هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_664
لبخند روی لبش محو شد.
_خانم جون.... فوت کرده؟
_نه عزیزم.... ولی حالش اصلا خوب نيست.... منتظرم تا تو امتحاناتت تموم بشه بریم.
_بعد از مدت ها داریم می ریم دیدن خانم جون..... ولی خانم جون حالش خوب نیست... چقدر بد!
آنقدر برای رفتن عجله داشتیم که بالافاصله بعد از برگشت مهتاب از آخرین امتحانش، در آن فاصله ی یک ماهی که تا کنکورش مانده بود، با کلی کتاب و جزوه با اتوبوس به تهران رفتیم.
یوسف برای بردن ما به ترمینال آمد. نگاهم روی صورت غمگینش بود. مهتاب با دیدنش، دوید و خودش را در آغوشش انداخت. و یوسف روی چادر مهتاب را بوسید.
من با چند ساک و چمدان سمتش رفتم که به کمکم آمد.
_سلام....
خم شده بود تا چمدان و ساک دستی ام را بگیرد که گفتم :
_سلام.... خاله اقدس چطوره؟
سر بلند کرد و نگاهم. چقدر غم در حاشیه ی دایره ی سیاه چشمانش، چرخ می زد!
_خوب نیست فرشته.... دیگه کلا حرف نمی زنه.
چمدان و ساک دستی را سمت ماشین برد و من و مهتاب سوار شدیم.
_امتحاناتت رو چطور دادی بابا؟
_خوب بابا.... کتابامو آوردم که خونه ی خانم جون درس بخونم.
یوسف آهی کشید.
_خانم جونت حالش خوب نیست تا از دیدنت ذوق کنه.....
_حالش چطوره بابا؟
_حالا خودتون می بینید.... حالش زیادخوب نیست.
دیگر تا خود خانه ی خاله اقدس، نه من حرفی زدم و نه یوسف و نه مهتاب.
انگار حال هر سه ی ما بد شد!
و با ورود من به خانه ی خاله اقدس.... خاطرات گذشته باز رخ کشید به ظهور.
خیلی وقت بود که بخاطر کار یوسف و درس های مهتاب، خانه ی خاله اقدس نیامده بودیم.
شاید نزدیک یک سالی بود!
با ورود ما اولین کسی که دیدم فهیمه بود. خسته و غمگین.... بعد فاطمه دخترش، که حسابی به چشمم بزرگ شده بود.
و در آخر محمد رضا..... با دیدن من و مهتاب، سر به زیر و محجوب سلام کرد.
خوب دقت کردم و نگاه خاصش را روی مهتاب دیدم. مهتاب هم با لبخندی سر به زیر جوابش را داد.
و انگار خبری از یونس نبود و من بخاطر حساسیت یوسف حتی سراغی هم از او نگرفتم.
با آنکه سالیان سال از رفتن ما می گذشت ولی وقتی برای من، هنوز خاطرات زنده بود، قطعا برای یونس هم همین گونه بود.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_665
وارد خانه شدم. اما این بار کلی از خاطرات گذشته جلوی چشمانم مرور شد.
با آنکه از وقتی از تهران رفته بودیم اما بارها به خاله اقدس در همان خانه سر زده بودیم و رفت و آمد داشتیم اما نمی دانم چرا آن روز همه چیز برایم داشت مرور می شد.
حتی وقتی در اتاقی که خاله اقدس در آن بود را گشودم.... یک لحظه بی دلیل به یاد خاطره ای از دوردست ها افتادم.... همان خاطره ای که یونس از ماموریت برگشته بود و تمام پشتش زخم بود و من با دیدنش خواستم زخم هایش را ببندم!
چرا؟!
چرا خاطرات داشتند مرور می شدند را نمی دانم. اما کم کم با صدای نفس های سخت خاله اقدس، نگاهم سمتش چرخید.
خواب بود و من هنوز در چارچوب در ایستاده، نگاهش می کردم. یوسف هم کنارم آمد و گفت :
_برو فرشته... خیلی منتظر اومدن تو بود.
وارد اتاق شدم و همراه یوسف کنار بستر خاله اقدس نشستم.
_مامان جان.... چشماتو باز کن مامان.... اونقدر گفتی فرشته فرشته.... ببین فرشته اومده بالای سرت.
نگاهم روی صورت خاله اقدس بود. چقدر شکسته شده بود. لااقل از آخرین باری که او را دیده بودم.
شاید هم این مریضی و بیماری بود که او را داشت از پا در می آورد.
یوسف بار دیگری خاله اقدس را صدا زد و صدای یا الله یا الله گفتن یونس همان موقع به گوش رسید. تا جلوی در اتاق آمد و ایستاد. نگاهش یک لحظه به من و بعد یوسف افتاد.
_سلام... خوش آمدید.
آهسته جواب دادم.
_ممنون.
_فهیمه جان... چایی بیار.... چطوری عمو؟.... شنیدم می خوای شاخ کنکور رو بشکنی؟
مهتاب که کنار در ایستاده بود، محجوب خندید:
_مگه اصلا کنکور شاخ داره؟!
یونس با خنده جواب داد:
_آفرین.... معلومه حسابی خوندی ها... اگه یه وقت اشکالی چیزی داشتی به محمد رضا بگو.... اون درسش خیلی خوبه.... وکالت خونده ماشاالله پسرم.... مدرکش رو هم گرفته... ان شاء الله بزودی براش یه دفتر وکالت می زنیم.... کار حقوقی داشتید محمد رضا هست.
و محمد رضا با حجب و حیایی که داشت سر به زیر انداخت.
_بابا خیلی رو من حساب باز کرده....
یونس دستی به شانه ی محمد رضا زد و گفت :
_تعریفی هستی خب ماشاالله....
و همان موقع خاله اقدس چشم باز کرد.
نگاه من و یوسف به او افتاد.
_مامان.... فرشته اومده....
و نگاه خاله اقدس سمت من آمد. نگاه خاصی که انگار چون گوی زمان داشت خاطرات را مرور می کرد!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_666
نگاهش هنوز روی صورتم بود که دستش را کمی بالا آورد. یونس وارد اتاق شد و طرف دیگر بستر مادرش، روبه روی من نشست و به شوخی گفت :
ُ_یعنی کاملا معلومه عروس گُل مادر کیه.... خیلی چشم انتظار شما بود زن داداش.
دست خاله اقدس رو گرفتم و گفتم :
_جانم خاله.... ان شاء الله به زودی خوب می شی.
و همان موقع اشکی از چشمانش افتاد. یونس فوری اشک چشم مادرش را پاک کرد.
_قربونت برم مادر... چرا گریه می کنی؟.... اینم عروس گُلت دیگه.
فهیمه با سینی چای وارد اتاق شد و آن را روی زمین گذاشت.
_ماشاالله مهتاب چقدر خانم شده!
_محمد رضا هم ماشاالله مرد شده....
یونس با این حرفم فوری گفت :
_می خوام براش یه دفتر وکالت بزنم.... اگه مهتاب تو درساش مشکل داره به محمد رضا بگه.
یوسف با اخمی جدی به یونس نگاه کرد.
_مهتاب تجربی می خونه، محمد رضا انسانیه.... آخه چطور محمد رضا می خواد تو درسای مهتاب بهش کمک کنه.
یونس باز لبخند زد.
_حالا چرا حرص می خوری یوسف جان.... محمد رضا ریاضیش خیلی خوب بود.... اما خودش دوست داشت وکالت بخونه والا تا الان یه مهندسی چیزی شده بود.
یوسف حرفی نزد و من در حالیکه هنوز دست خاله اقدس را در دستم می فشردم گفتم:
_خاله منو می شناسی؟
نگاه خاله اقدس با حالت غمداری روی صورتم ماند. فشاری به دست پیر و چروکش دادم.
_فرشته ام خاله.... یادته؟... همین طبقه ی بالا چند سال باهم زندگی کردیم.
و باز اشکی از چشمان خاله اقدس چکید.
حرف نمی زد اما نگاهش طوری بود که احساس می کردم دارد با زبان بی زبانی از من حلالیت می طلبد.
دستم را محکم گرفته بود و می فشرد که یوسف رو به یونس پرسید :
_دکتر دارویی نداده؟
لبخند روی لب یونس کمرنگ شد.
_نه...
فهیمه باز گفت :
_چایتون سرد شد.
هر قدر بالای سر خاله اقدس نشستم، حرفی نزد. چای مان را خوردیم و خاله اقدس هم خوابید و یونس پیشنهاد داد برای استراحت طبقه ی بالا برویم.
بعد از رفتن ما از خانه ی خاله اقدس، خاله اقدس طبقه ی بالا را فرش کرده بود و گاهی برای ما که از شهرستان به تهران می آمدیم استفاده می کرد.
با ورود به طبقه ی دوم، انگار مرز خیال و واقعیت برایم برداشته شد.
من، خودم را در خودِ خودِ خاطرات دیدم.... در تلخ و شیرین های روزگار... در عاشقانه های خودم و یوسف.... در قهر و آشتی هایمان!
اما یوسف ناگهان با لحن عصبی و تندی، مرا از خاطراتم بیرون کشید.
_فرشته.... نبینم یه وقت مهتاب بخواد از محمد رضا چیزی بپرسه ها.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_667
خدا را شکر که مهتاب نبود تا عصبانیت پدرش را ببیند.
_چرا نپرسه؟
از حرف من، انگار عصبانی تر شد.
_دلم نمی خواد محمد رضا دور و بر مهتاب بچرخه.
_یوسف داری سخت می گیری.... نمی شه بخاطر حساسیت تو مهتاب رو زندونی کنم.
با همان عصبانیت دو قدم سمتم آمد و مقابلم ایستاد.
_فرشته با من بحث نکن... همون که گفتم.
_تا قبل از اینکه بیام، پشت تلفن که خیلی مهربون تر بودی....
_مگه اعصاب می ذارید شما واسه من... اختیار دخترمو هم ندارم.....
_خیلی ناراحتی به داداش خودت بگو.... بگو دلت نمی خواد محمد رضا با مهتاب حرف بزنه.
کلافه بود که گفت:
_من نمی تونم به یونس چیزی بگم.
_پس از ما هم توقع نداشته باش.
داشت حوصله ام را سر می برد. شاید هم کم کم داشتم عصبانی می شدم که گفتم :
_من خسته ام.... تو اتوبوس هم نخوابیدم.... اگه نمی خوای بذاری استراحت کنم، برم خونه ی خاله طیبه.
کلافه و عصبی، بعد از شنیدن این حرفم، در شیشه ای طبقه ی دوم را باز کرد و رفت.
از روی رختخواب های کنج اتاق، بالشتی برداشتم و روی زمین دراز کشیدم.
ذهنم باز درگیر هزاران هزار سوال مبهم شد.
یونس از حساسیت های یوسف خبر داشت؟!
چرا مقابل یوسف گفت که محمدرضا می تواند، اشکالات درسی مهتاب را برطرف کند؟!
حال خاله اقدس چطور می شد؟!
درگیر جواب همین سوالات شدم و اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. خسته ی راه بودم و هنوز تن خسته ام را در اتوبوس فرض می کردم که رفتن چرخ های اتوبوس روی چاله و چوله های جاده، با تکان هایش، در تلاطم بودم.
اما ناگهان، در اوج خواب که جسمم در اتاق طبقه ی دوم بود و روحم در عالم رویا، صدای جیغ بلند فهیمه و یا حسین گفتن مردانه ای، مرا از خواب پراند.
طوری که برای چند لحظه، زمان و مکان را فراموش کردم و گیج و منگ به اطراف نگاه.
اما خیلی زود، همه چیز یادم آمد و اولین احتمالی که با صدای فریاد فهیمه دادم، این بود که خاله اقدس تمام کرده باشد!
و همین طور هم بود. سراسیمه از پله ها پایین دویدم و وارد اتاق شدم.
یوسف پارچه ی سفید ملحفه ی روی تن خاله اقدس را تا روی سرش کشید و کنار بالینش گریه کرد.
یونس اما نبود.... محمدرضا برای مادرش لیوان آب قندی هم می زد و مهتاب کنار جسم بی جان خاله اقدس بلند می گریست.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_668
خاله اقدس، سن بالایی نداشت اما حتی دکتر ها هم نتوانستند علت دقیق مرگ را اعلام کنند.
بعد از فوت خاله اقدس، خانه رنگ و بوی غم گرفت. تشييع جنازه و خاکسپاری گویی در خواب بودم!
هنوز باورم نشده بود که خاله اقدس از دنیا رفته است.
اما صدای نوار قرآنی که از ضبط کنار در پخش می شد تا خود خانه می آمد و
من و فهیمه ای که دیس دیس حلوا درست کردیم و مهتاب و فاطمه تزیین می کردند، همه گویای حقیقت دیگری بود.
خاله طیبه هم با آمدنش به خانه ی خاله اقدس کلی گریه کرد. او حتی سر خاک هم بارها صدایش از شدت جیغ و فریاد گرفت.
یار و دوست قدیمی اش را از دست داده بود و انگار با فوت خاله اقدس همه ی خاطرات گذشته، نه تنها برای خاله طیبه بلکه برای همه ی ما، ناخواسته مرور می شد.
بعد از خاکسپاری، همه ی همسایه ها برای عرض تسلیت آمدند و آخر شب بعد از کلی ریخت و پاش، من و یوسف و مهتاب به طبقه ی دوم رفتیم و فهیمه و یونس و فاطمه و محمد رضا در طبقه ی اول خوابیدند.
اما کدام خواب!
ساعت ها چشمانم خیره به در و دیوار بود و از گوشه به گوشه ی خانه، خاطرات تداعی می شد.
در خیلی از خاطرات گذشته ام از خاله اقدس به دل گرفته بودم اما حالا بعد از فوتش، تنها چیزی که از او در ذهنم مانده بود، رنج جان کندن بود و چشمی که برای دیدن من انتظار کشیده بود.
من حلالش کردم بخاطر همه ی حرفهایی که شاید روزی دلم را شکسته بود.
و یقین داشتم این حلالیت برایش مفید خواهد بود.
بعد از مراسم هفت خاله اقدس، همه دور هم جمع شدیم و یونس گفت :
_قبل از اینکه شما برید باید اینو بگم.... باید تکلیف خونه و وسایل رو مشخص کنیم.
و یوسف بی مقدمه جواب داد:
_تکلیف خونه مشخصه.... خونه رو می فروشیم....
و یونس هم انگار موافق بود و در همان چند روزی که ما تهران بودیم، خانه ی خاله اقدس را برای فروش به بنگاه مسکن سپردند.
چند باری هم برای خانه مشتری آمد و چون یوسف و یونس برای خانه زیاد صبر نداشتند، با دومین مشتری که در عرض یک هفته آمد، معامله کردند.
وسایل خانه ی خاله اقدس یا تقسيم شد یا به فروش رفت و من و فهیمه هر کدام چیزی به عنوان یادگاری برداشتیم و تمام!
خاطرات روی در و دیوار قدیمی خانه ماند و خاله اقدس رفت و از او تنها برای من، چند پارچه ی دوخته نشده و ظرف و ظروف به یادگار ماند!
کاش ما آدم ها قدر لحظات با هم بودن را بدانیم و با بهترین حرفها، ثانیه ها را بفروشیم به دست مرگ.... زیرا که خط آخر زندگی، مرگی است که بعد از آن، تنها حرفهایمان به یادگار می ماند.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_669
با آنکه مهتاب تا کنکور یک ماه وقت داشت اما یوسف وِرد گرفته بود که برگردیم. و از طرفی یونس هم اصرار روی اصرار که بمانیم.
من مانده بودم این وسط که چکار باید کرد!
ما خانه ی خاله طیبه بودیم و یونس هم هر روز بعد از ظهر، بعد از برگشت از اداره، به ما سر می زد.
اما یوسف طاقت ماندن نداشت، ناچار یک روز در اتاق جلویی و رو به حیاط خاله طیبه که روزی برای من و فهیمه بود، با او صحبت کردم.
_یوسف جان.... مهتاب که خودش دغدغه ی کنکور داره اینقدر نمی گه بریم بریم.... چی می شه که اومدیم لااقل یه کم صبر کنیم.
نشسته بود بالای اتاق و یک پا را عمود بر زمین کرده و زانو خم و دستش را روی زانویش گذاشته بود که با این حرفم نگاهم کرد.
_تو انگار خوشت اومده که بمونیم.
_تو که خودت هم موقع اومدن گفتی شاید اصلا بریم تهران بمونیم.
_اون موقع فکر می کردم مادرم زنده می مونه.... در ثانی... من بهت نگفتم نمی خوام مهتاب با محمد رضا حرف بزنه.
_وای یوسف خیلی سخت می گیری به خدا... تو که وقتی محمد رضا بچه بود، این بچه رو خیلی دوست داشتی... حالا چی شده اینقدر باهاش چپ شدی؟!
نگاه تند و تیزش روی صورتم ماند چند ثانیه.
_شد من یه چیزی بگم تو بگی چشم و بعدش عمل کنی؟!... هر چی می گم حرف خودتو می زنی چرا؟!
_خب بابا دختر خودت رفته ازش دو تا سوال پرسیده... چی شده مگه حالا؟
عصبانی صدایش را بالا برد.
_نمی خوام بپرسه.... می گم جمع کن بریم دیگه....
_خاله طیبه واسه ناهار ما غذا گذاشته آخه....
ناگهان فریاد کشید :
_وای وای وای... فرشته!.... من همین الان می رم... اومدی که اومدی وگرنه دیگه اصلا نیا.... می رم تو ماشين منتظرتم.
و رفت.... نه اینکه فقط همان دفعه اخلاقش این طوری شود، هر وقت که می آمدیم تهران رفتار یوسف این طوری می شد.
نمی فهمیدم چرا و به چه علت ولی قطعا یونس و محمد رضا یکی از علت ها بودند.
ناچار با دلخوری و قهر، بعد از آنکه از خاله طیبه خداحافظی کردیم و در عرض چند دقيقه ساک هایمان را بستیم و خاله طیبه را هم با آن همه عجله یمان کمی متعجب کردیم، سوار ماشین شدیم.
مهتاب هم دلش می خواست بماند ولی یوسف بدجوری عصبانی بود.
به نظرم کمی از دفعات قبلی، بیشتر حتی....
من هم اصلا حوصله اش را نداشتم. به همین خاطر صندلی عقب ماشین نشستم و مهتاب را جلو فرستادم.
صندلی عقب ماشین دراز کشیدم و خودم را به خواب زدم و یوسف راه افتاد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_670
_می گم باید بریم باید بریم دیگه... واسه من قهر می کنه بعد این همه سال!
مهتاب سری چرخاند به سمت من و صندلی عقب ماشین که فوری چشم بستم و او رو به یوسف گفت :
_بابا... مامان خوابیده... آروم تر صحبت کنیم.
و چند درجه تُن صدایش را پایین کشید.
_این مادر شما از همون اول ازدواج، مدام با من لج می کرد.
_آخه بابایی.... شما هم یه دفعه گفتی بریم.... خاله طیبه غذا درست کرده بود... خاله طیبه یه زن تنهاست.... دوست صمیمی خانم جون هم بوده، حالا باید هم غصه ی دوستش رو بخوره که از دنیا رفته، هم غصه ی اون همه غذایی که درست کرده و ما نموندیم.
یوسف سکوت کرد و مهتاب باز ادامه داد :
_تازه بابایی.... من خودم از بس درس خوندم خسته شدم خب.... دلم می خواست چند روز بیشتر می موندیم که حال و هوامون عوض می شد.
_حال و هوامون چطور عوض می شد؟!.... ما که همش تو خونه ی خاله طیبه بودیم.
_آخه خاله فهیمه به من قول داده بود فردا با منو مامان بریم امامزاده شاه عبدالعظیم.... منم واسه کنکورم می خواستم اونجا نذر کنم.
سکوت یوسف باعث شد تا مهتاب ادامه دهد:
_بابا.... تو رو خدا برگردیم... لااقل تا فردا که من و خاله و مامان بریم شاه عبدالعظیم.... بعدش بریم... من نذر کردم... خواهش می کنم.
_الان دیره دیگه... نمی شه برگشت.
_دیر نیست... ما هنوز تو شهریم... هنوز از شهر خارج نشدیم که.... نه فلاسک آب جوش برداشتیم نه غذا واسه تو راهمون.... بابا.... بخاطر تنها دخترت.... باشه؟
_ببین الان اگه برگردیم، مامانت ناراحت می شه... چون اون گفت بمونیم من قبول نکردم.
نگاه مهتاب سمتم چرخید که با دیدن چشمان بازم متعجب شد که فوری انگشت اشاره ام را به نشانه ی سکوتش جلوی بینی ام گرفتم و مهتاب چشمکی زد.
_باور کن مامان چیزی نمی گه بابا.... مامان با من.... تو رو خدا.... برگردیم.
_آخه الان برگردیم خود خاله طیبه ی شما نمی گه اینا با خودشونم هم درگیرن!... این چه رفتن و اومدنی بود آخه!
_به روح خانم جون قسم.... خاله طیبه خوشحال می شه.... ما داشتیم می اومدیم بنده ی خدا گریه اش گرفت.
سکوت یوسف ادامه دار شد که مهتاب باز گفت :
_تازه..... مامانم خوشحال می شه.... تا دیروز که همش داشته واسه مراسم خانم جون کار می کرده... لااقل یه فردا می ره زیارت و خستگیش در می ره.
_اگه مامانت خودش می گفت یه چیزی... وگرنه الان فکر می کنه که من به حرف تو گوش می دم و به حرف اون گوش نمی دم.
و همان موقع من گفتم :
_مهتاب به بابات بگو منم راضی ام... برگرده.
یوسف خندید:
_مگه شما خواب نبودی؟
_مهتاب جان به بابات بگو، خواب نبودم دلخور بودم....
یوسف هم با لجبازی گفت :
_مهتاب جان... دخترم... اصرار نکن.... تا مامانت قهره و خودش با من حرف نمی زنه، منم قبول نمی کنم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_671
روی صندلی نشستم و با حرص به آینه ی وسط ماشین که چشمان یوسف را برایم به نمایش می گذاشت خیره شدم.
_من حرف نمی زنم؟!.... من حرفم می زدم تو قبول نمی کردی... کلا وقتی بیافتی روی دنده ی لج و عصبانیت، دیگه فرشته رو نمی شناسی.
یوسف از درون آینه ی وسط نگاهم کرد.
_الان دلخوری هنوز؟
_نباشم؟!... با این طرز قشنگ خداحافظی شما، بيچاره دل خاله طیبه رو هم شکوندیم.... یه زن تنها و داغ دیده رو یک دفعه گذاشتیم و اومدیم.... می خوای دلخور هم نباشم؟
و یوسف عمدا رو به مهتاب گفت :
_ببین بابا.... تا مامانت خودش ازم خواهش نکنه.... من بر نمی گردم.
از این همه پرویی اش، عصبی شدم که مهتاب با چشم و اَبرو به من اشاره کرد آرام باشم.
_مامان بگو دیگه.... بگو که تو هم دلت می خواد برگردیم.
تکیه زدم به پشتی صندلی عقب و گفتم:
_نه... دلم نمی خواد.... اونقدر دلم خیلی چیزا خواسته و بخاطر بابای شما کوتاه اومدم.... نه... دیگه نمی خوام... مردی که بعد بیست و چند سال زندگی هنوز خواسته ی زنش رو نمی دونه.... دیگه گفتن چه فایده داره.... اون زن باید سرشو بذاره زمین بمیره.
ناگهان صدای اعتراض یوسف و مهتاب باهم برخاست.
_عه... کشتار راه ننداز.... خیلی تو حالا خواسته های منو می دونی؟!
یوسف گفت و ادامه داد :
_به دخترت بگو اول زندگی چقدر لجباز بودی و با من لجبازی می کردی.
نمی دانم شاید روحیه ام ضعیف شده بود بعد از فوت خاله اقدس، گریه ام گرفت و بلند گفتم:
_آره مهتاب جان..... من لجبازی کردم... من لجباز بودم.... من اصلا زن خوبی نبودم.... ولی یه چیزی رو بهت می گم خوب گوش کن.... به خدا قسم... به روح مادر و پدرم قسم.... به خاک خانم جونت.... خاله اقدس خودمون قسم.... من خیلی از وقتا از خیلیا ناراحت شدم.... دلخور شدم... خیلی حرفا از خود خاله اقدس خدا بیامرز شنیدم که حتی به همین پدر شما هم نگفتم..... اگه خانم جون شما دو هفته به همه می گفت، فرشته کجاست بگید فرشته بیاد چون خودش خوب می دونست چیا بهم گفته و چطوری دلمو شکسته که می خواست منو ببینه.
داشتم می گریستم که یوسف کشید کنار خیابان و فوری از ماشین پیاده شد.
سرم را از او برگرداندم که اگر عصبانی شد او را نبینم اما در سمت مرا گشود و خم شد سمت صورتم.
_دورت بگردم فرشته جان.... به خدا قسم شوخی کردم.... الهی یوسفت بمیره... واسه چی گریه می کنی آخه؟!.... من که می دونم چقدر تو خانومی کردی اون همه سال توی یه خونه با مادر من زندگی کردی..... ولی حتی خواهر خودت یک سال بیشتر کنار مادر من دووم نیاورد!
ببینمت حالا..... چرا سرتو ازم برگردوندی؟... تو نمی دونی یوسف عاشقته؟
و مهتاب فوری گفت :
_چرا به خدا... می دونه.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_672
یوسف دست دراز کرد و سرم را سمت خودش چرخاند.
_الهی یوسف بمیره که اشکات رو نبینه.
و مهتاب بلند گفت :
_بابا تو رو خدا.... شما دوتا چرا این جوری قربون صدقه ی هم می رید.... حالا نمی شه با مرگ و میر قربون هم نرید؟.... بگید عزیزم، جانم، عشقم، دوستت دارم.
و یوسف دقیقا مثل مهتاب دخترش تکرار کرد.
_عزیزم، جانم ، عشقم،.... دوستت دارم.
خندیدم که مهتاب فوری گفت :
_بابا سوار شو بریم مامان رضایت داد.
و یوسف عمدا گفت :
_حالا من هی قربون صدقه ی مامانت برم و مامانت هیچی نگه، من بهم بر نمی خوره؟
مهتاب کلافه شد.
_ای خداااااااا..... مامان تو هم صورت بابا رو ببوس تموم بشه دیگه.
و هنوز تصميم نگرفته، یوسف سرش را داخل اتاقک ماشین کرد و تا جلوی صورتم جلو آورد.
گونه اش را بوسیدم که مهتاب از خوشحالی جیغ کشید.
_تمومه... برگردیم.
و همان لحظه که فکر می کردم یوسف راضی شده، یوسف گفت :
_این یکی بود.... من باید بشینم پشت فرمون، دوباره دور بزنم، دوباره برگردم، بعد با خاله طیبه چشم تو چشم بشم، بعد چطوری بگم که ما برگشتیم؟!.... یه بوسه واسه این همه سختی و مشقت، کمه.
و باز یعنی از من بوسه طلب می کرد!
ناچار گونه ی چپ و راست و پیشانی و چانه اش را بوسیدم که رضایت داد.
برگشتیم. خاله طیبه با چشمان قرمز شده اش جلوی در آمد و با دیدنمان کلی ذوق کرد.
مهتاب یواشکی برای خاله طیبه تعريف کرد که چطوری یوسف را راضی کرده است تا لااقل فردا را هم بمانیم.
همان روز بعد از ظهر یونس و فهیمه هم دیدنمان آمدند و من جریان رفتن و برگشتنمان را برایش گفتم، فهیمه پیشنهاد داد که فردا یوسف و یونس با ما نیایند تا لااقل کمی راحت تر باشیم. من از حرفش استقبال کردم و خاله طیبه هم خودش را با ما همراه کرد.
در عوض یونس از یوسف خواست، فردای آن روز، وقتی ما خانم ها قصد رفتن به زیارت شاه عبدالعظیم را داشتیم، یوسف همراه یونس باشد.
حدس می زدم که قرار است حتما حرفهایی بزنند که حضور ما مانع است و همان هم شد!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_673
فردای آن روز، من و مهتاب و خاله طیبه منتظر آمدن فهیمه و فاطمه بودیم که یونس دنبال یوسف آمد.
جلوی در خانه بودیم که یونس با ماشین خودش آمد و وقتی فهیمه و فاطمه و محمد رضا از ماشین پیاده شدند، یونس جلو آمد و سلام کرد.
_خب با ماشین من بریم یا ماشين شما؟
و یوسف گفت :
_حالا که ماشين آوردی با ماشین شما می ریم.
و نگاه یوسف تا موقع سوار شدن در ماشین یونس به محمد رضا بود. من هم فکر می کردم محمد رضا قرار است با یونس و یوسف برود اما وقتی یونس ماشينش را روشن کرد و راه افتاد و محمد رضا کنار ما ماند، متوجه ی نگاه عصبانی یوسف شدم.
باز باید بعد از برگشتن حتما با یوسف حرف می زدم!
ما هم همگی با مینی بوس به زیارت رفتیم. از بازار سمت حرم می رفتیم و من و فهیمه و خاله طیبه گاهی کنار بعضی غرفه ها می ایستادیم تا خرید کنیم اما نگاه من به جای خرید و دیدن اجناس، روی محمد رضایی بود که می دیدم شانه به شانه ی مهتاب گام بر می دارد!
گاهی لبخندهای روی لب مهتاب و گاهی لبخند روی لب محمد رضا حرصم می داد.
وارد حرم که شدیم، مهتاب را کشیدم کنار و گفتم:
_واسه چی می ذاری محمد رضا کنار دستت راه بیاد.
_من چکار کنم خب... خودش مدام می گه اگه چیزی می خواید براتون بخرم.
_مهتاب.... بابات بفهمه که محمد رضا دور و برت بوده، شر می شه..... حواستو جمع کن.
_مامان چرا بابا اینقدر با محمد رضا بد شده؟!
چشم غره ای به مهتاب رفتم.
_چشمم روشن.... واسه چی همچین حرفی زدی؟!... مگه به بابات شک داری؟!.... باباته.... دوتا پیراهن بیشتر از تو پاره کرده... وقتی یه چیزی می گه حتما صلاح تو رو می خواد.
مهتاب دیگر حرفی نزد و وارد حرم شد. همانجا در حرم مطهر شاه عبدالعظیم، برای آینده ی مهتاب و محمد رضا دعا کردم.
دعا کردم اگر صلاح هست و خیر، قسمت هم باشند وگرنه این عشق و علاقه تمام شود.
بعد از زیارت دوباره از راه بازار می خواستیم سمت ماشین ها، برای برگشت برگردیم که فهیمه پیشنهاد داد در همان بازار ناهار بخوریم.
این پیشنهاد با خوشحالی و ذوق زدگی مهتاب و لبخند محمد رضا و تایید خاله طیبه، و شادی فاطمه، به موافقت اکثریت رسید.
یک تخت در یک رستوران سنتی گرفتیم و هر شش نفر سر یک سفره نشستیم.
تا آمدن سفارش های غذا، فهیمه سفارش دو سینی قوری و چایی داد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_674
خاله طیبه استکان کمر باریک چایش را برداشت و گفت :
_خدا بیامرزه اقدس رو... چقدر یادش کردم.... یادته فهیمه با اقدس رفتیم قم... وای چه روزای خوبی داشتیم.
فاطمه فوری پرسید :
_مامان کی رفتید که منو نبردید؟!
من و خاله طیبه و فهیمه خندیدیم و فهیمه جوابش را داد:
_من اون زمان هنوز ازدواج نکرده بودم مامان جان.
و خاله طیبه باز خاطرات را برایمان مرور کرد.
_وای فاطمه جان... اگه بدونی بابای شما چکار کرد تو اون سفر.... اون زمان حکومت نظامی بود... یعنی هیچ کسی حق نداشت از یه ساعتی بیرون باشه، ما هم می خواستیم بریم حرم..... بابا یونس شما، جفت زانوهاشو چسبوند به هم و کج کج راه رفت انگار زبونم لال معلوله....
فاطمه از حرف خاله طیبه زد زیر خنده و من هم تصویر خاطرات گذشته پیش چشمانم، کشيده شد.
_مامورا جلوی درب حرم، جلوی ما رو گرفتن، اقدس خدا بیامرز به اونا گفت بچه ام رو از راه دور آوردم حرم شفا بگیره.... بذارید ما بریم.... خلاصه با عجز و التماس اقدس ما رو راه دادن..... بعد از زیارت که برگشتیم، تا خود مسافر خونه بابای شما ادای معلول ها رو در آورد که مبادا ما رو تعقیب کرده باشند و دستمون رو بشه.... اومدیم مسافر خونه، پاهاش کج شده بود از بس زانوهاشو بهم چسبونده بود.
محمد رضا خندید و رو به فهیمه گفت :
_مامان چرا هیچ وقت این خاطره رو برامون نگفتی؟
فهیمه نفس عمیقی کشید و سکوت کرد که خاله طیبه باز ادامه داد:
_باباتون قبل از اسارت خیلی آدم شوخی بود.
محمد رضا فوری گفت :
_الانم همون طوریه خاله طیبه....
_خدا رو شکر.... خدا حفظش کنه.
همه چند ثانیه سکوت کردند که استکان چای ام را بالا آوردم که مهتاب گفت :
_خاله طیبه.... بابای منم خیلی شوخه.... خیلی هم عاشق مامانمه....
و تا این حرف را زد، چایی ام وسط گلویم پرید.
_مهتاب!
و مهتاب باز بی توجه به من ادامه داد:
_همین دیروز... که ما رفتیم و برگشتیم.... اگه بدونید بابا....
ناگهان بلند گفتم :
_مهتاب!
نگاه مهتاب سمتم آمد و تازه متوجه ی ناراحتی ام شد. سکوت کرد که خاله طیبه گفت :
_آره مهتاب جان... آدم باید رازدار باشه... نباید عشقولانه های مادر و پدرشو به بقیه بگه... خوب نیست.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀