت ببر و قدر زندگیتو بدون
صبحتون بخیر عزیزان
🎥حسین الکایی
🌍مازندران _ نوشهر _ آبشار دارنو
خوشبختے؛
میٺۆنه داشتݧ آدمۍ باشہ...☂
کہ بلده حتێ از راه دور هم حالتو خوب ڪنه :)🌿'
#انرژیمثبت
از شبی که مرا نجف بُردی؛
در سرِ من دگر حواسی نیست...
#امیرالمومنین
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_443
حرفم را گوش نکرد. آمدم خودم اورکتش را بردارم و روی او بندازم که تا خواستم دستم را که میان دستش بود، عقب بکشم، محکم انگشتان دستم را فشرد.
_آی دستم!
خندید.
_میگم سردم نیست دیگه....
_باشه خودت میدونی... فردا اگه مریض بشی من بهت یه آمپول میزنم... نگی نگفتما.
خندید.
_اگه خانم پرستار بهم آمپول بزنه مشکلی ندارم...
و بعد زیر لب خواند:
_الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی
طبیب حاذق این قلب بیمارم تو باشی.
و تب کرد!
فردای همان شب، حالش خوب نبود.
از صبح که از خواب بیدار شد، بی حال بود و می خواست باز بخوابد.
_یوسف نکنه سرما خوردی؟!
_نه... خستهام.... بذار فقط بخوابم.
فوری گفتم:
_لااقل بذار یه آمپول تقویتی بهت بزنم که بهتر بشی.
اخم کرد.
_نه... اصلا... خوبم.... تقویتی واسه چی!
_میترسی؟
خندید.
_نه بابا ترس چرا.... لازم نیست.
_چی شد پس؟... دیشب که می گفتی الهی تب کنم پرستارم تو باشی!
بی حال خندید و باز روی تشکی که هنوز پهن بود دراز کشید.
_بخوابم خوب میشم.... باشه؟
نگاهش کردم و او دراز کشید و لحاف را تا روی گردنش بالا.
من سفره صبحانه را جمع کردم، بیدار نشد. همان دو استکان چای صبحانه را شستم، بیدار نشد.
برای ناهار کمی سوپ گذاشتم، بیدار نشد....
ظهر شد و یوسف بیدار نشد که نشد.
سمتش رفتم و بالای سرش نشستم.
دستی روی پیشانیاش گذاشتم.
کمی داغ بود.
سرما خورده بود به حتم. مانده بودم چکار کنم. چند باری صدایش زدم، فقط هان هانی گفت و باز خوابید.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
- أشڪۍالفرَاقإلك . .
أنامشتاقإلك . .💔
+ ازجدایۍ؛ازتوگلهدارم . .
دلمبراتتنگشده . . (:
#علیجان
#السݪامعلیڪیاامیرالمومنین
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_444
دیدم این طور فایده ندارد، فکری به سرم زد. یک آمپول تقویتی داشتم، الکل و پنبه را برداشتم و بالای سرش نشستم.
آنقدر خواب بود که متوجه اطرافش نبود.
لحاف را از رویش پس زدم. کمی خودش را جمع کرد. سردش شد. اما باز هم بیدار نشد.
آرام کش شلوارش را از روی کمرش کمی پایین کشیدم و آهسته تر پنبه ی الکی را روی پوستش کشیدم.
و نهایتا در یک لحظه، آمپول تقویتی را زدم.
یک دفعه بیدار شد و چشمانش باز.
_فرشته!
_تموم شد یوسف..... دیدی درد نداشت.
و با همان بی حالی، نالید.
_فرشته!... چکار کردی تو دختر!
خندیدم :
_هیچی عزیزم... فقط بهت یه آمپول تقویتی زدم که زودتر خوب بشی.
و باز نالید :
_فرشته!.... گفتم آمپول نزن... تو رو خدا نزن.... بابا از دستت کجا برم من آخه!
خنده ام گرفت.
_یوسف جان.... تموم شد.... الان حالت بهتر میشه.
چرخید و عمدا طاق باز خوابید و با اخم نگاهم کرد.
باز خندیدم از دستش.
_به خاطر خودت زدم.... درد داشت؟... نه واقعا درد داشت؟
_درد نداشت ولی خواب بودم، ترسیدم.
باز از دستش خندیدم.
_خب اشکال نداره شما کلا از آمپول میترسی چه تو بیداری چه تو خواب .
نشست و تکیه زد به دیوار. هنوز از دست من دلخور بود و دلخوریاش باز باعث خندهام می شد.
سفره ناهار را انداختم و یوسف هم با آن حال مریض گونهاش اما باز هم از من دلخور بود!
وقتی بشقاب سوپش را مقابلش گذاشتم، با خنده گفتم :
_یادمه... یه آقایی به خانومش می گفت ما قهر نداریم.... ولی الان خودش قهر کرده!
با اخم نگاهم کرد. از آن اخمهایی که اگر همسرش نبودم، از آن، حتما می ترسیدم.
اما حالا دیگر ترسی نداشتم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علمداری امام خامنه ای✨
لبیک یا خامنهای ❤️🤍💚
╔═════ ೋღ