eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 با آنکه مهتاب تا کنکور یک ماه وقت داشت اما یوسف وِرد گرفته بود که برگردیم. و از طرفی یونس هم اصرار روی اصرار که بمانیم. من مانده بودم این وسط که چکار باید کرد! ما خانه ی خاله طیبه بودیم و یونس هم هر روز بعد از ظهر، بعد از برگشت از اداره، به ما سر می زد. اما یوسف طاقت ماندن نداشت، ناچار یک روز در اتاق جلویی و رو به حیاط خاله طیبه که روزی برای من و فهیمه بود، با او صحبت کردم. _یوسف جان.... مهتاب که خودش دغدغه ی کنکور داره اینقدر نمی گه بریم بریم.... چی می شه که اومدیم لااقل یه کم صبر کنیم. نشسته بود بالای اتاق و یک پا را عمود بر زمین کرده و زانو خم و دستش را روی زانویش گذاشته بود که با این حرفم نگاهم کرد. _تو انگار خوشت اومده که بمونیم. _تو که خودت هم موقع اومدن گفتی شاید اصلا بریم تهران بمونیم. _اون موقع فکر می کردم مادرم زنده می مونه.... در ثانی... من بهت نگفتم نمی خوام مهتاب با محمد رضا حرف بزنه. _وای یوسف خیلی سخت می گیری به خدا... تو که وقتی محمد رضا بچه بود، این بچه رو خیلی دوست داشتی... حالا چی شده اینقدر باهاش چپ شدی؟! نگاه تند و تیزش روی صورتم ماند چند ثانیه. _شد من یه چیزی بگم تو بگی چشم و بعدش عمل کنی؟!... هر چی می گم حرف خودتو می زنی چرا؟! _خب بابا دختر خودت رفته ازش دو تا سوال پرسیده... چی شده مگه حالا؟ عصبانی صدایش را بالا برد. _نمی خوام بپرسه.... می گم جمع کن بریم دیگه.... _خاله طیبه واسه ناهار ما غذا گذاشته آخه.... ناگهان فریاد کشید : _وای وای وای... فرشته!.... من همین الان می رم... اومدی که اومدی وگرنه دیگه اصلا نیا.... می رم تو ماشين منتظرتم. و رفت.... نه اینکه فقط همان دفعه اخلاقش این طوری شود، هر وقت که می آمدیم تهران رفتار یوسف این طوری می شد. نمی فهمیدم چرا و به چه علت ولی قطعا یونس و محمد رضا یکی از علت ها بودند. ناچار با دلخوری و قهر، بعد از آنکه از خاله طیبه خداحافظی کردیم و در عرض چند دقيقه ساک هایمان را بستیم و خاله طیبه را هم با آن همه عجله یمان کمی متعجب کردیم، سوار ماشین شدیم. مهتاب هم دلش می خواست بماند ولی یوسف بدجوری عصبانی بود. به نظرم کمی از دفعات قبلی، بیشتر حتی.... من هم اصلا حوصله اش را نداشتم. به همین خاطر صندلی عقب ماشین نشستم و مهتاب را جلو فرستادم. صندلی عقب ماشین دراز کشیدم و خودم را به خواب زدم و یوسف راه افتاد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _می گم باید بریم باید بریم دیگه... واسه من قهر می کنه بعد این همه سال! مهتاب سری چرخاند به سمت من و صندلی عقب ماشین که فوری چشم بستم و او رو به یوسف گفت : _بابا... مامان خوابیده... آروم تر صحبت کنیم. و چند درجه تُن صدایش را پایین کشید. _این مادر شما از همون اول ازدواج، مدام با من لج می کرد. _آخه بابایی.... شما هم یه دفعه گفتی بریم.... خاله طیبه غذا درست کرده بود... خاله طیبه یه زن تنهاست.... دوست صمیمی خانم جون هم بوده، حالا باید هم غصه ی دوستش رو بخوره که از دنیا رفته، هم غصه ی اون همه غذایی که درست کرده و ما نموندیم. یوسف سکوت کرد و مهتاب باز ادامه داد : _تازه بابایی.... من خودم از بس درس خوندم خسته شدم خب.... دلم می خواست چند روز بیشتر می موندیم که حال و هوامون عوض می شد. _حال و هوامون چطور عوض می شد؟!.... ما که همش تو خونه ی خاله طیبه بودیم. _آخه خاله فهیمه به من قول داده بود فردا با منو مامان بریم امامزاده شاه عبدالعظیم.... منم واسه کنکورم می خواستم اونجا نذر کنم. سکوت یوسف باعث شد تا مهتاب ادامه دهد: _بابا.... تو رو خدا برگردیم... لااقل تا فردا که من و خاله و مامان بریم شاه عبدالعظیم.... بعدش بریم... من نذر کردم... خواهش می کنم. _الان دیره دیگه... نمی شه برگشت. _دیر نیست... ما هنوز تو شهریم... هنوز از شهر خارج نشدیم که.... نه فلاسک آب جوش برداشتیم نه غذا واسه تو راهمون.... بابا.... بخاطر تنها دخترت.... باشه؟ _ببین الان اگه برگردیم، مامانت ناراحت می شه... چون اون گفت بمونیم من قبول نکردم. نگاه مهتاب سمتم چرخید که با دیدن چشمان بازم متعجب شد که فوری انگشت اشاره ام را به نشانه ی سکوتش جلوی بینی ام گرفتم و مهتاب چشمکی زد. _باور کن مامان چیزی نمی گه بابا.... مامان با من.... تو رو خدا.... برگردیم. _آخه الان برگردیم خود خاله طیبه ی شما نمی گه اینا با خودشونم هم درگیرن!... این چه رفتن و اومدنی بود آخه! _به روح خانم جون قسم.... خاله طیبه خوشحال می شه.... ما داشتیم می اومدیم بنده ی خدا گریه اش گرفت. سکوت یوسف ادامه دار شد که مهتاب باز گفت : _تازه..... مامانم خوشحال می شه.... تا دیروز که همش داشته واسه مراسم خانم جون کار می کرده... لااقل یه فردا می ره زیارت و خستگیش در می ره. _اگه مامانت خودش می گفت یه چیزی... وگرنه الان فکر می کنه که من به حرف تو گوش می دم و به حرف اون گوش نمی دم. و همان موقع من گفتم : _مهتاب به بابات بگو منم راضی ام... برگرده. یوسف خندید: _مگه شما خواب نبودی؟ _مهتاب جان به بابات بگو، خواب نبودم دلخور بودم.... یوسف هم با لجبازی گفت : _مهتاب جان... دخترم... اصرار نکن.... تا مامانت قهره و خودش با من حرف نمی زنه، منم قبول نمی کنم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 روی صندلی نشستم و با حرص به آینه ی وسط ماشین که چشمان یوسف را برایم به نمایش می گذاشت خیره شدم. _من حرف نمی زنم؟!.... من حرفم می زدم تو قبول نمی کردی... کلا وقتی بیافتی روی دنده ی لج و عصبانیت، دیگه فرشته رو نمی شناسی. یوسف از درون آینه ی وسط نگاهم کرد. _الان دلخوری هنوز؟ _نباشم؟!... با این طرز قشنگ خداحافظی شما، بيچاره دل خاله طیبه رو هم شکوندیم.... یه زن تنها و داغ دیده رو یک دفعه گذاشتیم و اومدیم.... می خوای دلخور هم نباشم؟ و یوسف عمدا رو به مهتاب گفت : _ببین بابا.... تا مامانت خودش ازم خواهش نکنه.... من بر نمی گردم. از این همه پرویی اش، عصبی شدم که مهتاب با چشم و اَبرو به من اشاره کرد آرام باشم. _مامان بگو دیگه.... بگو که تو هم دلت می خواد برگردیم. تکیه زدم به پشتی صندلی عقب و گفتم: _نه... دلم نمی خواد.... اونقدر دلم خیلی چیزا خواسته و بخاطر بابای شما کوتاه اومدم.... نه... دیگه نمی خوام... مردی که بعد بیست و چند سال زندگی هنوز خواسته ی زنش رو نمی دونه.... دیگه گفتن چه فایده داره.... اون زن باید سرشو بذاره زمین بمیره. ناگهان صدای اعتراض یوسف و مهتاب باهم برخاست. _عه... کشتار راه ننداز.... خیلی تو حالا خواسته های منو می دونی؟! یوسف گفت و ادامه داد : _به دخترت بگو اول زندگی چقدر لجباز بودی و با من لجبازی می کردی. نمی دانم شاید روحیه ام ضعیف شده بود بعد از فوت خاله اقدس، گریه ام گرفت و بلند گفتم: _آره مهتاب جان..... من لجبازی کردم... من لجباز بودم.... من اصلا زن خوبی نبودم.... ولی یه چیزی رو بهت می گم خوب گوش کن.... به خدا قسم... به روح مادر و پدرم قسم.... به خاک خانم جونت.... خاله اقدس خودمون قسم.... من خیلی از وقتا از خیلیا ناراحت شدم.... دلخور شدم... خیلی حرفا از خود خاله اقدس خدا بیامرز شنیدم که حتی به همین پدر شما هم نگفتم..... اگه خانم جون شما دو هفته به همه می گفت، فرشته کجاست بگید فرشته بیاد چون خودش خوب می دونست چیا بهم گفته و چطوری دلمو شکسته که می خواست منو ببینه. داشتم می گریستم که یوسف کشید کنار خیابان و فوری از ماشین پیاده شد. سرم را از او برگرداندم که اگر عصبانی شد او را نبینم اما در سمت مرا گشود و خم شد سمت صورتم. _دورت بگردم فرشته جان.... به خدا قسم شوخی کردم.... الهی یوسفت بمیره... واسه چی گریه می کنی آخه؟!.... من که می دونم چقدر تو خانومی کردی اون همه سال توی یه خونه با مادر من زندگی کردی..... ولی حتی خواهر خودت یک سال بیشتر کنار مادر من دووم نیاورد! ببینمت حالا..... چرا سرتو ازم برگردوندی؟... تو نمی دونی یوسف عاشقته؟ و مهتاب فوری گفت : _چرا به خدا... می دونه. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یوسف دست دراز کرد و سرم را سمت خودش چرخاند. _الهی یوسف بمیره که اشکات رو نبینه. و مهتاب بلند گفت : _بابا تو رو خدا.... شما دوتا چرا این جوری قربون صدقه ی هم می رید.... حالا نمی شه با مرگ و میر قربون هم نرید؟.... بگید عزیزم، جانم، عشقم، دوستت دارم. و یوسف دقیقا مثل مهتاب دخترش تکرار کرد. _عزیزم، جانم ، عشقم،.... دوستت دارم. خندیدم که مهتاب فوری گفت : _بابا سوار شو بریم مامان رضایت داد. و یوسف عمدا گفت : _حالا من هی قربون صدقه ی مامانت برم و مامانت هیچی نگه، من بهم بر نمی خوره؟ مهتاب کلافه شد. _ای خداااااااا..... مامان تو هم صورت بابا رو ببوس تموم بشه دیگه. و هنوز تصميم نگرفته، یوسف سرش را داخل اتاقک ماشین کرد و تا جلوی صورتم جلو آورد. گونه اش را بوسیدم که مهتاب از خوشحالی جیغ کشید. _تمومه... برگردیم. و همان لحظه که فکر می کردم یوسف راضی شده، یوسف گفت : _این یکی بود.... من باید بشینم پشت فرمون، دوباره دور بزنم، دوباره برگردم، بعد با خاله طیبه چشم تو چشم بشم، بعد چطوری بگم که ما برگشتیم؟!.... یه بوسه واسه این همه سختی و مشقت، کمه. و باز یعنی از من بوسه طلب می کرد! ناچار گونه ی چپ و راست و پیشانی و چانه اش را بوسیدم که رضایت داد. برگشتیم. خاله طیبه با چشمان قرمز شده اش جلوی در آمد و با دیدنمان کلی ذوق کرد. مهتاب یواشکی برای خاله طیبه تعريف کرد که چطوری یوسف را راضی کرده است تا لااقل فردا را هم بمانیم. همان روز بعد از ظهر یونس و فهیمه هم دیدنمان آمدند و من جریان رفتن و برگشتنمان را برایش گفتم، فهیمه پیشنهاد داد که فردا یوسف و یونس با ما نیایند تا لااقل کمی راحت تر باشیم. من از حرفش استقبال کردم و خاله طیبه هم خودش را با ما همراه کرد. در عوض یونس از یوسف خواست، فردای آن روز، وقتی ما خانم ها قصد رفتن به زیارت شاه عبدالعظیم را داشتیم، یوسف همراه یونس باشد. حدس می زدم که قرار است حتما حرفهایی بزنند که حضور ما مانع است و همان هم شد! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 فردای آن روز، من و مهتاب و خاله طیبه منتظر آمدن فهیمه و فاطمه بودیم که یونس دنبال یوسف آمد. جلوی در خانه بودیم که یونس با ماشین خودش آمد و وقتی فهیمه و فاطمه و محمد رضا از ماشین پیاده شدند، یونس جلو آمد و سلام کرد. _خب با ماشین من بریم یا ماشين شما؟ و یوسف گفت : _حالا که ماشين آوردی با ماشین شما می ریم. و نگاه یوسف تا موقع سوار شدن در ماشین یونس به محمد رضا بود. من هم فکر می کردم محمد رضا قرار است با یونس و یوسف برود اما وقتی یونس ماشينش را روشن کرد و راه افتاد و محمد رضا کنار ما ماند، متوجه ی نگاه عصبانی یوسف شدم. باز باید بعد از برگشتن حتما با یوسف حرف می زدم! ما هم همگی با مینی بوس به زیارت رفتیم. از بازار سمت حرم می رفتیم و من و فهیمه و خاله طیبه گاهی کنار بعضی غرفه ها می ایستادیم تا خرید کنیم اما نگاه من به جای خرید و دیدن اجناس، روی محمد رضایی بود که می دیدم شانه به شانه ی مهتاب گام بر می دارد! گاهی لبخندهای روی لب مهتاب و گاهی لبخند روی لب محمد رضا حرصم می داد. وارد حرم که شدیم، مهتاب را کشیدم کنار و گفتم: _واسه چی می ذاری محمد رضا کنار دستت راه بیاد. _من چکار کنم خب... خودش مدام می گه اگه چیزی می خواید براتون بخرم. _مهتاب.... بابات بفهمه که محمد رضا دور و برت بوده، شر می شه..... حواستو جمع کن. _مامان چرا بابا اینقدر با محمد رضا بد شده؟! چشم غره ای به مهتاب رفتم. _چشمم روشن.... واسه چی همچین حرفی زدی؟!... مگه به بابات شک داری؟!.... باباته.... دوتا پیراهن بیشتر از تو پاره کرده... وقتی یه چیزی می گه حتما صلاح تو رو می خواد. مهتاب دیگر حرفی نزد و وارد حرم شد. همانجا در حرم مطهر شاه عبدالعظیم، برای آینده ی مهتاب و محمد رضا دعا کردم. دعا کردم اگر صلاح هست و خیر، قسمت هم باشند وگرنه این عشق و علاقه تمام شود. بعد از زیارت دوباره از راه بازار می خواستیم سمت ماشین ها، برای برگشت برگردیم که فهیمه پیشنهاد داد در همان بازار ناهار بخوریم. این پیشنهاد با خوشحالی و ذوق زدگی مهتاب و لبخند محمد رضا و تایید خاله طیبه، و شادی فاطمه، به موافقت اکثریت رسید. یک تخت در یک رستوران سنتی گرفتیم و هر شش نفر سر یک سفره نشستیم. تا آمدن سفارش های غذا، فهیمه سفارش دو سینی قوری و چایی داد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله طیبه استکان کمر باریک چایش را برداشت و گفت : _خدا بیامرزه اقدس رو... چقدر یادش کردم.... یادته فهیمه با اقدس رفتیم قم... وای چه روزای خوبی داشتیم. فاطمه فوری پرسید : _مامان کی رفتید که منو نبردید؟! من و خاله طیبه و فهیمه خندیدیم و فهیمه جوابش را داد: _من اون زمان هنوز ازدواج نکرده بودم مامان جان. و خاله طیبه باز خاطرات را برایمان مرور کرد. _وای فاطمه جان... اگه بدونی بابای شما چکار کرد تو اون سفر.... اون زمان حکومت نظامی بود... یعنی هیچ کسی حق نداشت از یه ساعتی بیرون باشه، ما هم می خواستیم بریم حرم..... بابا یونس شما، جفت زانوهاشو چسبوند به هم و کج کج راه رفت انگار زبونم لال معلوله.... فاطمه از حرف خاله طیبه زد زیر خنده و من هم تصویر خاطرات گذشته پیش چشمانم، کشيده شد. _مامورا جلوی درب حرم، جلوی ما رو گرفتن، اقدس خدا بیامرز به اونا گفت بچه ام رو از راه دور آوردم حرم شفا بگیره.... بذارید ما بریم.... خلاصه با عجز و التماس اقدس ما رو راه دادن..... بعد از زیارت که برگشتیم، تا خود مسافر خونه بابای شما ادای معلول ها رو در آورد که مبادا ما رو تعقیب کرده باشند و دستمون رو بشه.... اومدیم مسافر خونه، پاهاش کج شده بود از بس زانوهاشو بهم چسبونده بود. محمد رضا خندید و رو به فهیمه گفت : _مامان چرا هیچ وقت این خاطره رو برامون نگفتی؟ فهیمه نفس عمیقی کشید و سکوت کرد که خاله طیبه باز ادامه داد: _باباتون قبل از اسارت خیلی آدم شوخی بود. محمد رضا فوری گفت : _الانم همون طوریه خاله طیبه.... _خدا رو شکر.... خدا حفظش کنه. همه چند ثانیه سکوت کردند که استکان چای ام را بالا آوردم که مهتاب گفت : _خاله طیبه.... بابای منم خیلی شوخه.... خیلی هم عاشق مامانمه.... و تا این حرف را زد، چایی ام وسط گلویم پرید. _مهتاب! و مهتاب باز بی توجه به من ادامه داد: _همین دیروز... که ما رفتیم و برگشتیم.... اگه بدونید بابا.... ناگهان بلند گفتم : _مهتاب! نگاه مهتاب سمتم آمد و تازه متوجه ی ناراحتی ام شد. سکوت کرد که خاله طیبه گفت : _آره مهتاب جان... آدم باید رازدار باشه... نباید عشقولانه های مادر و پدرشو به بقیه بگه... خوب نیست. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 همه خندیدیم که متوجه ی نگاه محمد رضا به مهتاب شدم. همین نگاه های ساده برایم سوال شد.... یک لحظه با خودم گفتم؛ نکند یونس در مورد محمد رضا خواسته با یوسف صحبت کند؟! ناهار را خوردیم و از مسیر بازار به خانه ی خاله طیبه برگشتیم. خاله طیبه برایمان چای دم کرد که تازه متوجه شدم که مهتاب و محمد رضا در جمع ما نیستند. پاورچین پاورچین رفتم سمت اتاقی که پنجره های بزرگش، مشرف به حیاط بود و دیدمشان. مهتاب روی پله نشسته بود که محمد رضا داشت برایش چیزی تعریف می کرد. مهتاب می خندید و محمد رضا با شوق بیشتری تعریف می کرد! فارق از همه ی حساسیت های یوسف، تنها بخاطر خنده های محجوب مهتاب و شوق نگاه محمد رضا، کمی ایستادم و نگاهشون کردم که زنگ در برخاست. نگاه محمد رضا و مهتاب سمت در رفت و قبل از آنکه یکی از آن ها به خانه برگردد، در باز شد. یوسف وارد شد و پشت سرش یونس.... نگاه تند و عصبی یوسف چنان مرا ترساند که بی اراده زیر لب زمزمه کردم: _یا خدا.... و مهتاب دوید سمت خانه و محمد رضا در حیاط ماند. محمد رضا دستش را سمت یوسف دراز کرد که با نگاه تند یوسف، چیزی گفت و از حیاط بیرون رفت. در حیاط که پشت سر محمد رضا بسته شد، یوسف و یونس یا الله گویان وارد خانه شدند. چادر سفید گلدار خاله طیبه را سر کردم و از اتاق بیرون زدم. یونس سلامی کرد و وارد پذیرایی شد اما یوسف سمتم آمد. _شما کجایی؟! _من!!.... همین جا.... با اخم و عصبانیت توی صورتم گفت : _واسه چی مهتاب با محمد رضا تنها داشتند تو حیاط حرف می زدن؟! _چطور مگه؟!... چیزی شده؟! حرص و عصبانیتش بیشتر شد. _باید چیزی بشه؟!.... من بعدا باید باهات مفصل حرف بزنم. و او هم رفت سمت پذیرایی. دنبالش رفتم و وارد پذیرایی شدم که تا دو زانو نشستم، یوسف گفت : _خب دیگه ما زحمت رو کم می کنیم خاله جان. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _کجا حالا؟!... صبر کنید تا شب شام بخورید بعد. یوسف سرسختانه روی حرفش ایستاد و نگاهش سمت من آمد. _شما بگو که باید بریم. آن کلمه ی بایدی که گفت یعنی من باید کاری می کردم. ناچارا گفتم: _آره خاله جان باید بریم.... _خب اگه می موندید که خوشحال می شدم ولی هر جور صلاحه. نگاه جدی یوسف سمت من و مهتاب چرخید. _بلند شید وسایلتون رو بذارید تو ماشین. این بار صدای یونس برخاست. _حالا که شام نمی مونید لااقل صبر کنید یه چایی بخوریم بعد برید.... من و مهتاب منتظر فرمان یوسف ماندیم که نگاه تندی به ما انداخت. _مگه با شما نیستم می گم باید بریم. دیگر کسی حرفی نزد. من و مهتاب هم رفتیم تا وسایلمان را جمع و جور کنیم که در بین رفت و آمدها به اتاق و پذیرایی، یوسف را دیدم که با یونس صحبت می کرد. به وضوح عصبانیت را در چهره ی یوسف می خواندم و هنوز تردید داشتم این عصبانیت بخاطر صحبت های یونس با یوسف است یا بخاطر محمد رضایی که با مهتاب حرف زده بود! بالاخره بعد از چند دقیقه، ما راهی شدیم و خاله طیبه ما را از زیر قرآن رد کرد و پشت سرمان یک کاسه آب ریخت. سوار ماشین شدیم. اصلا حوصله ی اخم و تخم های یوسف را نداشتم. به مهتاب گفتم صندلی جلو بنشیند، و من صندلی عقب ماشین دراز کشیدم. فکر می کردم خواب بهانه ی خوبی برای فرار از دست اخم و تَخم های یوسف است اما اشتباه می کردم. _شما واسه چی داشتی تو حیاط با محمد رضا حرف می زدی؟! مهتاب شوکه شد. _من!.... من فقط.... _فقط چی؟!.... سوال درسی ازش می پرسیدی؟... مگه اون رشته اش با تو یکیه؟! کلافه شدم. نشستم روی صندلی و گفتم: _بسه یوسف... باز شروع کردی! همین حرفم بیشتر عصبانی اش کرد. از درون آینه ی وسط ماشین نگاهم کرد و فریاد زد. _از بس گفتی هیچی نگم این طوری شده دیگه.... _مگه چطوری شده؟! _اینکه.... و ناگهان مکث کرد و بلند گفت : _لا اله الا الله.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _اگه باید بگی لا اله الا الله پس نگو.... اخم و تخم هم نکن خواهشا.... انگار با این حرفم منفجر شد. _همش تقصیر شماست ها.... _من!؟.... من چکار کردم که نمی دونم! و تا یوسف خواست حرفی بزند، مهتاب بلند گفت : _بابا تو رو خدا شما کوتاه بیا.... و یوسف نفس عمیقی کشید ولی کوتاه نیامد. _آخه از بس کوتاه اومدم اینطوری شده دیگه.... مامان شما از همون اول زندگی لجباز بود.... باز رسیدیم به همان بحث های همیشگی. هر قدر می خواستم من سکوت کنم و حرف نزنم نشد.... یوسف داشت ریز و درشت خاطرات گذشته را مرور می کرد. _اونقدر لجباز که سر لجبازی با من دو تا ماسک ضد گاز، بیشتر نگرفت و شيميايی شد..... یا اونقدر لجباز و یک دنده که خودش خودسر همه ی کارهای درمانش رو کرد و به من حرف نزد تا.... و نگفت دیگر و از آینه وسط ماشین، تنها نگاهم کرد. _بگم بازم؟ _بگو..... یوسف واقعا الان مشکل اخم و تخم شما شیمیایی شدن منه؟.... الان من چه لجبازی کردم که اینا رو می گی؟! مهتاب کلافه شد. _تو رو خدا تمومش کنید دیگه..... چرا سفر به این خوبی رو واسه همدیگه زهر می کنید؟! یوسف سکوت کرد اما اخم هایش هنوز روی صورتش بود. تا خود شب هر دو سکوت کردیم. گاهی مهتاب حرف می زد و سعی داشت با حرفهایش ما را هم به حرف بکشاند. اما چندان موفق نبود. من که روی صندلی عقب ماشین دراز کشیده بودم و بی اختیار دلگیر و دلخور از یوسف، داشتم حرفهایش را در ذهنم مرور می کردم. _مامان خوبی؟ سری تکان دادم و جواب سوال مهتاب را دادم که مهتاب باز گفت : _الکی نگو.... نفست گرفته؟ چشمانم از شنیدن این حرف مهتاب گرد شد که او با شیطنت، نگران گفت : _بابا.... مامان نفسش گرفته... اسپری هات کجاست مامان؟ متعجب نگاهم به مهتاب و این اَداهایی که در می آورد بود که صدای یوسف هم بلند شد. _فرشته!.... خوبی فرشته؟! دلخور بودم که جوابش را ندادم و مهتاب باز شیطنت کرد. _نفسش در نمیاد حرف بزنه.... بابا اسپری های مامان رو بده.... حالش بده.... مامان بشین.... بشین نفس بکش.... با حرص به مهتاب نگاه کردم و لب زدم: _چی می گی تو آخه؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یوسف کنار جاده نگه داشت. معذب از برخورد با او، ساعد دستم را روی چشمانم گذاشتم و بی خودی، خودم را به خواب زدم که یوسف از ماشین پیاده شد. از صندوق عقب ماشین، اسپری هایم را از درون ساک دستی ام آورد و دری که سرم سمتش بود را گشود. شانه هایم را گرفت و مرا نشاند. _بی خودی حرص نخور.... یه عمر با لجبازیات ساخته ام بازم می سازم. مهتاب نیشخند پُر شیطنتش را از یوسف مخفی کرد و با لحن پُر شکایتی گفت : _بابا بس کن تو رو خدا... حالش بده. یوسف پشت سر منی که روی صندلی عقب نشسته بودم، نشست و یکی از اسپری هایم را دستم داد. با اخمی که سمت مهتاب روانه می کردم، بی دلیل، اسپری را زدم که مهتاب باز نمک شیطنتش را ریخت. _بابا شونه هاشو ماساژ بده.... نمی شد حالا از این حرفا نزنید! یوسف در حالیکه با دستان قوی اش، شانه هایم را مالش می داد گفت : _مامانت خودش می دونه که چقدر دوستش دارم.... مهتاب به جای من جواب داد : _آخه چه فایده بابا..... شما خیلی مامانو دوست داری.... ناراحت نشی بابا.... ولی خیلی هم نیش و کنایه می زنی.... یوسف سرش را از کنار شانه ام خم کرد و نگاهم. _آره فرشته؟ جوابش را ندادم و با همان حالت قهر سرم را خلاف نگاهش چرخاندم که مهتاب باز ادامه داد : _ببین بابا.... دلشو شکستی.... بوسش کن بابا... از دلش در بیار. یوسف برای خنداندن من، کمی بامزه بازی در آورد. _استغفرالله.... توی خیابان.... _بابا بوسش کن دیگه.... دلش شکسته.... _خدایا ما رو ببخش.... قصدمون ترویج فرهنگ غیر اخلاقی نیست.... دلش شکسته خدا.... و بعد بوسه ای روی گونه ی چپم زد. مهتاب کف زد و با شوق گفت : _حالا نوبت توعه مامان... یه عمر باهاش لجبازی کردی از دلش در بیار. چشم غره ای به مهتاب رفتم که یوسف آهی نمایشی کشید. _دیدی مهتاب بابا..... دیدی مامانت منو دوست نداره..... دیدی ناراحتی من واسش مهم نیست. و مهتاب چشمکی زد. _مامان زود باش.... مامان، داماد رو ببوس و تمام.... شام مهمان باباییم مامان.... می خواد سنگ تموم بذاره برامون.... زود باش دیگه مامان.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یعنی دلم می خواست یک گوش مالی حسابی به مهتاب می دادم. کاری کرد که بوسه را به گونه ی یوسف زدم و با این ترفند مهتاب، یوسف ناچار شد بحث و حرف هایش را بگذارد برای وقتی دیگر. دوباره راه افتادیم سمت شهرمان. یوسف این بار سکوت کرد و مهتاب برای بر ملا نشدن شیطنتش، هر از گاهی به من نگاه می کرد و می پرسید: _مامان خوبی؟ و من همان‌طور که دراز کشیده بودم تنها لب می زدم: _می کشمت صبر کن فقط. و یوسف هم گاهی سراغم را می گرفت. _فرشته خوبی؟.... یه چیزی بگو صداتو بشنوم. و من ناچار می شدم بگویم : _خوبم.... و او بلند می گفت : _الهی شکر..... می گم بوسه ام جادو می کنه.... دیدی مهتاب؟.... حال مامانت خوب شد. و مهتاب هم با یوسف همراهی می کرد. _بله... قطعا بوسه های با محبت شما حال مامان رو خوب کرد... و بعد از چندباری که حالم را پرسیدند، بالاخره مهتاب رفت سراغ سوال اصلی. _حالا بابا حال مامان که خوب شده... شما بگو شام می خوای به ما چی بدی؟ _هر چی دوست دارید.... مهتاب نگاهم کرد. _مامان چی بخوریم؟ _برای من فرقی نمی کنه..... و مهتاب شروع کرد به سفارش دادن. _من که باید یه چلوکباب چرب با سماق فراوان با دو تا گوجه و کباب برگ بخورم.... شایدم شیشلیک.... مخلفات هم باید هم زیتون پرورده باشه هم سالاد فصل.... هم ترشی لیته.... دوغ هم که باید باشه..... _خب پس من و مامانت، تو رو می ذاریم رستوران هر چی می خوای سفارش بده، من و مامانت می ریم خونه نون و پنیر می خوریم. _بابا داری زیر قولت می زنی.... یادت باشه. _آخه دخترم... اینی که تو می خوای سفارش بدی، قد جیب من نیست.... می ترسم آخرش مجبور بشم ظرفای رستوران رو بشورم. _من نمی دونم بابا.... داد زدی، حال مامان رو بد کردی، شامم نمی خوای بدی؟! یوسف نگاهم کرد از آینه ی وسط ماشین و پرسید : _من داد زدم فرشته؟ سرم را تکان دادم که متعجب شد. _من داد نزدم! _بابا انکار نکن دیگه... شما هر وقتی که داد می زنی مامان نفسش می گیره.... داد زدی دیگه. و یوسف باز نگاهم کرد و پرسید : _آره فرشته؟!.... من داد می زنم نفست می گیره؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀